سه خواهر (1)

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: مازندران

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۰۹-۴۱۱

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: خواهر سوم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دو خواهر بزرگتر- چوپان

سید حسین میرکاظمی در پانویس روایت سه خواهر اشاره کرده‌اند که: «... جالب اینجاست که هر یک از شهرهای استان مازندران با این مضمون، روایتی دارند. شاید تنها افسانه‌ای باشد که مضمون مشترک روایت‌های مختلف این قصه (سه خواهر) در شهرهای مازندران است.» ما نیز اضافه می‌کنیم که این قصه در نقاط مختلف ایران روایت شده است. تاکنون برخی از این روایات را نقل کرده‌ایم و پس از این نیز چند تای دیگر هست که نقل خواهیم کرد. این روایات در جزییات تفاوت دارند اما کنش‌های اصلی در آنها یکی است. در یکی دیگر از مقدمه‌ها به باوری اسطوره‌ای اشاره کردیم که میان انسان و گیاه رابطه زایشی قائل است. روایت‌های گوناگون دختری که از یک قطره خونش نی‌ای می‌روید و خاکستر نی به بوته هندوانه‌ای بدل شده و دختری از آن خارج می‌شود، بر اساس باور پیش گفته خلق شده و آن باور این چنین صورت هنری به خود گرفته است. در ضمن افسانه دیگری تحت عنوان «سه خواهر» در کتاب «افسانه‌های دیار همیشه بهار» چاپ شده است که مشابه همین روایت است. فقط در بخش اول با آن تفاوت دارد. در افسانه فوق، خواهرها به علت حسادتی که به زیبایی خواهر کوچکشان دارند، او را به بوته خاری می‌بندند و از چوپان در ابتدا خبری نیست. بقیه ماجرا همانند همین روایتی است که می‌خوانید. همچنین در کتاب «افسانه‌های شمال» روایتی تحت عنوان «سه خواهر» چاپ شده که روایت مردم آمل از این قصه است، در این روایت چوپان از سه خواهر بوسه می‌خواهد و خواهر کوچک‌تر مخالفت می‌کند و باقی قصه.

سه تا خواهر بودند. در راه برگشت به خانه دیدند آب رودخانه خیلی بالا آمده. ترسیدند از آن رد شوند. کنار رودخانه نشسته بودند که چوپانی از راه رسید. چوپان وقتی فهمید آنها می‌خواهند از رودخانه رد شوند، به خواهر بزرگ گفت: «تو باید برای من پاتاوه (نواری پشمین که از چارق تا زانو را می‌پوشاند.) ببافی.» به خواهر وسطی گفت: «تو باید برای من شلوار بدوزی.» و به خواهر کوچک گفت: «تو هم باید زن من بشوی. هر کدام شرط من را قبول کردید کمکتان می‌کنم تا از رودخانه رد شوید.» خواهر بزرگ و خواهر وسطى قبول کردند. چوپان آنها را از رودخانه رد کرد. خواهر کوچک قبول نکرد که زن چوپان شود. چوپان هم گوسفندهایش را جلو انداخت و رفت. دو خواهر بزرگتر هم راهشان را کشیدند و رفتند. خواهر کوچک‌تر تنها ماند. اول سروکله یک خرس پیدا شد و بعد هم یک پلنگ. دختر به هر کدام از آنها گفت که می‌تواند طوری او را بخورد که یک قطره خونش هم روی زمین نریزد، آنها هر یک گفتند: «نه نمی توانم.» و راهشان را کشیدند و رفتند. پس از مدتی یک گرگ آمد و قبول کرد طوری دختر را بخورد که یک قطره خونش هم روی زمین نریزد. وقتی گرگ دختر را خورد و خواست از رودخانه آب بخورد یک قطره خون دختر از دهان گرگ توی آب افتاد و جایش یک نی رویید.روز بعد چوپان برای آب دادن به گوسفندانش کنار رودخانه آمد نی را دید و چید و در آن دمید. نی خواند: «بزن چوپان! چه خوب، خوب میزنی چوپان! دو تا خواهر من را دادند به دست گرگ.» روزی برادر سه تا خواهر به چوپان برخورد. نزد او نشست تا کمی استراحت کند. چوپان هم سر نی را به دهان گذاشت و در آن دمید. نی خواند: «بزن چوپان، بزن چوپان چه...» برادره گفت: «مثل اینکه این نی چیزی می‌گوید. نی را بده ببینم.» نی را گرفت به دهان گذاشت. نی خواند: «بزن داداش، بزن داداش! چه خوب خوب می‌زنی داداش! دو تا خواهر من را دادند دست گرگ خونخوار.» برادره خیلی تعجب کرد و از چوپان خواست که نی را به او امانت بدهد. چوپان قبول کرد. پسر نی را برداشت و به خانه برد. پدر نی را گرفت و در آن دمید. نی خواند: «بزن بابا، بزن بابا، چه خوب خوب می‌زنی بابا!...» مادره نی را گرفت. نی خواند: «بزن ننه، بزن ننه! چه...» خواهر بزرگ‌تر نی را گرفت و در آن دمید: «بزن خواهر، بزن خواهر! چه خوب خوب می‌زنی، خواهر شما دو تا من را دادید به دست گرگ خونخوار.» خواهره عصبانی شد و نی را توی اجاق انداخت. نی سوخت و خاکستر شد فردا صبح خاکستر نی را پشت خانه ریختند. بوته هندوانه‌ای از آن سبز شد و هندوانه بزرگی داد. هندوانه را چیدند. برادر چاقو را برداشت و گذاشت روی هندوانه که آن را ببرد. صدایی از هندوانه درآمد که: «اینجا را نزن سر من است!» خلاصه برادره هر جای هندوانه چاقو را می گذاشت هندوانه می‌گفت: «اینجا را نزن پای من است، دست من است،...» برادره هندوانه را بلند کرد و به زمین کوبید. از توی آن دختری بیرون آمد. گفتند: «تو کی هستی؟» گفت: «من دختر شما هستم.» بعد هم همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. برادره گیس‌های دو خواهرش را به دم قاطری بست و آن قدر قاطر را توی صحرا دواند تا دو خواهر مردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد