شانس و مرد تنبل
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: طبرستان (کاورد)
منبع یا راوی: گردآوری : اسدالله عمادی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۱-۵۳
موجود افسانهای: شانس
نام قهرمان: مرد تنبل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: گرگ
افسانه شانس و مرد تنبل با زبانی ساده و روان روایت شده است. روایتهای دیگری هم از این افسانه در جلدهای گذشته فرهنگ افسانههای مردم ایران آورده ایم. مضمون و درونمایه افسانه از غفلت برخی از انسانها سخن میگوید؛ هنگامی که سعادت به او روی می آورد دچار غفلت میشود و سرانجام در اثر این سهلانگاری جان خود و سعادتش را ازدست میدهد.
مرد تنبلی بود که از جا جُنب نمیخورد و کار نمیکرد، یک روز با خودش گفت که همه، اسب سوارند و صاحب مال و منال هستند، چرا شانس من خوابیده است؟ بهتر است که بروم دنبال شانس خودم.توی راه با پلنگ بیماری رو به رو شد. پلنگ پرسید: «عموجان، کجا؟» مرد گفت: «به دنبال شانس خودم.»پلنگ گفت: «وقتی به مقصد رسیدی، از شانس من هم بپرس که چرا این جوری مریض و بیحال هستم.»مرد گفت: «به چشم» و راه افتاد. جلوتر به گاوی رسید که خیلی لاغر شده بود و مشتی استخوان بیشتر نبود. گاو پرسید: «عموجان، کجا؟»مرد گفت: «به دنبال شانس خودم.» گاو گفت: «وقتی رسیدی از شانس من هم بپرس که چرا این جوری مریض و مردنی هستم.» مرد گفت: «به چشم.» و راه افتاد. جلوتر به چشمهای رسید. مشتی آب خورد و درختی را کنار چشمه دید که تنهاش سبز و شاخههایش خشک است. درخت پرسید: «عمو جان کجا؟» مرد گفت: «به دنبال شانس خودم.»درخت گفت: «وقتی رسیدی از شانس من هم بپرس که چرا این جوری شاخههایم خشک و بیحاصل شده!»مرد گفت: «به چشم» و راه افتاد، رفت و رفت تا به بالای کوهی رسید که شانسهای همهی موجودات، آنجا بودند. اول، شانس خودش را بیدار کرد. شانس گفت: -«حرکت کن که بیدار شدم.» بعد، شانس درخت را بیدار کرد و درباره خشکی و بیحاصلی درخت سوال کرد. شانس درخت گفت: «پای درخت، خمره پر از سکه چال شده است که هرکس بردارد، خودش ثروتمند و درخت، سرسبز و پر شاخ و برگ میشود.» شانس گاو هم گفت: «اگر آدم مهربانی پیدا شود و به گاو آب و علف بدهد، دوباره گاو، چاق و چله و پستانش پر از شیر میشود.» شانس پلنگ هم گفت: «اگر پلنگ آدم دیوانهای پیدا کند و مغزش را بخورد، درمان میشود.» مرد خوشحال و خندان راه رفته را برگشت. آمد و آمد تا به درخت رسید. درخت پرسید: -«شانس مرا دیدی؟» مرد گفت: -«شانس تو بیدار شد و گفت که خمرهای پر از سکه زیر پایت چال شده است. که هرکس بردارد خودش ثروتمند میشود و تو را هم از نو، جوان و زنده میسازد.» درخت گفت: -«پس چرا خمره را برنمیداری؟»مرد گفت: -«شانس من بیدار شده، دیگر به خمرهای سکه نیاز ندارم.» هر چه درخت التماس کرد، مرد نشنیده گرفت و رفت تا به گاو رسید. از زبان شانس گاو هم هرچه شنیده بود، بازگو کرد و هرچه گاو التماس کرد که : «آب و علفم بده، صاحبم بشو» قبول نکرد و راه افتاد. آمد و آمد تا رسید به پلنگ. پلنگ گفت: -«شانس مرا هم دیدی؟»مرد گفت: «شانس تو بیدار شد و گفت که اگر مغز آدم دیوانهای را بخوری، خوب میشوی.» پلنگ گفت: « توی راه دیگر چه دیدی؟» مرد آن چه را دیده و شنیده بود برای پلنگ بازگو کرد. پلنگ پرسید: «چرا خمره را برنداشتی و گاو را صاحب نشدی؟» مرد گفت: «شانس که بیدار شد، دیگر چه نیازی به خمرهی سکه و گاو و گوسفند هست؟» پلنگ گفت: «از تو دیوانهترکسی نیست.»در جا او را کشت و مغزش را خورد و خودش را درمان کرد.