سه برادر (3)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: قوچان

منبع یا راوی: افسانه های قوچانی - موضوع پايان نامه تحصیلی دوره فوق لیسانس آقای علی اصغر ارجی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۶۳ - ۳۷۰

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: برادر کوچک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

افسانه «سه برادر» را از گویش قوچانی به فارسی رایج برگردانده ایم. این افسانه توسط آقای علی اصغر ارجی در پایان نامه تحصیلی اشان، ضبط شده و ایشان زحمت کشیده و برای چاپ در «فرهنگ افسانه های مردم ایران» برایمان فرستاده اند. عنوان اصلی به گویش قوچانی «سه بُرار» است. البته عنوان فرعی نیز دارد: «کوه مروارید» (کوه مُلواری).پس از نقل این روایت به فارسی رایج، آن را با گویش قوچانی نیز نقل می کنیم که گردآورنده برای روایت این افسانه با گویش مردم قوچان زحمت فراوان کشیده اند.«سنگ شدن» یکی از بن مایه های افسانه های ایرانی است. در برخی افسانه ها قهرمان با خطر سنگ شدن مواجه می شود و این بیشتر هنگامی است که نتواند تیر خود را درست به هدف بزند یا انتخاب صحیحی انجام دهد. در روایت «سه برادر» قهرمان که سومین برادر است، برای اینکه بتواند دخترها، برادرهایش و مردم شهر را از سنگ شدگی نجات داده و زنده کند، باید دست روی سر دختری بگذارد که عسل خورده است. کمک قهرمانان این افسانه، مورچه، زنبور و مرغابی هستند که در شروع ماجرا قهرمان به آنها مدد رسانده است. استفاده بسیار از عدد سه، اهمیتی است که راویان و خالقان این افسانه برای این عدد قائل بوده اند: «سه دختر»، «سه پسر»، «سه کمک قهرمان»، «سه بار جمع کردن مروارید»، «سه بار منع برادران از آزار دادن».

روزی بود روزگاری بود. سه برادر بودند. پدر اینها هر روز می رفت کار می کرد و خرج شان را در می آورد. یک روز با خودش فکر کرد و گُفت: «این پسرهای من دیگر بزرگ شده اند، بهتر است بهشان بگویم بروند سرکار.» یک روز به پسرهایش گُفت: «پسرها! از این به بعد باید بروید سرکار، خرج خودتان را در بیاورید.» پسرها گُفتند: «چشم! از این به بعد می رویم سرکار.» از پدرشان خداحافظی کردند و راهشان را کشیدند و رفتند. میان راه می رفتند که چشمشان به لانه مورچه افتاد. برادر بزرگه گُفت: «بیایید این لانه مورچه ها را خراب کنیم، ببینیم به کجا می رسد.» بعد رفت آن را خراب کند که برادر کوچکه گُفت: «نه! لانه مورچه ها را خراب نکن. اگر خانه ما را یکی بیاید و خراب کند خوشت می آید؟» برادر بزرگه گُفت: «نه!» برادرها راهشان را گرفتند و رفتند تا رسیدند به لانه زنبور. باز برادر بزرگه گُفت: «بیایید لانه زنبورها را خراب کنیم و عسلشان را بخوریم.» باز برادر کوچکه گُفت: «اگر یکی بیاید و خانه ما را خراب کند ناراحت نمی شویم؟» برادر بزرگه گُفت: «باز که تو جلوی مرا گرفتی.» گُفت: «خوب، خودت باشی می گذاری این کار را بکنند؟» برادر بزرگه گُفت: «نه» اینها، همین جور راه را گرفتند و رفتند تا رسیدند به دریا. یکی اشان گُفت: «بریم یک گوشه ای از این دریا دست هایمان را بشوریم و آبی هم بخوریم. بعد هم راه بیفتیم برویم بلکه کاری پیدا کنیم.» همین جوری که نشسته بودند، برادر بزرگه گُفت: «چه مرغابی قشنگی روی آب است. بیایید شکارش کنیم، آتشی درست کنیم و کبابش کنیم و بخوریم.» باز برادر کوچکه گُفت: «نه! بیا و این کار را نکن.» برادر بزرگه گُفت: «باز تو جلوی مرا گرفتی. خوب، ما گرسنه ایم چه کار کنیم؟» برادر کوچکه گُفت: «بیایید همین راه را اداَمِه بدهیم. خدا کریم است.» سه برادر راهشان را اداَمِه دادند، رفتند و رفتند تا از روی کوهی چشم شان افتاد به یک شهر. آمدند پایین. برادر بزرگه برگشت گُفت: «برای چه آدم ها و حیوان های این شهر تکان نمی خورند؟» دو برادر دیگر گُفتند: «کو؟ بیا برویم جلو ببینیم چرا تکان نمی خورند.» رفتند جلو دیدند که بعله! همه اشان سنگ شده اند؛ همه آدم ها، گاوها و گوسفندها سنگ شده اند. فقط یک پیرمرد بود که بالا تنه اش سنگ نشده بود. رفتند جلو و گُفتند: «ای پیرمرد! جریان این شهر چیه؟ چرا این جوری شده؟» پیرمرد گُفت: «نمی دانم چرا خداوند به مردم شهر غضب کرده.» برادرها گُفتند: «شب شده. تو خانه ای سراغ نداری ما امشب آنجا بخوابیم و صبح برویم دنبال کارمان.» پیرمرد گُفت: «چرا یک جایی را سراغ دارم.» بعد نشانی خانه ای را به آنها داد. برادرها رفتند در خانه دیدند قفل است، برگشتند پیش پیرمرد که: «در آن خانه قفل است. ما کجا برویم؟» پیرمرد گُفت: «جریان آن خانه این است که سه تا خواهر داخل آن هستند که هر سه تا سنگ شده اند، نمی دانم کی در را قفل کرده.» برادر بزرگه گُفت: «شما اینجا باشید تا من بروم روی آن تپه ببینم چه کار می شود کرد.» رفت. یک وقت دید روی تپه هر جا چشم می اندازد پر از مروارید است. هی مروارید برداشت و ریخت تو دامنش، هی ریخت تو دامنش، تا پر شد. اما در همین موقع برادر بزرگه تبدیل به سنگ شد. برادر دومی گُفت: «تو همین جا بنشین من بروم ببینم برادرمان برای چه نیامد؟» وقتی برادر وسطی رفت، دید برادرش سنگ شده. او هم دلش رفت پیش مرواریدها. حسابی شروع کرد به برداشتن مروارید. او هم سنگ شد. برادر کوچکه دید برادرها نیامدند که نیامدند. رفت دنبالشان دید هر دو تا سنگ شده اند. دامنشان هم پر از مروارید است. رفت پیش پیرمرد و گُفت: «هر دو تا برادر من سنگ شده اند. دامنشان هم پر از مروارید است. این چه ماجرایی است؟» پیرمرد گُفت: «هیچ راهی نیست. تو هم برگرد و برو به شهر خودت.» گُفت: «نه. تا برادرهایم زنده نشوند، من برگشتنی نیستم.» بعد رفت و گوشه ای نشست. یک وقت دید یک مورچه آمد جلوی پایش و گُفت: «تو چرا گریه می کنی؟ چی شده؟» برادر کوچکه گُفت: «تو دیگر مرا اذیت نکن. این مشکلی که من دارم تو نمی توانی حلش کنی.» مورچه گُفت: «حالا تو برای من بگو. شاید توانستم حلش کنم.» برادر کوچکه گُفت: «حال و احوال من این جوری هاست که: (برای پیدا کردن کار) از شهرمان آمدیم. این برادرهای من رفتند بالای تپه مروارید جمع کنند، برنگشتند. من هم رفتم دیدم سنگ شده اند. حالا نمی دانم چه خاکی به سرم بریزم.» مورچه گُفت: «غصه نخور. تو هر چه می خواهی به من بگو.» گُفت: «من از تو فقط یک خواهش دارم.» مورچه گُفت: «چیه؟» گُفت: «برو از همان مرواریدها که پهلوی دو تا برادر من هست، هر چه می توانی برای من بیاور.» مورچه رفت و بقیه مورچه ها را خبر کرد. هر کدام از مورچه ها یک مروارید به دهانش گرفت و آمد. وقتی مرواریدها را ریختند تو دامن پسر، دامنش پر از مروارید شد. پسر راه افتاد و آمد تا رسید به دریا، گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه کردن که: «این مرواریدها برای من نان می شود یا آب؟ حالا من چه کار کنم با دو تا برادرم که سنگ شده اند!» یک وقت دید که همان مرغابی ای که برادرهاش می خواستند بکشندش آمد پهلویش و گُفت: «چیه پسرجان چرا انقدر گریه می کنی و اشک می ریزی؟» گُفت: «مگر تو می توانی مشکل مرا حل کنی؟» مرغابی گُفت: «تو فقط برای من بگو.» گُفت: «یک خانه ای اینجا هست. اگر درش باز بشود و من بروم میان آن می دانم چه کار کنم.» مرغابی گُفت: «من کلید آن خانه را می دانم کجاست.» پسر گُفت: «چه طور می دانی کجاست؟» گُفت: «یک دقیقه وایسا تا من بروم و کلید را بیاورم.»مرغابی رفت و از توی رودخانه کلید را بیرون آورد، به چنگش گرفت و داد به پسر. پسر خوشحال شد و با مرغابی خداحافظی کرد و رفت و کلید را انداخت به در و آن را باز کرد. بعد رفت تو خانه نگاه کرد. گُفت: «آره بابا! پیرمرده راست می گُفت که سه تا دختر اینجا کنار هم سنگ شده اند، حالا من چه کار کنم؟» یادش آمد که پیرمرده گُفته بود: «اگر تو دستت را بگذاری روی سر دختری که عسل خورده، همه مردم اینجا زنده می شوند.» پسر گُفت: «حالا چه کار کنم اگر دستم را اشتباهی بگذارم؟ یک بار بیشتر هم نمی توانم این کار را بکنم.» یک وقت دید همان زنبوری که برادرهایش می خواستند او را بکشند و نگذاشته بود آمد رفت روی سر همان (دختر) که عسل خورده بود. پسره فهمید که این همان دختری است که عسل خورده. رفت و دستش را گذاشت روی سر دختر. یک دفعه هر سه تا دختر زنده شدند. از پسر پرسیدند: «چه طوری ما را زنده کردی؟» گُفت: «چه می دانم من دستم را گذاشتم روی سر تو. یک وقت دیدم زنده شدی. بقیه هم زنده شدند.» اینها با هم آمدند میان شهر دیدند همه زنده شده اند. پسره رفت پهلوی پیرمرد. او گُفت: «چه کاری کردی که همه زنده شدند؟» برای او هم تعریف کرد. یک وقت دید برادرهایش هم دارند از تپه پایین می آیند. به هم رسیدند. بعد بزرگان شهر جمع شدند و این سه تا دختر را به عقد این سه تا برادر در آوردند. خیلی هم مال و اموال به اینها دادند و اینها ثروتمند شدند و برگشتند به شهر خودشان، پیش پدرشان. قصه ی ما به سر رسید. کلاغه به خانه اش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود، پایین آمدیم ماست بود، قصه ی ما راست بود. روایت سه «برادر» سه بُرار با گویش قوچانی روزی روزگاری بی، سه بُرار بییَن، پدر اینا هر روز مِرَف کار کِردَن و بَرِی اینا خرجی مِیُورد. یَک روز با خودش فِکِر کرد، گُفتگ: «که ای پسرای موکُلُون رِفتَن خوبَه بِه خودشان بُگُم بِرَن سَرِ کار.» یَک روز به اینا گُفتَگَ: «پِسرا! ازی به اُو وَر بُیَدِ بِرِین سَرِکار، بَری خودتان خَرجی دَر کِنین.» اینایَم به آقاشان گُفتن: «چشم! ما آقى جان ازى اُووَر مِرِيم سَرِکار.» اینا از آقاشان خداحافظی کِردن و راشانَه کیشییَن رَفتن، اینامَندو بیوُون خِیلَه راه رفتَن که چُشمشان به خَنِی ی مُرچَه افُتا. ای بُرار کُلونَه گُفتَگ که: «بِییم ای خَنیِ مُرچَه ها رَ خُراب کِنیم بِیبینیم کُجا مِرِسَه.» بعداً همیجور مُخواس کِه خُراب کِنَه، بُرار از همه خُوردی تَر وُرداش گُف: «نِه بُرار جان خُراب نکُن ای خَنِی مُرچَه هارَ. اگر مثلاً ما خَنَه دِشتَه بَشیم یکی بِییَه خُراب کِنَه خَنَه مانَه مگَه تو عَرِت نیمی یَه؟» بُرار کُلونَه گُف: «چِرا». اینا راشانَه گیرفتَن رَفتَن، خِیلَه رَفتَن به خَنِی ی یَکَ زُمبور رِسیتن. وازای بُرار کُلونَه گُفتَگ: «بِبین خَنِی ای زُمبورارَ خُراب کِنیم عسل خَنِی اینارَ بُخوریم.» واز بُرار خُورِدی یَه گُفتگ که: «اگَه یکی بییَه خَنِی مارَ خُراب کِنَه ناراحت نِمِریم؟» بُرار کُلونَه گُف: «واز تو جلو مورَ گِیرفتی که.» می گَه: «خاب خودِت بَشی مِذَری این کاررَ بُکنَن؟» بُزار کُلونَه گُف: «نه»، اینا همینجی مِندَگی وَستُندَن و رَفتَن، بعداً به دَریا بَرخورد کِردَن. یکی از اینا گُف: «بِریم گوشی ای دَریا دِستامانَه بشوییم یک کُمَم ازى اُو بُخوریم دِییَه وَخِزیم واز به راه بُفتیم تا یَک کارماری پیدا کِنیم.» هَمی جور که نیشستَه بییَن ای بُرار کُلونَه گُف: «چِی مُرغُبى یِ قِشَنگی رو آبَه، بییَن هَمی رَ خودِ یَک چیز میزی بِزَنیم شُکارِش کِنیم بعد یَه ذَه آتیش کِنیم بُخوریم.» واز بُرار خُوردیَه گُف: «نِه بییا ای کار رَ نُکن.» بُرار کُلونَه گُف: «واز جلو مورَ گیرفتی که؛ خاب ما گُرُسنَه ییم چُکار کِنیم.» بُرار خُوردیَه گُف: «بیین هَمی رامانَه اِداَمِه بتیم بریم خدا کَریمَه.» اینا راشانَه اِدَمَه دییَن رَفتن و رَفتن تا از روی کویی دییَن یَک شَهرَه، اَمِییَن پُیین ای بُرار کُلونَه ورداش گُف: «ای اَدَامای شهر، ای حیوونای شهر هر چی هَستَکَ بَری چی تِکون نُمخورَن.» اینا دو تای دییَه گُفتن: «کوداآش بیا بریم جُلو بیبینیم بَرِی چی اینا تِکون نُمخورَن.» اینا رفتَن جلو دِیتَن که ها! هَمَه شان سَنگ رِفتَن، اَدَما، گاو، گُسفَند، همه سَنگ رِفتَن. یَک واخ دییَن که یَک پیرمردَه یَم از پا به پُیین سنگه ولی بالا اَدَمه، صحبت مِنَه. رِفتَن جُلو گُفتن: «ای پِرمَرد! بری ما ای جریان ای شهررَ بُگو بَرِی چی ای جور رِفتَه.» پیرمردَه گُف کَه: «نِمدَنُم خداوند بَری از مردم شهر چی غضب کِرد که هَمَه ای جُوری رِفتَن.» سه تا بُرار گُفتن که: «حَلا که شَب رِفتَه تو اینجی خَنَه مَنَه سُراغ نِدَرى ما بِریم ایمشو بُخوابیم صُب وَخِزِيم بُه رامان اِدَمَه بِتیم.» ای گُفتگ که: «چِرا مو یَکی سُراغ دَرُم.» ای نیشون دای و اینا رفتَن دییَن ای در قُلفَه، وَرگَشتن پیش پیرمردَه گُفتن: «ای در که قُلفَه ما کجا بریم.» پیرمردَه گُفتگ که: «مدنین جریان او [خَنَه] چه جوریه سه تا خواهان اینامند وای خَنَه سنگ رفتن و نمدنم کی ای درر رو اینا تلف کرده بعداً بُرار گلون اینا ورداش گُف: «شما پس همینجی دم ای در بشینین مُو مُرُم بالی او تَپَه بیبینُم چی خَوَر مِتَنُم بییرُم.» ای همیجور که مِرَف یُک واخ دِی که هم هر چی نِگا مِنِه روی ای تَپَه رَ می بینه همه مُلواریه ای همیجور مُلواریارَ وَر مِدَرَه جامِنَه دَمَنِش، وَرَمِدَرَهُ جَامِنَه دَمَنِش تا دَمَنِش پُور مِرَه از مُلواری سنگ مِرَه. وختی که سنگ مِرَه ای بُرار دومییه به خُوردیَه می گه: «تو همینجی بیشین مُو بُرُم بیبینُم ای بُرارمان بَرِی چی نِیَمَد.» وختی ای بُرار وسطی رَف دی های! ای بُرارش دَمَنِش پُور مُلواریه خودشم سنگ رِفتَه. ای یَم دلش مِرَه به مُلواریا. حسابی شروع مِنَه به وَرچييَن مُلواريا اويم همینجی سنگ مِرَه. بُرار خُوردیَه می بینَه ای دو تا بُرار نِمییَن که نِمییَن. ای راهِشَه مِکشَه می یَه بالی تَپَه می بینَه ها با آ! دو بُرارَم دَمَنِشان پُور از مُلواریه همینجی یَم سنگ رِفتَن، مییَه پیش پیرمردَه می گه: «حال حکایت ای جُوريَه، دو بُرار مُو رفتَن رو ای کُوی وَرنیگشتَن رفتُم می بینُم دَمَنِشان پُور مُلواریَه خُودشانَم سنگ رفتَن.» پیرمردَه می گه: «هیش راهی نُمندِه، پس تو وَرگِرد به همو شهرِتان.» ای می گه: «نِه مُو تا بُرارام زنده نِرَنْ وَرَگشتنی نِستُم.» بعد مِرَه اوَورتَر یَک گوشه ای می شینَه یَک واخ می بینَه یک مُرچَه اَمِه جلو پاش گُف: «بری چی تو گریه مِنی چیکارت رفتُه.» بُرار خوردیَه گُفتگ که: «تو یَم مورِ اذیت مِنی، ای مشکل که به سر مُو اَميیَه تو نِمتَنی حل کِنی.» مُرچَه وَرداش گُف: «تو بَری مُو بُگو مو شاید بِتَنُم حل کنم.» ای گُفتگ که: «حال و احوال ای جوریَه ما از شهرمان اَمییم ای بُرارام دو تایشان رفتن بالی تَپَه مُلواری جمع کِنَن نِيميیَن مویَم رفتُم دییُم سنگ رِفتن حالا یَم نِمَدنُم چی خاکی به سرم بِرِزُم.» ای مُرچَه ورداش گُف: «غصَه مخور تو هر چی مِخِی فقط به مو بگو.» گُفتگ که: «فقط مو از تو یک خواهش دِرُم.» مُرچَه گُف: «چی یَه؟» گُفتگ: «برو از همو مُلواریا که پَهلی دو تا بُرارمه دِمَنِته هر چی مِتَنی پُور کن برِی مُو بییَر.» ای مُرچَه رفت تمام افرادشه جمع کردگ هَمَه رَ بعداً رفتن هر کدامشان یَک مُلواری به دهنشان گرفته اَمییَن، وَختِی که رِختَن دَمَنِ پسرَه ای مُلواریارَ، یَک دنیا مُلواری رف ای پسرَه دَمَنِشه پُور مُلواری کرد و اَمِه هموجور اَمِه تا رِسی گوشَه ی دریا نیشَست و وِستا به گریَه کِردَن و گُفتگ: «ای مُلواريا بَرى مُو نون مِرَه يا اُو مِرَه، حالا مو چیکار کنُم دو تا بُرارام سنگ رِفتَن.» ای یک وَخ دی همو مُرغُبی یه که مخواستن بکوشن اَمِه پَهلی ازی گُف: «چی یَه پسرجان بَرِی چی اُقدَر اشک مِرِزی، بری چی گریَه مِنی.» گُف: «مگه تو مِتَنی مشکل مُورَ حل کِنی.» مُرغُبی یه گف: «تو فقط برى مُو بُگو.» گُف: «یَک خَنَه اینجی هستَگ اگه درَ او واز بِرَه مُو بُرُم مَندُو ازی مِدَنُم چیکار کُنم.» مُرغُبی یه گُفتگ: «مُو کِیلی او خَنَه رَ ميَدنُم كُجایَه.» پسره گُف: چطور مِدَنی کجایَه؟» گُف: وِستا یَک دقیقه بری تو کِیلی رَ بِییَرُم.» ای رف از پُی همی رودخَنَه کِیلی رَ در کِرد و وَرداش اُورد به چینگِش گِرفتَه و دای به پسَرَه. وختی که به پِسَرَه دای خوشال رف با مُرغُبی یَه خداحافظی کِرد و رفت و کِیلی رَ انداخ به در واکِرد، وختی واکِرد رفتگ به مَندو خَنَه گُف: «ها با آ! پیرمردَه راس مُگُفتَه سه تا دخترن اینجی یِخِ هم سنگ رفتن.» گُف: «حالا مو چیکار کُنُم؟» یادش اَمِه که پیرمردَه بهش گُفته بی: «اگه تو بِدَنی که دستیه بِذَری روی کُدُم یَک از دخترا که عسل خورده بی اینا تمام مردم اینجی زِندَه مِرَن.» پسرَه وختی دییَگ ایطوریَه گُف: «حالا چیکار کنم اگه دستُمَه اشتباهی بِذَرُم چون یک بار بیشتر نِمتَنُم ای کاررَ بکنم.» یَک واخ دِی همو زُمبوری که بُرار ازی مُخواس بُکوشَه ی نگذاشته بی، اَمِه رف سر همو که عسل خورده بی. ای پسرَه فهمی ای دختره عسل خورده که زمبورَه رف به سرازی نیشَس. ای ديیَه هم یكه جُيى (یک مرتبه) رف دستشه گذاش رو سر دخترَیی که عسل خورده بی. یَک دفه ای ای سه تا دختر زنده رفتن، وَختِی زِندَه رفتن ازی پسرَه پُرسییَن: «چطوری ما رَ زندَه کِردی؟» گُف: «چُمدَنُم مو دستمه گذاشتُم رو سر تو، یک واخ دییَم زندَه رفتی. بقیه یَم همی طور زندَه رفتَن.» اینا با هم اَمییَن مندو شهر دييَن اينجى يَم هَمَه زِندَه رِفْتَن. پسَرَه رف پَهلی پیرمردَه گُف: «چیکار کردی که همه اینا زندَه رفتن؟» بری ای یَم تعریف کرد و یک واخ دی بُراراشانم از تپه دِرَن مییَن پُیین. اینا بهم رسییَن و بعداً ای کُلوتای شهر جمع رفتن و ای سه تا دختررَ به عقد ای سه تا بُرار در آوردن. بعداً خیلَه مال و اموال به اینا دییَن و اینا ثروتمند رفتن و وَرگشتن به شهرشان پیش آقاشان. قصه ی ما به سر رسی کُلاغَه به خَنَه اش نَرسی. بالا رفتیم دوغ بی، پُیین اَمییم ماست بی، قصه ی ما راس بی.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد