سه پند در وصیت پدر
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: ب. ل. الول ساتن
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۹۹-۴۰۱
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: میرزا علی بزاز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن میرزا علی- رفیق فراش- رفیق نوکیسه
همانطور که از عنوان روایت پیداست، قصهای است پند آموز. قصهها نقش آموزشی نیز داشته اند، با تجسم بخشیدن اصول مجرد در قصهها، آن اصول را سادهتر و بهتر به مخاطبشان منتقل میکردهاند. همانند روایت «سه پند در وصیت پدر» که با عینیت دادن به پندهای پدر در قصه و با قصه، کوشیده شده تأثیرگذاری و تأثیرپذیریاش بیشتر شود. متن کامل این روایت را مینویسیم.
یه تاجری بود، یه پسری داشت. این مرد تاجر مریض شد. به پسرش وصیت کرد، گفت: «ای فرزند، من اگر مردم، بعد از من تو سه کار نکن. یکی با نوکر ظلمه رفاقت نکن، یکی از آدم تازه به دورون رسیده پول قرض نکن، یکی هم اون راز اصلی دلتو به زنت نگو، چون هر سه اینها برات اسباب دردسرهِ.» بعد از مدتی که گذشت، پسر گفت: «خوب این کارهایی که پدرم به من گفت نکن، من یه جزئی بکنم، ببینم نتیجش چیه» آمد با یه نفر از این اعضای ظلم رفیق شد خیلی سفت. هر روز قهوهخانه ببر، ناهار بده، بالاش پول خرج میکرد. این نوکر باب به این میگفت: «داداش، اگر خدای نکرده، برای تو پای بد بیفته تا این شاهرگم برات وایسادم.» خوب که دوستی به این ثابت کرد، در همسایگیش یه تازه به دورون رسیدهبود، رفت پهلوش گفت: «داداش فردا یه برات هزار تومنی برای ما می رسه و من عجالتاً در حجره همچه پولی ندارم، هزار تومن به من بده، پسفردا هزار تومنو بهت میدم.» از اون هم هزار تومن گرفت. اونوقت اون هم که گرفت، شب یه دونه گوسفند خرید، سر گوسفنده رو برید، گذاشت تو عباش. چارگوشه عباشو گرفت، رفت رو به خانه، به اضطراب بنا کرد در زدن. زنش دوید، گفت: «چه خبره اینطور در میزنی، مگر عقب سرت کردن؟» گفت: «هیچ نگو که دارم میمیرم.» گوسفند و گذاشت تو صندوقخانه، یه قفل گرفت زد به در صندوقخانه. زنیکه گفت: «قفلو میخوای چه کنی؟» گفت: «بده من درشو قفل کنم تا بهت بگم!» قفلو آورد، در صندوقخانه رو قفل کرد، نشست و خودشو زد به مرده بازی: «حالا چه کنم، فردا چه کنم، چه جواب بدم، به این چکار کنم؟» زنش آمد نشست، گفت: «چیه، چطور شده، به من بگو چکار کردی؟» گفت: «زنیکه چه میگی، دست به دلم نزن، پدرم در اومده.» گفت: «خوب چطور شده؟» گفت: «هیچی، غروبی دعوام شد، لقد زد به آبگام، نفسم بند اومد. منم عصبانی شدم، چاقو رو کشیدم، گذاشتم تو قلمبه شکمش. جابجا مرد پدر سوخته. مام دیدیم، دور ور خلوت، کسی نیست، ورداشتم آوردم حالا گذاشتمش تو صندوقخانه. پاشو برو سماور آتش کن، یه پیاله چای بده، بخورم. امشب که خوابم نمیبره.» یه دقیقه که گذشت، یه بهانه گرفت از زنش، دعوا کرد، یه کشیدم خوابوند تو گوشش. ضعیفه دوید تو کوچه، تو حیاط بنا کرد فریاد زدن: «ای هوار، شوهر من آدم کشته، خون چشمشو گرفته، حالا منم میخواهد بکشه!» مردم ریختند تو خانه، گفتند: «کی کشته؟» رفتند به حکومت خبر دادند که یکی آدم کشته. حاکم پرسید: «اسمش چیه؟» گفت: «میرزا علی بزاز.» همون فراشی که با اون رفیق بود، گفت: «قربان، من منزلشو بلدم.» حاکم گفت: «برو بیار!» گفت: «قربان، من نمیرم، من نشون میدم، یکی دیگه بگیرتش.» همپاش آدم کردند، آمدند در خانه و میرزا علی بزازو از خانه کشیدند بیرون، با کَتِ بسته. همچی که اینها بنا کردند از در رفتن، یارو نوکیسه گفت: «آقا من هزار تومن از این طلبکارم.» گفتن: «طلبکار باشی، اینو که نمیبرند بکشن!» یارو هم عقبش آمد تا حکومت، (پسر) گفت: «قربان بفرستید زن منو بیارند.» زن که آمد حضور حاکم گفت: «ازش بپرسید چطور شد که من زدمش؟» حاکم از ضعیفه پرسید که شوهر تو برای چه تو رو زد؟ گفت: «قربان شوهرم آمد، یه نعش تو عباش بود، گذاشت تو صندوقخانه، قفل از من گرفت، درو قفل کرد، گفت: سماور آتش کن! سماور یه خورده دیر جوش آمد، برای این یه وقت مرو کشید به باد فحش، چیزی نمانده بود که مرا بکشه. فرار کردم، کشیده اولو که خوردم، دومی رو فرار کردم.» بعد مرتیکه گفت: «بپرسید قربان نعش هنوز تو صندوقخانه هست.» ضعیفه گفت: «بلی قربان.» بعد پسر گفت: «قربان یه مأمور همراه این بکنید، برن دو تائیشون نعشو وردارن بیارن.» مأمور عقب ضعیفه رفت. رفتند در خانه رو وا کردند و چارگوشه نعشو گرفتند آوردن گذاشتند تو حکومت. گفت: «قربان نعشو واکنید، ببینید جوانه یا ریش داره.» وقتی حاکم وا کرد، دید یه گوسفند بزرگه، گفت: «عموجان، این چه بساطی بود در آوردی نصف شبی؟» گفت: «قربان پدرم به من وصیت کرد که با نوکر ظلمه رفاقت نکن. از نوکیسه قرض نکن. سِرّ دلتو به زنت نگو. من هر سه اینها رو در ظرف این یه ماهه امتحان کردم، ببینم نتیجش چیه. این فراشی که منزلمو نشون داد در ظرف دو ماه هزار تومن شکمش ریختم. از اون هم که آمد عقبم در حکومت، سه روز بود، هزار تومن قرض کرده بودم. اینم که گوسفندو کشتم، خواستم زنمو امتحان کنم. حالا فهمیدم که مردمان قدیم، پدرم امتحانها کرده بود که گفت: نکن!»