سه درویش
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: فیروزآباد شیراز
منبع یا راوی: صادق همایونی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 441-446
موجود افسانهای: ملائکه (نگهبان گنج های باغ)
نام قهرمان: درویش سوم (آن که به خدا توکل کرد)
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: --
این روایت از افسانه های اخلاقی است و پیام آن این است که انسان در اثر خیراندیشی و امانت داری، پاداش نیک می بیند. از سه درویش که در کنار هم زندگی می کنند، دوتای آن ها به نمادی زمینی (پادشاه) و سومی به نمادی آسمانی (خدا) دل می بندند و توکل می کنند. عاقبت درویش سوم پاداش خیراندیشی و امانت داری خود را می بیند و صاحب هفت گنج و هفت گوهر شب چراغ می شود و در نتیجه به سروسامانی می رسد و از دیگران هم دستگیری می کند. این افسانه، روایتی از فیروزآباد شیراز است.
یکی بود، یکی نبود. در روزگار قدیم سه تا درویش بودند که با هم زندگی می کردند و هر کدامشان هر چه به دست می آوردند، با هم می خوردند و شکر می کردند. روزی در کوه، پشت سنگ بزرگی دور از چشم این و آن نشسته بودند و با هم حرف می زدند. از تصادف روزگار، شاهی با وزیرش در آن حدود از شکار باز می گشتند. شاه دید صدای سه نفر می آید که با هم گرم گفتگو هستند. به وزیر اشاره کرد و هر دو بدون آن که آن ها متوجه شوند، ایستادند و به حرف هایشان گوش دادند. یکی از آن ها گفت: «می دانید، من دیگر از کوه گردی و این جا و آن جا رفتن خسته شده ام. دلم می خواهد وضعی پیش آید که دختر شاه را به زنی بگیرم و زندگی آرام و بی دغدغه ای را شروع کنم و از نعمات الهی بهره ببرم.» دیگری گفت: «من هم همین طور، ولی اگر دختر وزیر هم نصیبم شود، برایم کافی است.» سومی گفت: «من فقط از خدا می خواهم که رستگار شوم و اگر زن خوبی هم نصیبم شود، شاکرم! همین و بس!» شاه به وزیر گفت: «این ها کیستند؟» وزیر جواب داد: «این ها سه تا درویشند که کم و بیش به آبادی می آیند و باز به کوه بر می گردند.» وقتی که شاه به قصر بازگشت، فرستاد تا آن سه درویش را به حضورش بیاورند. وقتی که آوردند، شاه به آن ها گفت: «شنیده ام که شما قصد و آرزوی همسری دختر من و وزیر را دارید. هر چه بوده و هر چه شده و هر چه در دلتان است، بگویید. این را مأمورین من به من گفته اند و هر یک از شما که نیت خودش را نگوید، کشته خواهد شد. حالا دیگر خود دانید.» آن ها اول ترسیدند و امان خواستند. وقتی که شاه به آن ها گفت: «اطمینان داشته باشید، در امان هستید، آن ها عین واقعه را بدون کم و زیاد بیان داشتند.» شاه از صداقت آنان خوشش آمد و طولی نکشید که عروسی درویش اول با دختر شاه و درویش دوم با دختر وزیر رو به راه شد و سومی بدون همسر ماند. ولی با خوش رویی به آن دو درویش گفت: «خدای من کریم است که من هم زنی را که می خواهم بگیرم و اطمینان داشته باشید، خدای من بزرگ تر از پادشاه و وزیر است.» بعد از عروسی دو درویش، شاه آن ها را خواست و به آن ها گفت: «شما دیگر به آرزوی خودتان رسیده اید و باید زن هایتان را بردارید و به هر جا که می خواهید، بروید.» آن دو هم قبول کردند و زن هایشان را برداشتند و رو به بیابان کردند، اما خبر به سومی ندادند که کجا می روند و چه می کنند. برو برو، برو برو، رفتند تا به جایی رسیدند که دیدند، چند چادر برپاست و عده ای با خوشحالی و خوشرویی در آن چادرها زندگی می کنند. بر سر این که آیا درویشی که دختر شاه همسرش است باید زودتر به چادر آن ها برود یا درویشی که دختر وزیر، بین آن دو اختلاف شد و آن دو به جان هم افتادند و طولی نکشید که هر کدامشان با ضربه دیگری از پا افتادند و مردند. بشنوید از درویش سومی که او چند روزی خبر از آن دو نیافت و بعد فهمید که از شهر خارج شده اند. پرسان پرسان به دنبال آن ها به راه افتاد و بالاخره به چادرها رسید و دید هر دو دوستش یک دیگر را کشته اند و زن هایشان در چادر چادر نشینان بلا تکلیف و سرگردان و گریان و تالان مانده اند. به سراغ آن ها رفت و آن ها را دلداری داد و بعد هر دو را وادار کرد که با او روانه به سوی شهر و آبادی دیگری شوند. آن ها هم قبول کردند و برو برو، برو برو به راه افتادند تا به شهری رسیدند. یکی از آن ها سکه ای به او داد که خوراکی فراهم کند. درویش به بازار رفت تا غذا و نان فراهم سازد. وقتی که به دکان نانوایی رسید، صاحب دکان سکه او را دید به او گفت: «این سکه را از کجا آورده ای؟» درویش گفت: «من خادم و فرمانبر دو دختر هستم و این سکه مال آن هاست که به من داده اند تا برایشان خوراک تهیه کنم و ببرم.» دکاندار به او گفت: «خجالت نمی کشی مرد! تو را چه کار به نوکری دو دختر. تو در همین جا بمان. من کار خوب پر درآمدی به تو می سپارم و تا عمر داری زندگی خوب و راحتی بگذران.» درویش قبول نکرد و گفت: «نه! من به ولی نعمت های خودم خیانت نمی کنم و باید به سراغ آن ها بروم و تو هم هر چه داری برای خودت خوب است.» دکاندار وقتی دید که حرفش خریدار ندارد، لحن گفتگو را عوض کرد و گفت: «مانعی ندارد. معلوم می شود تو آدم خوبی هستی. پس بیا چند دقیقه ای در باغ بزرگ من، تا کمی میوه هم در اختیارت بگذارم و برای ولی نعمت های خودت ببر.» درویش قبول کرد و دل به خدا بست و گفت: «حاضرم!» دکاندار، او را به باغی هدایت کرد که هفت سال آزگار بود از ترس مار بزرگی که در آن لانه داشت، هیچ کس داخل آن نشده بود و قصد دکاندار این بود که مرد را سر به نیست کند و سکه او را به دست آورد. مرد وارد باغ شد. ناگهان صدایی را شنید که به او می گفت: «بیا داخل، نترس!» درویش گفت: «به امید خدا می روم جلو تا چه پیش آید.» وارد باغ شد. باغی بود بزرگ و پر از میوه و غرق گل و گیاه. ناگهان باز همان صدا به گوشش رسید که می گفت: «بیا جلو! مردم شهر هفت سال است که از این باغ گریزانند و خیال می کنند، اژدها در آن است و حال آن که من ملائکه ای هستم که هفت گنج را نگهداری می کنم و هفت گوهر شب چراغ، روی آن هفت گنج است. آن ها را به تو نشان می دهم که برداری و قصری عظیم بنا کنی و دیوارهای باغ را هم تا می توانی بالا ببری.» درویش قبول کرد و چشمش به هفت گوهر شب چراغ خورد و به هفت گنج دسترسی یافت. به سراغ دختر شاه و وزیر رفت و جریان را به آن ها نیز گفت. طولی نکشید که قصر ساخته و آماده شد و بعد دو دختر را نیز به قصر برد. در همین ایام، روزی همان شاه و وزیر به آن شهر آمده بودند تا از وضعیت مردم آگاه شوند. آن درویش به حضورشان رفت و آن ها را دعوت کرد و آن ها نیز دعوت او را پذیرفتند و شب پس از پذیرایی به آنان گفت: «من امشب برای این که شما تنها نباشید، دو دختر را در اتاق مجاور اتاق شما می خوابانم و صبح راز بزرگی را برای شما فاش می کنم.» صبح شد و شاه به درویش گفت: «هر چند من پادشاه مملکت هستم، ولی چون تو میزبان ما بودی، دیشب چیزی نگفتم. این چه کاری بود که کردی و این چه حرفی بود که زدی؟» درویش گفت: «منظوری نداشتم. شاید ندانید که دختر شما در اتاق مجاور شما، تنها خوابیده بود و دختر وزیر نیز در اتاق مجاور او.» شاه با تعجب به او گفت: «تو کمی به نظرم آشنا می آیی. آیا همان درویشی نیستی که گفتی من از خدای پادشاه چیز می خواهم و خدای من کریم است؟» درویش گفت: «چرا خودم هستم.» شاه آن قدر خوشحال شد که حد نداشت و بعد درویش همه آن چه را که رخ داده بود، مو به مو تعریف کرد. شاه فوراً دستور داد تا همه کشورش را آذین بسته و به پاس نیکوکاری و صداقت و خدا پرستی درویش، هر دو دختر را به عقد او در آورد. (از همین نکته پیداست که این افسانه بعد از اسلام آوردن ایرانیان ساخته شده، چون در اسلام برای مرد تا چهار نکاح دائم جائز است.....)الهی همان طور که خدای درویش سومی کار خودش را کرد، همه اهل عالم به پاداش نیت های خوب خودشان برسند. آمین یا رب العالمین.