سید نازار
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: پاوه
منبع یا راوی: گردآورنده: دلشاد طهوری
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۳۹-۵۴۱
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: سیّد نازار
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو
افسانه سید نازار یکی از افسانههای پرتحرک و جذاب است. حوادث بسیاری در آن اتفاق میافتد و عاقبت در مبارزه بین دیو (نماد شر) و سید نازار (نماد احسان و نیکی) سید نازار از میان میرود و دیو میرود که شرهای دیگری بیافریند. این افسانه یک افسانه پاوهای است که توسط خانم دلشاد طهوری گردآوری شده. گاه راوی برای واقعی نشان دادن افسانه خود، نام کوهها و رودخانهها و حتی اشخاص معینی را در روایت میآورد. چنان که در این افسانه میخوانید نام رودخانهها و کوهها، نامهای محلی است.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگاران قدیم، مردی بود به نام سیّد نازار. شغل این مرد باربری بود. او هر روز کولهباری بر پشت خرش میگذاشت و به پشت کوه که محلی دور از شهرش بود، میبرد و آن را میفروخت و پولش را برای صاحب بار میآورد. بار الاغ او اغلب کشمش، توت خشک، انار، گردو، بادام و از این قبیل بود. روزی از روزهای خدا، سید نازار دو جوال کشمش بر پشت خرش گذاشت و از پاوه به طرف پشت کوه به راه افتاد. او در پشت کوه نتوانست بار را بفروشد و ناچار از همان راه برگشت، اما چون خیلی دنبال مشتری گشته بود، دیر وقت شد و شب ناچار شد در کوه بماند. در بالای کوه غاری پیدا کرد. خر را بیرون غار به درختی بست، مقداری علف جلو او ریخت، به داخل غار رفت. آتشی روشن کرد و سفرهاش را باز کرد و هنوز لقمهای نان به دهان نگذاشته بود که ناگهان از ته غار دیوی بیرون آمد و در حالی که بولبول میکرد پرسید:-یا سید نازار، تو کجا این جا کجا؟ مگر نمیدانی که این غار مال من است؟ چرا به غار آمدهای؟ سید نازار که از ترس میلرزید، دست و پای خود را جمع کرد و گفت: «ای بندهی خدا، قسمت و سرنوشت مرا به این جا کشانده است.» دیو روبهروی سید نازار، کنار آتش نشست و گفت: «یا سید، گرسنهام، چیزی بیاور تا بخورم.» سید نازار بیرون رفت و یک جوال کشمش از روی الاغ برداشت و جلو دیو گذاشت. دیو با یک حمله جوال کشمش را بلعید، دستی به سبیلش کشید و گفت: «یا سید، سیر نشدم.» سید نازار رفت و جوال دوم را هم آورد و به همان ترتیب، دیو جوال دوم را هم خورد و گفت: «یا سید نازار، تشنهام شده آب میخواهم.» سید نازار رفت و با تقلا مشکی آب آورد و دیو آب را سرکشید و گفت: «باز هم تشنهام، یک مشک دیگر میخواهم.» سید گفت: «ای بندهی خدا، من همان یک مشک آب را داشتم و جیرهی چند روزم بود، حالا در این شب تاریک آب از کجا بیاورم. امشب بخواب تا فردا آب تهیه کنم.»دیو در کنار آتش دراز کشید و خر و پفش در غار پیچید. وقتی سید نازار مطمئن شد که دیو کاملاً خوابیده، گیوههای خود را به دست گرفت و آهستهآهسته از در غار بیرون رفت. مقداری که از غار دور شد، گیوهها را به پا کرد و رفت و رفت تا به بالای کوه سیمله (saymela) رسید. اما از آن طرف بشنو که صبح دیو از خواب بیدار شد و اثری از سید نازار ندید و دانست که فرار کرده است. دیو از ناراحتی نعرهای کشید که در اثر این نعره کبکهای روی کوه (ساز دوله) به هوا پریدند. دیو که سرو صدای کبکها را شنید فکر کرد که باید سید نازار همان طرفها باشد و در اثر عبور سید نازار کبکها پریدهاند. پس دیو به سوی صدای کبکها رفت؛ اما در آن جا کسی را ندید. دیو از کوه سیمله بالا رفت و به اطراف نظر انداخت و سید نازار را کنار چشمهی کمدله (kamdala) دید. دیو به سوی چشمه حرکت کرد و سید در حال فرار خود را به چشمهی شاهان رسانید. دیو هم به دنبال او روان شد. سید نازار خود را به بالای کوه کندو رساند. دیو هم به دنبال او به کوه کندو رسید و جلو سید نازار سبز شد و گفت: «ای سید نازار، برگرد و خر و بارت را ببر.» سید نازار به گفته دیو اعتنایی نکرد و پا به فرار گذارد. دیو به او رسید و گفت: «من میخواستم تو و خرت را بخورم.» سید نازار از ترس دیو نفسزنان و باسرعت خود را به خانه رساند. دیو او را گم کرد و به غار برگشت. سید نازار در اثر ترس پس از سه روز که مریض بود مرد. اما در این سه روز به سه نفر از شکارچیان پاوه که به عیادتش آمده بودند گفت که محل دیو در کجاست. آن سه شکارچی به غار رفتند. دم در غار دیدند که استخوانهای الاغ مثل هیزم روی هم چیده شده است. فهمیدند که دیو، الاغ را خورده. آن سه شه شکارچی دست خالی به خانه برگشتند.