سلام

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: محمدرضا آل ابراهيم راوی حسام الدین صحت پور دانش آموز به نقل از پدر بزرگش پدرام ۸۰ ساله

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 165 - 167

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: -

نام ضد قهرمان: -

این روایت در ردیف قصه های فکاهی(طنز) قرار می گیرد. پیش از این نیز روایت دیگری از این قصه نقل کردیم که در آن به مکتب دار بر سر میزان حماقتشان چانه می زدند. در روایت سلام به جای سه مکتب دار سه کارگر باغ انجیر دست به مسابقه در میدان حماقت می زنند که برنده مسابقه سلام رهگذری را جایزه می گیرد از این سه نفره دو تن . سابقاً مکتب دار بوده اند.

روزی سه کارگر که از کار در باغ انجیر فارغ شده. بودند و به شهر باز می گشتند در راه به شخصی رسیدند که به آنها سلام کرد کارگرها نمی دانستند که به کدام شان سلام کرده تا جواب سلامش را بدهند. خلاصه جانم برایت بگوید گل روی شما گلی به جمالتان آن سه مرد با یکدیگر جنگ و دعوا کردند تا سرانجام تصمیم گرفتند که پیش آن مرد بروند و از او بپرسند که به کدام یک از ما سلام کردی هنگامی که از او پرسیدند گفت: «به هر کدام که خل تر است. آن سه کارگر تصمیم گرفتند تا خاطرات خود را تعریف کنند تا معلوم شود که کدام خل تر بوده اند. خلاصه جانم برایت بگوید گل روی شما گلی به جمالتان نفر اول خاطره ی خود را چنین تعریف کرد: من خیلی پیشتر از اینها مکتب خانه داشتم روزی از کنار کلوک (خمره) رب انار رد شدم نگاهی به داخل کلوک انداختم عکسی که شبیه خودم بود دیدم. خلاصه جانم برایت بگوید به خیال آن که دزدی در کلوک است داد و فریاد کردم آی دزدا ناگهان تمام شاگردان را دور و بر خود دیدم به یکی از آنها گفتم برو ترکه های آثاری که دیشب در پاشوره ی حوض گذاشتم بردار و بیاور و به هر بچه ای یک ترکه بده بعد رو به شاگردانم کردم و گفتم من می روم توی کلوک تا دزد را بیرون بیاورم و به محض این که دزد بیرون آمد با ترکه به جانش بیفتید و تا میخورد بزنیدش. لباسم را بیرون آوردم و رفتم توی کلوک دزدی در آن نبود. بیرون پریدم که ناگهان شاگردانم به جانم افتادند و شروع کردند به زدن هرچه میگفتم نزنید که من خودم هستم قبول نمیکردند هفت هشت ترکه ی اناری به جانم خرد کردند. تا چند روز زیر لحاف خوابیدم و نتوانستم به مکتب خانه بروم. تازه فهمیدم که درد ترکه ی انار خیس خورده چقدر زیاد است. خلاصه جانم برایت بگوید گل روی شما گلی به جمالتان نفر دوم خاطره ی خود را چنین تعریف کرد روزی مریض شده بودم و سرکار نرفته بودم زنم در خانه کوفته بار گذاشته بود و به من گفت: «مبادا که به آنها دست بزنم. اما وقتی که او به حیاط رفت تا ظرفها را بشوید چشمش را پاییدم و یک کوفته در دهان گذاشتم و به رختخواب رفتم تا خواستم بجوم زنم را جلوی خود دیدم. زنم که از باد کردن صورت من تعجب کرده بود نگاهی کرد و گفت: «چرا صورتت این قدر باد کرده است؟ من که ترسیده بودم و نمیدانستم چه کار کنم با خودم گفتم که اگر راستش را بگویم کتک میخورم پس مجبور به دروغ گفتن شدم و با صدای لرزانی گفتم که دندانم آبسه شده و چرک کرده. من که خیال کردم زنم را فریب داده ام با خوشحالی میخواستم کوفته را بجوم که باز هم زنم را در بالای سر خود دیدم که با یک سوزن لحاف دوزی بلندی ایستاده است. زنم گفت: «اصلا نگران نباش احتیاجی به حکیم و دوا نیست. من خودم حکیمم مگر چه چیزم از حکیمان کمتر است. فقط وسیله ندارم که به جای آن از سوزن لحاف دوزی استفاده میکنم خلاصه چشمتان روز بد نبیند. زنم صورت من بدبخت را سوراخ کرد و کوفته ها را ریز ریز بیرون آورد. من مرتباً در دلم میگفتم ای کاش راستش را گفته بودم. خلاصه جانم برایت بگوید گل روی شما گل به جمالتان نفر سوم خاطره ی خود را چنین تعریف کرد من هم خیلی پیشتر از اینها مکتب خانه داشتم. روزی از روزها مریض شدم و خیلی سرفه میکردم. شاگردانم برای اتلاف وقت از نفر اول تا آخر عافیت میگفتند از عهده این که بگویم: «سلامت باشید بر نمی آمدم به آنها گفتم به جای عافیت گفتن دست بزنید. آنها با هر سرفه ی من دست می زدند. از قضای روزگار پسر پادشاه هم جزء شاگردانم بود و در همان روز ملکی اش (گیوه) در چاه خلا افتاد هیچ کدام از بچه ها جرات نکردند داخل چاه شوند و ملکی را بیرون بیاورند مجبور شدم بندی به کمر بستم و گفتم مرا به پایین بفرستید به داخل چاه که رفتم تا خواستم ملکی را بردارم، بوی چاه به دماغم خورد و سرفه کردم ناگهان شاگردانم بند را رها کردند و شروع به دست زدن نمودند. من به داخل چاه افتادم پس از ساعتی مرا بالا کشیدند و تا چند روز در خانه ماندم. به نظر شما کدام یک از دو نفر دیگر خل تر بوده است؟ بالا رفتیم ماست بود. قصه ی ما راست بود. پایین آمدیم دوغ بود. قصه ی ما دروغ بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد