سیمرغ

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: شمال ایران

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۶۷-۵۷۰

موجود افسانه‌ای: سیمرغ

نام قهرمان: سعد و سعید

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مرد جهود

از قصه‌های جادویی است. وجود سیمرغ که سنگدان و سرِ سحرآمیز دارد و خودش نیز از مرغان افسانه‌ای است، همچنین پرواز دادن سنجاقک برای تعیین پادشاه، و دیگر، قالیچه حضرت سلیمان به این روایت ابعاد جادویی داده است. مشابه این روایت را تحت عناوینی چون «سعد و سعید»، «سعید و مسعود» و ... نقل کرده‌ایم.یکی از ضدقهرمانانِ برخی قصه‌ها مرد یا زن «جهود» است. از دیگر القاب که به دین خاصی اشاره دارند به ندرت در این نقش، استفاده شده است.

زیر گنبد کبود، در روزگاران قدیم مرد فقیری با زن و بچه‌اش زندگی می‌کرد. نام بچه‌هایش «سعد» و «سعید» بود. چرخ زندگی‌اش را از راه هیزم‌کشی و هیزم‌فروشی می‌چرخاند. روزی برای هیزم‌شکنی به جنگل می‌رفت که در بیشه‌زار مرغی را پیدا کرد و به خانه آورد. مرغ هر روز تخمی می‌گذاشت. او تخم را به شهر می‌برد و به بزاز جهودی می‌فروخت و چرخ زندگی‌اش با فروش این تخم‌مرغ‌ها خوب می‌چرخید. وضعش روبراه شد و رونق گرفت. از فروش تخم‌مرغها آنقدر پولدار شد که سفر حج به گردنش افتاد و آماده رفتن به مکه شد و به زنش گفت: -تخم‌مرغ‌ها را به مرد جهود بفروش و پولش را خرج زندگی کن! پس از این سفارش به سفر حج رفت. مرد جهود از قبل می‌دانست که این تخم، مال سیمرغ است و باز هم می‌دانست که اگر کسی سر سیمرغ را بخورد پادشاه می‌شود و اگر سنگدان آن را بخورد، هر صبح زیر سرش صد تومان پول می‌یابد. منتظر فرصتی بود و نقشه می‌کشید که چگونه سیمرغ را از چنگ مرد درآورد. وقتی زن هیزم‌شکن تخم را نزدش برد، متوجه شد که مرد به سفر رفته است. از خوشحالی سر از پا نشناخت و برای اجرای نقشه‌اش خود را یک دل نه صد دل عاشق زن نشان داد و زن هیزم‌شکن را فریفته خود ساخت. روزها گذشت... در یکی از روزها از زن هیزم‌شکن خواهش کرد سیمرغ را بکشد و برای ناهار خورش کند. زن هیزم‌شکن حرف مرد جهود را قبول کرد. سیمرغ را سر برید و منتظر مرد جهود شد. «سعد» و «سعید» هم به مکتب‌خانه رفته بودند. نزدیک‌های ظهر شد. زن کاسه صبرش از نیامدن مرد جهود لبریز شد. چادر سر کرد و روانه بازار شد که مرد جهود را به خانه بیاورد. در این موقع، «سعد» و «سعید» گرسنه، از مکتب‌خانه به خانه بازگشتند. بوی خورش آنها را به آشپزخانه کشاند. دو برادر که سر مادر را دور دیدند، «سعد» سر سیمرغ را خورد و «سعید» سنگدانش را. زمانی نگذشت که زن و مرد جهود به خانه آمدند. زن غذا آورد و خورش سیمرغ را جلو مرد جهود گذاشت. مرد جهود خورش را قاشق قاشقی زد و وقتی سر و سنگدان سیمرغ را ندید، بسیار خشمگین شد. تنها روزنه امیدش این بود که می‌دانست هر کس سنگدان را بخورد هضم نمی‌شود و با استفراغ آن را برمی‌گرداند. به «سعد» و «سعید» شک برد و دو نفری تصمیم به کشتن برادرها گرفتند. برادرها صدای آنها را شنیدند و وقتی که قصدشان را دانستند هر دو از خانه بیرون زدند و فرار کردند، و رفتند و رفتند تا به دوراهی رسیدند و از هم جدا شدند. یکی از راهی و دیگری از راهی دیگر رفت. «سعد» رفت و رفت به شهری رسید. شهر خیلی شلوغ بود، سئوال کرد: -در شهر چه خبر است؟ به او گفتند: -پادشاه از دنیا رفته، برای جانشینی او می‌خواهند یک نفر را انتخاب کنند. انتخاب مردم به این صورت بود که «سنجاقکی» را به هوا پرواز می‌دادند، بر سر هر کس که می‌نشست او حکمران می‌شد. مردم شهر «سنجاقک» را پرواز دادند. «سنجاقک» رفت و رفت. بالا پرواز کرد، پائین پرواز کرد و سرانجام بر سر «سعد» نشست. شاهزادگان و امیران لشگر شهر تعجب کردند و زیر بار حکمرانی سعد نرفتند. او را توی حمامی گذاشتند و دوباره سنجاقک را رها کردند. باز سنجاقک بر سر «سعد» نشست و مردم بی اعتنا به نارضایتی امیران و اعیان و اشراف و شاهزادگان، «سعد» را به تخت حکمرانی نشاندند و بالاخره آنها هم قبولش کردند. اما بشنویم از راه دیگر که «سعید» در آن راه سه برادر را دید که با هم دعوا دارند. سعید جلو رفت و پرسید:-چیه؟ چه خبر است؟ گفتند: -از پدرمان سه چیز به ارث برده‌ایم، عصا، قالیچه سلیمانی و کلاه. حالا سر ارث دعوایمان شده است. «سعید» گفت: -دعوا نکنیدا هر کدامتان به آن درخت دست زدید و زودتر برگشتید، قالیچه سلیمانی مال اوست. سه برادر شانه به شانه به طرف درخت دویدند. «سعید» هم از فرصت استفاده کرد. روی قالیچه سلیمان نشست و به قالیچه گفت: -قالیچه سلیمانی مرا در پایتخت حکمرانی برادرم پیاده کن.قالیچه سلیمانی به پرواز درآمد و سعید را پیش برادرش «سعد» برد. آن دو همدیگر را یافتند و دلخوش شدند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد