شاهزاده خانم چینی
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: --
منبع یا راوی: اثر: ل. پ. الول ساتن، ترجمه علی جواهر کلام
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 165-180
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: درویش
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: --
روایت های بسیاری شبیه به این افسانه در مناطق مختلف ایران گردآوری شده که یکی از نکات اصلی آن ها، ناباروری پادشاه پیری است که جانشینی برای خود ندارد و عاقبت هم مشکل این پادشاه و همسرش را درویشی حل می کند. در برخی از این روایت ها، درویش نقشی ضد قهرمان دارد اما در روایت شاهزاده خانم چینی او انسانی است، مدیر و نوع دوست و درمانگر. درویش این روایت، دنیای خود را سرشار از آموخته های جادویی کرده است تا مشکل گشای گرفتاری های انسان ها باشد.
در آن زمان های قدیم و خیلی خیلی قدیم، یک پادشاهی در ایران بود. یک روز پادشاه توی آیینه نگاه کرد، دید موهای ریش و سرش سفید شده و صورتش چروک خورده است. پادشاه خیلی اوقاتش تلخ شد که چرا پیر شده است. وزیر دست راست که آن جا حاضر بود، تعظیمی کرد و گفت: «تصدقت گردم، چرا اوقاتتان تلخ شده است؟» پادشاه گفت: «چرا اوقاتم تلخ نباشد؟ پنجاه سال از عمرم گذشته، پیر شده ام و اولادی ندارم.» پادشاه و وزیر مشغول صحبت بودند که همان وقت یک درویش پیری سر رسید و این گفت و شنود پادشاه و وزیر را شنید. درویش گفت: «این که غصه ندارد، من کاری می کنم که پادشاه اولاد پیدا کند، اما به شرطی که اگر دختر بود، آن را به من بدهید نگاه دارم، اگر پسر بود، وقتی که چهارده ساله شد، یک سال تمام پیش من باشد.» پادشاه گفت: «این کار خوبی نیست که دختر پادشاه را به درویش بدهیم که او را ببرد این طرف و آن طرف به گدایی وادارد. نه! هرگز، هرگز این کار امکان ندارد.» وزیر دست راست یواشکی توی گوش پادشاه گفت: «قربانت گردم، اجازه بدهید درویش هر چه می تواند بکند تا اعلیحضرت صاحب فرزند بشوند، اگر دختر بود یک مبلغی پول به درویش می دهیم و او را راضی می کنیم که دختر را نبرد. یا این که به او یک کار خوبی واگذار می کنیم یا او را به تجارت می فرستیم. در هر صورت او را یک طوری راضی خواهیم کرد. همین که اولاد پیدا شد، باقی کارها رو به راه می شود.» پادشاه شرط درویش را قبول کرد. درویش دست کرد توی جیبش یک سیب در آورد و داد به پادشاه و گفت: «نصف این سیب را شما بخورید و نصف دیگرش را هم به حرمسرا بدهید بخورد.» بعد درویش زمین را بوسید و گفت: «من مرخص می شوم، سال دیگر همین وقت می آیم که ببینم چه خبر شده است.» پادشاه نصف سیب را خودش خورد و نصف سیب را به حرمسرا داد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه، خدا یک پسری به پادشاه داد که اسمش را فریدون گذاشتند. وزیر دست راست به فراش ها و پیشخدمت ها دستور داد که اگر درویش آمد به او بگویند که: «خدا یک پسری به پادشاه داد اما پسرک مرد.» سر یک سال درویش پیدا شد. جلو آمد و تعظیم کرد و سراغ بچه را گرفت. وزیر دست راست و همه فراش ها و پیشخدمت ها به درویش گفتند: «بچه دنیا آمد و مرد.» درویش از این حرف آن ها خندید و گفت: «چرا به من دروغ می گویید! من می دانم خدا به پادشاه پسری داده که اسمش شاهزاده فریدون است، الان هم سالم و تندرست است. من می روم. منزلم فلان کاروانسرا است اگر نصف شب یا فردا مرا خواستید، بیایید آنجا من توی کاروانسرا هستم. خداحافظ!» درویش رفت. اما از همان ساعتی که درویش پاش را از قصر بیرون گذاشت، حال فریدون به هم خورد. هر چه حکیم آوردند و دوا دادند، فایده ای نکرد. همه دست پاچه شدند، چه کنند چه نکنند. پادشاه به وزیر دست راست تغیر کرد که: «چرا به درویش دروغ گفتی، مگر نمی دانی این ها مرد خدا هستند، هر چه بخواهند خدا به آن ها می دهد. بیخود او را گول زدی. همین الان برو درویش را بیاور.» وزیر دست راست بدو بدو رفت توی همان کاروانسرا که درویش نشانی داده بود. وقتی رسید که درویش مشغول نماز بود. وزیر صبر کرد تا نماز درویش تمام شد. بعد که نمازش تمام شد گفت: «جناب درویش زودِ زود تشریف بیاورید. شاهزاده فریدون حالش بد است. تشریف بیاورید، یک دعایی بدهید، حال بچه خوب شود.» درویش گفت: «چه دعایی بدهم، خدا می دهد و خدا می گیرد. در هر صورت تا خود پادشاه این جا نیاید، من قدم از قدم برنمی دارم.» وزیر دست راست از شنیدن این حرف درویش رنگ از رویش پرید و گفت: «درویش جان چه طور پادشاه توی این کاروانسرا بیاید؟ می دانید که من وزیر دست راست پادشاه هستم، من پای شما را می بوسم. شما همین الان تشریف بیاورید، چون حال بچه خیلی بد است.» درویش سری تکان داد و گفت: «شما وزیر دست راست پادشاه هستید، همه جور اختیار دارید، اما اگر مرا تکه تکه کنید تا خود پادشاه نیاید، من از کاروانسرا بیرون نمی آیم، چون قسم خورده ام و نمی توانم قسمم را بشکنم.» وزیر که این اصرار درویش را دید، ناچار برگشت پیش پادشاه. اما وقتی وزیر رسید، دید بچه چشم هایش را، هم گذاشته و الان است که تمام کند. فقط هر نیم ساعت یک بار دهانش را باز می کند و می بندد. وزیر دست راست حرف درویش را به پادشاه گفت. پادشاه که خیلی بچه را دوست داشت با حال پریشان راه افتاد و رو به کاروانسرا رفت. وقتی که به کاروانسرا رسید، دید درویش دارد نماز می خواند. پادشاه و وزیر دست راست صبر کردند تا نماز درویش تمام شد. بعد از درویش خواهش کردند بچه را شفا بدهد. درویش به پادشاه گفت: «غصه نخورید، دلواپس نباشید، من الان از خدا می خواهم که بچه ی شما را شفا بدهد.» درویش رو به قبله ایستاد و گفت: «ای خدای بزرگ! من از تو می خواهم، پسر پادشاه را شفا بدهی.» بعد از دعا، درویش و پادشاه و وزیر دست راست راه افتادند و رو به قصر رفتند. درویش توی راه به پادشاه گفت: «من حتم دارم خداوند پسر شما را شفا داده است. تا ما به قصر برسیم حال بچه کاملا خوب شده است.» همین که پادشاه و درویش به قصر رسیدند، دیدند واقعاً حال بچه خوب شده است. پادشاه گفت: «ای درویش! من خدا را شکر کنم یا از تو متشکر باشم؟» درویش گفت: «ای پادشاه! من قابل نیستم. برو خدا را شکر کن که پسرت را شفا داده است. اما مرد خدا را هم بشناس. مرد خدا به مال دنیا اعتنا ندارد، هر چه بخواهد خدا به او می دهد. بعد از همه ی این حرف ها، قنداق فریدون را بدهید من ببینم.» پادشاه قنداق فریدون را به دست درویش داد. درویش پیشانی فریدون را بوسید و گفت: «ای نور چشم عزیز من، از خدا خواسته ام که صد سال به تو عمر بدهد. اگر پدرت اجازه بدهد، تو صد سال عمر می کنی.» پادشاه که این حرف درویش را شنید به درویش گفت: «به خدایی که هر دوی ما را آفریده است، من از این به بعد هر چه تو بگویی، می شنوم و انجام می دهم.» درویش گفت: «ای پادشاه! وقتی که این پسر چهارده ساله شد، من می آیم او را ببینم. اگر او را به من نشان ندهید، حتماً این بچه تلف می شود. تا من آمدم فوری فوری، بچه را به من نشان بدهید. من سر وقت می آیم اگر هند هم باشم حُکماً و حتماً سر موقع می آیم. اگر کسی از هند و از راه دور بیاید که بچه ی شما را ببیند، چه طور اجازه نمی دهید او را ببیند.» پادشاه دو بار قسم خورد که حرف درویش را بشنود. درویش باز پیشانی فریدون را بوسید و گفت: «خداحافظ، من رفتم. سر چهارده سال، روز تولد فریدون در همین ساعت خدمت می رسم.» شاهزاده فریدون از آن وقت به بعد، روز به روز زیباتر و خوش هیکل تر می شد و هیچ درد و عیب و علتی نداشت تا اینکه به سن چهارده سالگی رسید. از قضا بعد از چهارده سال، همان روزی که فریدون به دنیا آمده بود، پادشاه با همه ی وزیرها و سردارها و بزرگان در قصر بود و فریدون هم پای تخت پادشاه ایستاده بود که یک مرتبه درویش سررسید و گفت: «ای پادشاه همان طور که گفتم پسرت حالا چهارده ساله شده باید یک سال پیش من باشد.» پادشاه که این را شنید از اوقات تلخی تنش به لرزه درآمد و دندان هایش را به هم زد و همه ی وزیرها و بزرگان دیدند که خیلی اوقات پادشاه تلخ شده است. اما فریدون خودش را توی بغل پادشاه انداخت و گفت: «پدرجان، این درویش چی میگه؟ شما چرا آن قدر اوقاتتان تلخ شده؟» پادشاه به فریدون گفت: «اوقاتم برای این تلخ شده که تو از من جدا می شوی. من به این درویش مرد خدا، قول داده ام که تو را یک سال به او بدهم، ببرد.» پادشاه سرگذشت آمدن درویش را از سر تا ته برای پسرش گفت. فریدون یک کمی تو فکر رفت و به پدرش گفت: «البته درویش که نمی تواند مرا به زور ببرد، باید مرا راضی بکند و ببرد. این طور نیست؟» درویش که این حرف را شنید به فریدون گفت: «بارک الله، آفرین، درست گفتی. من تا تو را راضی نکنم، یک قدم همراه خودم نمی برم. تو باید خوش و خندان همراه من بیایی نه که به زور و گریه و زاری.» پادشاه گفت: «حالا خوب شد که پسرم را به زور نمی برند، من هم یقین دارم هیچ وقت فریدون دلش نمی آید این دستگاه برو و بیا را ول کند و دنبال درویش بیابان گرد برود.» درویش به پادشاه گفت: «قربانت گردم، من سه شب توی این قصر میهمان شما هستم. همین جا می مانم، اگر بعد از سه شب شاهزاده فریدون دلش خواست همراه من بیاید که می برمش، اگر دلش نخواست من که زوری ندارم، خودم تنها می روم.» پادشاه حکم کرد یک اتاق پاکیزه ای برای درویش حاضر کنند که سه شب آنجا باشد. بعد فریدون به پدرش گفت: «اجازه بدهید من بروم یک کمی با درویش صحبت کنم.» پدرش گفت: «البته، البته برو پیش درویش، باهاش حرف بزن.» شاهزاده فریدون همان شب اول آمد و رفت اتاق درویش سلام کرد و گفت: «بابا جون، تو هم مثل پدر من هستی یک قصه برام بگو مشغول بشوم.» درویش گفت: «ای شاهزاده فریدون! پادشاه چین و ماچین یک دختری دارد که اسمش یاسمن است. قدش مثل سرو است، صورتش مثل قرص ماه است، هزار تا خواستگار دارد. پسرهای چندین پادشاه آمدند که این دختر را بگیرند اما دختر راضی نمیذشود. اما یاسمن یک ناخوشی عجیبی دارد که هیچ کس نمی تواند او را معالجه کند.» شاهزاده فریدون گفت: «بابا جون اگر عکس این دختر پادشاه چین همراهت هست به من نشان بده درویش گفت عکس یاسمن همراه من است اما می ترسم اگر آن عکس را به تو نشان بدهم تو از عشق آن دختر بی قرار و بی تاب شوی، نتوانی آب و نان بخوری و حالت خراب بشود. نه، نه باباجون حكماً عکس یاسمن را نشان بده. درویش دست کرد توی جلیقه و عکس دختر پادشاه چین را درآورد و داد به فریدون. فریدون تا چشمش به عکس دختر پادشاه چین افتاد از خوشحالی غش کرد. درویش آب به صورت فریدون پاشید، دست و پاش را مالش داد و فریدون به هوش آمد. درویش گفت: «پسرجان اگر تو برای عکس دختر پادشاه چین غش بکنی پس خود دختر را ببینی چه می کنی؟» فریدون روی دست و پای درویش افتاد و التماس کرد که: «ای باباجون! همین حالا راه بیفت، می رویم سراغ یاسمن تا هر طور هست او را ببینیم.» درویش گفت: «همین کار را می کنم، چون فکر می کنم کسی که بتواند درد دختر را شفا بدهد، تو هستی. تو می توانی این دختر را معالجه بکنی.» فریدون از درویش پرسید: «حالا من چه کار کنم؟» درویش گفت: «هیچی. فردا صبح که پادشاه آمد روی تخت نشست، برو بگو من باید با درویش بروم، اگر اجازه ندهید خودم را می کشم. حُکماً باید بروم.» فردا صبح، درویش آمد که با پادشاه و وزیران خداحافظی بکند. فریدون چسبید دامن درویش را گرفت که من هم همراه تو می آیم. ممکن نیست، باید مرا هم ببری. وزیرها و سردارها و بزرگان بنا کردند التماس که: «ای شاهزاده، تو دو روز دیگر پادشاه می شوی، چرا همراه درویش می روی، مگر می خواهی درویش بشوی؟» اما شاهزاده فریدون پاش را توی یک کفش کرده بود که ممکن نیست، باید بروم. من دست از دامن این مرد خدا بر نمی دارم. پادشاه و وزیرها وقتی که دیدند چاره ای نیست و شاهزاده فریدون دست برنمی دارد، به درویش گفتند: «از تو خواهش داریم مواظب شاهزاده باشی، خورد و خوراکش خوب باشد، جای راحت بخوابد، یک چشم به هم زدن از شاهزاده غافل مشو. مبادا صدمه ای بهش بخورد، باقی بسته به لطف خداست. خدا نگهدار هر دوتان باشد.» درویش گفت: «ای پادشاه! درست است که تو پدر شاهزاده فریدون هستی، اما من هم حق پدری به گردن او دارم، من بودم که سیب را دادم، او به دنیا آمد. من بودم که دعا کردم، خوب شد. حالا هم یقین بدان وقتی که فریدون با من باشد، خدا او را از هر بلایی نگاه می دارد. آسوده باش، یک مو از سر فریدون کم نمی شود.» بعد از این صحبت ها، درویش و شاهزاده فریدون از قصر پادشاه بیرون آمدند و رفتند توی کاروانسرا. در آن جا درویش لباس شاهزادگی را از تن فریدون در آورد و لباس درویشی تنش کرد. یک کشکول درویشی دستش داد و یک تاج درویشی هم سرش گذاشت. شاهزاده فریدون به شکل یک بچه درویش خیلی خیلی زیبا و پاکیزه درآمد. بعد درویش چند تا شعر یادش داد که بخواند و نزدیکی های ظهر درویش و فریدون آمدند وسط بازار. درویش به فریدون گفت: «می خواهم ببینم توی شهر خودت چه طور آواز درویشی می خوانی.» بعد درویش یک بیت شعر خواند و فریدون یک بیت جوابش را داد. اما آن قدر فریدون خوب خواند که مردم بازار مشت مشت پول و طلا و جواهر ریختند توی کشکول فریدون و همان دفعه اول کشکول فریدون پر شد. بعد از آن درویش راه افتاد رفت ته بازار، فریدون هم دنبالش راه افتاد. اما مردم ول کن نبودند، همین طور عقب آن ها می آمدند. هر وقت درویش و فریدون غزل می خواندند، کشکول فریدون و درویش پر از طلا و پول و جواهر می شد. فریدون به درویش گفت: «بابا جون، اگر ما سه روز توی این شهر باشیم به قدر خزینه ی یک پادشاه پول در می آوریم.» درویش گفت: «پسرم ما به پول احتیاجی نداریم، هر چی قسمت باشد، خدا می رساند.» همین که شب شد، درویش و فریدون از شهر بیرون رفتند و پرسه زنان از این ده به آن ده، از این شهر به آن شهر، از این صحرا به آن صحرا، از این جنگل به آن جنگل، از این کوه به آن کوه، تا بالاخره به مملکت چین رسیدند. وقتی که به منزل آخر رسیدند، درویش به فریدون گفت :از این به بعد هر چی ما در بیاوریم، نصفش مال من و نصفش مال تو است. فهمیدی، قرار ما همین است.» فریدون هم این قرار و مدار را قبول کرد و با درویش در مملکت چین گردش می کردند تا این که به پایتخت چین رسیدند. این جا، هر روز درویش و فریدون توی بازار راه می افتادند، شعر و غزل می خواندند و پول جمع می کردند. مردم پایتخت هم آنی از این درویش و بچه درویش قشنگ غافل نمی شدند، همه جا دنبالشان بودند و به آوازشان گوش می دادند. بعد از چند روز به پادشاه چین خبر رسید که یک درویش و یک بچه درویش خیلی قشنگ توی شهر معرکه می کنند. مردم همه دنبال آن ها راه افتاده اند و از صدای آن ها لذت می برند. پادشاه چین به وزیرش گفت: «این درویش و بچه درویش را بیاورید ببینم چه طور می خوانند.» اتفاقاً وقتی که درویش و فریدون وارد قصر پادشاه شدند، شاهزاده خانم یاسمن، پشت پرده ی زنبوری نشسته بود و تماشا می کرد. او همه را می دید اما مردم او را نمی دیدند. شاهزاده یاسمن که فریدون را با آن قد و بالا و صورت مثل ماه دید، یک دل نه صد دل عاشق فریدون شد و آهی کشید و افتاد و غش کرد. کنیزها دست پاچه شدند. شاهزاده خانم را از پشت پرده بلند کردند و بردند توی تختخواب گذاشتند. آب به صورتش پاشیدند تا هوش آمد. اما چه فایده، یاسمن از آن ساعت به بعد از عشق فریدون نه غذا می خورد، نه خوابش می برد و هر کس را می دید، روش را بر می گرداند و زارزار مثل دیوانه ها گریه می کرد. پادشاه که دید یاسمن این طور حالش بد شده، خیلی ناراحت شد، چون پیشتر از این هم یاسمن یک ناخوشی داشت اما آن قدر سخت نبود، فقط گاه گاهی حالش به هم می خورد. ولی این دفعه آن چنان افتاده بود که نه خواب داشت نه خوراک، یک دقیقه هم راحت نبود. پادشاه تمام حکیم باشی ها را جمع کرد که یاسمن را معالجه کنند اما همه ی حکیم باشی ها گفتند ما از معالجه ی این ناخوشی عاجز هستیم. کاری از دست ما بر نمی آید. یک روز صبح که درویش و فریدون آمدند توی بازار، دیدند همه ی مردم سیاه پوشیدند. پرسیدند: «چه شده، چرا مردم سیاه پوشیده اند؟ مردم گفتند «بله، دختر پادشاه سخت ناخوشه، داره می میره. حکیم باشی ها گفته اند که دردش دوا ندارد، حالا بمیرد یا یک ساعت دیگر بمیرد. ما هم برای مرگ دختر پادشاه سیاه پوش شدیم.» درویش تا این حرف ها را شنید یک راست رفت قصر پادشاه و به وزیرها گفت: «من شنیدم دختر پادشاه سخت ناخوش است و هیچ کس امید ندارد که او خوب بشود، اما من آمده ام او را معالجه کنم، اجازه بدهید او را ببینم.» وزیرها خیلی خوشحال شدند و درویش پیرمرد را بردند توی اتاق خواب دختر پادشاه. درویش دید دست و پای یاسمن را با زنجیر به تخت بسته اند که مبادا خودش را بکشد یا پرستارهایش را صدمه بزند. اما تا یاسمن درویش را دید خودش را تکان داد و با یک ضربت همه زنجیرها را پاره کرد. پرستارها و کنیزها فرار کردند و بنا کردند داد زدن که: «ای وای! الان یاسمن درویش را می کشد.» اما دختر پادشاه از تخت خواب جست پایین و دامن درویش را ماچ کرد. درویش با همان صدای گیرای خودش گفت: «دختر جان چه دردی داری؟ بگو ببینم چته؟» دختر گفت: «پدر، من از عشق پسر تو دیوانه شده ام، دارم میمیرم. اگر او از این شهر برود یا من خودم را می کشم یا حتماً از غصه می میرم.» درویش به یاسمن گفت: «دخترجان، آرام بگیر! خاطر جمع باش من آرزوی تو را انجام می دهم. الان می روم پیش پادشاه کاری می کنم که تو به وصال معشوق برسی اما شرطش این است هر کاری که من می گویم باید اطاعت کنی و بشنوی.» درویش از اتاق خواب دختر بیرون آمد و رفت پیش پادشاه و به پادشاه گفت: «علاج دختر تو، دست من است. اگر من او را علاج کردم باید دخترت را به پسر من بدهی، اگر نکردم که سرم مال تو، فوری گردن مرا بزن.» پادشاه گفت: «جناب درویش، پسر تو جوان زیبای خوش قد و بالایی است. خیلی هم نجیب و خوش اخلاق و بزرگ منش به نظرم آمده، اما چه طور دختر پادشاه زن یک بچه درویش بشود؟» درویش گفت: «اختیار با شماست، اما اگر می خواهی دخترت خوب بشود، شرطش همین است که گفتم، یا باید پسر من داماد تو باشد یا دخترت به زودی زود بمیرد.» وزیرها که دیدند درویش این طور محکم حرف می زند، روی پای پادشاه افتادند و گفتند: «تصدقت شویم! دختر شما در حال مردن است. اجازه بدهید درویش او را معالجه بکند. می ترسیم یک کمی دیر بشود و دختر از دست برود. آن وقت پشیمانی فایده ندارد. اگر دختر خوب شد، شما می توانید بچه درویش را سردار یا وزیر خودتان بکنید که دیگر بچه درویش نباشد. ما باید کاری بکنیم که ياسمن خوب شود.» پادشاه خواه ناخواه شرط درویش را قبول کرد. درویش یک استکان شربت بیدمشک به دست خود درست کرد و داد یاسمن بخورد. به پرستارها گفت: «بعد از این که یاسمن این شربت بیدمشک را خورد، گرسنه می شود. اگر غذا خواست یک کمی آش جوجه به او بدهید.» پادشاه که این حرف ها را می شنید، می خندید که این پیرمرد چه دوا و غذایی به دختر من می دهد. درویش به خنده ی پادشاه خندید و گفت: «قربانت گردم! این دیگر کار من است. اگر دختر شما خوب شد که باید زن پسر من بشود، اگر خوب نشد که شما سر مرا می برید. این که خنده ندارد.» بعد، درویش فریدون را برداشت و آورد توی اتاق یاسمن، ياسمن همان طور روی تختخواب افتاده بود. درویش به دختر پادشاه گفت: «عزیزم، من قول داده ام که تو سه روزه خوب بشوی. فهمیدی چی گفتم؟» دختر پادشاه گفت: «ای پدرجان، من تا آن کسی را که دوست دارم نبینم، محال است خوب بشوم.» همان ساعت درویش به فریدون اشاره کرد که جلویِ تخت خواب یاسمن برود. تا چشم یاسمن به فریدون افتاد جیغ زد و از حال رفت و خودش را از تخت توی دامن درویش انداخت. پرستارها و کنیزها و کلفت ها نعره زنان این طرف و آن طرف دویدند و داد زدند که شاهزاده خانم غش کرد. درویش گفت: «بی خود قال مقال نکنید، داد و فریاد راه نیندازید، من الان یک حبی به یاسمن می دهم، حالش جا می آید. آرام بگیرید.» بعد یک حب از چنته اش درآورد و به یاسمن داد. یاسمن فوری به هوش آمد. درویش به یاسمن گفت: «دختر جان، کار تمام است. من از پادشاه قول گرفته ام که تو را به فریدون بدهد. بی خود دیوانه نشو!» یاسمن گفت: «البته که عاقل می شوم. تمام درد من همان بود که فریدون از دستم برود.» بعد از این صحبت ها، فریدون و درویش از قصر پادشاه بیرون آمدند تا پادشاه بیاید و دخترش را ببیند. اما آن قدر حال ياسمن خوب شده بود که خودش به دیدن پادشاه رفت. پادشاه وقتی دید یاسمن به پای خودش تا دم تخت آمده، از روی تخت پادشاهی پایین جست و یاسمن را بغل گرفت و گفت: «آه ياسمن جان، تو خوب شدی! خدا را شکر، هزار بار شکر. اما دخترجان! بگو ببینم چه حبی درویش به تو داد که به این زودی خوب شدی؟» يا سمن گفت: «پدرجان، راستش را بخواهید، خودم هم نمی توانم بفهمم چه شد، اما همین که غش کردم و درویش آن حب و آن شربت بیدمشک را به من داد، خوب شدم.» پادشاه گفت: «دخترجان، من یک خبر بدی برای تو دارم. من به درویش قول داده ام اگر تو خوب شدی، تو را به بچه درویش بدهم.م یاسمن به پدرش گفت: «راستی راستی هم چه وعده ای داده اید؟ درست است که پسر درویش است اما مثل یک شاهزاده حرکت می کند. آن قدر زیبا و قشنگ است که هیچ به بچه درویش نمی ماند. من فکر نمی کنم همچه جوانی پسر یک درویش باشد، حتماً شاهزاده است.» پادشاه به دخترش گفت: «اگر این طور است که تو راضی هستی، پس من حرفی ندارم.» فردای آن روز، درویش و فریدون آمدند که پادشاه را ببینند. پادشاه فوری آن ها را خواست و گفت: «چه کاری دارید؟» درویش گفت: «ای پادشاه! تو به من قول دادی که اگر دخترت را علاج کنم، یاسمن را به پسر من بدهی. حالا آمده ام که دختر را ببرم.» پادشاه چین گفت: «درویش جان، من سر حرف خودم ایستاده ام. دخترم را به پسر تو می دهم، اما خیلی دلتنگم که دخترم زن یک بچه درویش باشد.» فریدون که این حرف های پادشاه را شنید از خجالت و اوقات تلخی رنگ می گذاشت و رنگ بر می داشت و یک مرتبه داد زد که: «ای پادشاه چین! اگر راستش را بخواهید من بچه درویش نیستم. من پسر پادشاه ایران هستم.» بعد فریدون دست کرد توی جیبش، مهر پادشاه ایران را که همراه خودش آورده بود، به پادشاه چین نشان داد. پادشاه چین وقتی فهمید که پسر پادشاه ایران، شوهر یاسمن می شود، خیلی خیلی خوشحال شد. اما رو به درویش کرد و گفت: «درویش جان، دختر من یک ناخوشی دیگر هم دارد که باید به شما بگویم. تا حالا دو تا شاهزاده به خواستگاری او آمده اند، اما همین که صحبت نامزدی پیش آمده و شاهزاده و داماد رو به روی عروس نشسته و عروس یک نظر به صورت داماد انداخته، فوری داماد غش کرده و مرده است و دو تا شاهزاده، همین طور تلف شدند. من می ترسم خدا نکرده، این مرتبه هم همان طور بشود و پسر پادشاه ایران موقع نامزدی از نگاه دختر من غش کند و بمیرد.» درویش لبخندی زد و گفت: «ای پادشاه، آن درد یاسمن را هم علاج می کنم، شما کاری به این کارها نداشته باشید.» پادشاه دیگر حرفی نزد. حکم کرد هفت شبانه روز شهر را چراغان کنند، جشن بگیرند و عروس و داماد را دست به دست بدهند. شب عروسی درویش به فریدون گفت: «پسرجان، مواظب باش صورت یاسمن را نبوس، دستش را ببوس، چون نفس یاسمن زهر هلاهل است، به نفس هر کس برسد او را می کشد.» فریدون به درویش گفت: «پدرجان، آخرش که چه؟ تا آخر عمر که نمی شود این طور بود. فکری بکن، این که زندگی نمی شود.» درویش به فریدون گفت: «جانم، عزیزم! خاطر جمع باش. من به موقعش آن درد یاسمن را هم معالجه می کنم.» بعد از سه روز، درویش پیش پادشاه چین آمد و گفت: «اجازه بدهید عروس و داماد به ایران بروند. من هم همراه آن ها هستم.» پادشاه اگر چه از فراق دخترش خیلی ناراحت بود، اما ناچار اجازه داد و جهاز شاهانه ای برای یاسمن فراهم کرد و خودش با تمام وزیرها و اعیان و بزرگان تا بیست فرسخی بدرقه رفتند و درویش و یاسمن و فریدون در آن جا از پادشاه چین خداحافظی کردند و به سمت ایران آمدند و همین که به آخر سرحد چین رسیدند، درویش حکم کرد قافله همان جا لنگ کند و بار بیندازد. فریدون پرسید: «چرا اینجا لنگ کنیم و بار بیندازیم؟» درویش گفت «فریدون، اینجا صحراست. نه ده هست، نه شهر هست، نه آبادی هست. اما یادت می آید وقتی که ما از این صحرا رد می شدیم تو با من عهد بستی و قرار گذاشتی که هر چی در بیاوریم، باید میان خودمان نصف کنیم. نصف مال من باشد نصف مال تو؟ حالا بیا هر چی داریم در آوریم و نصف کنیم.» فریدون گفت: «بله، یادم هست.» بعد شروع کردند به تقسیم کردن تمام جواهرها، پول ها و سوقاتی ها. جهاز یاسمن را هم تقسیم کردند. نصفی، درویش برداشت، نصفی هم مال فریدون شد. آن وقت درویش گفت: «فریدون، حالا نوبت ياسمن رسیده که باید با شمشیر نصفش کنیم، نصفش را تو برداری نصفش را من.» فریدون از ترس رنگش پرید و مثل مهتاب شد و گفت: «باباجون، این چه حرفی است می زنی. اگر یاسمن را دو نصف کنیم، یاسمن زنده نمی ماند. بیا تمام جواهرها و پول ها و طلاها و جهازی را که قسمتم شده بردار و نصفه ی یاسمن را به من بده که یاسمن زنده بماند.» درویش گفت: «اولاً که من به آن همه مال و پول و جواهر احتیاج ندارم. از این گذشته من نمی توانم از قول خودم برگردم. اصلاً برو برگرد ندارد، باید یاسمن را هم با شمشیر دو نصف کنیم، نصفی را من بر می دارم و نصفی هم مال تو باشد.» فریدون که دید درویش این جور قرص و محکم صحبت می کند، گفت: «باباجون! من از حق خودم گذشتم، یاسمن مال تو. نصفش نکن، بگذار زنده بماند.» درویش گفت: «اصلاً و ابداً از حرفم برنمی گردم. باید یاسمن دو تیکه بشود، نصفش را من برمی دارم، نصفش هم مال تو باشد. حالا تماشا کن ببین من چه کار می کنم.» همان نزدیکی های چادر فریدون و یاسمن، دو تا درخت نزدیک هم بود. درویش یک پای یاسمن را با طناب به این درخت بست، یک پای دیگرش را با طناب به آن یکی درخت بست و تبر را دست گرفت که جلو برود و یاسمن را دو شقه کند. همان ساعت یک عقرب از دهن یاسمن بیرون آمد. درویش با تبر آن عقرب را کشت. بعد دوباره تبر را بالا برد که یاسمن را دو شقه کند. این دفعه یک مار کوچک از دهن یاسمن درآمد. درویش با تبر آن مار را هم کشت. دفعه ی سوم درویش تبر را بالا برد که یاسمن را نصف کند. این بار یاسمن عطسه کرد و هیچ چی از دهنش در نیامد. درویش، طناب ها را از پای یاسمن و ا کرد و تبر را انداخت زمین و به فریدون گفت: «زودِ زود همان جا وسط صحرا یک تشک بینداز.» وقتی که تشک را انداختند، درویش یاسمن را بر روی تشک گذاشت و گفت که: «تا سه روز هیچ کس نزدیک یاسمن نرود.» یاسمن سه روز و سه شب همین طور روی تشک افتاده بود. روز چهارم، درویش یاسمن را از روی تشک بلند کرد، پیشانیش را بوسید و دادش به دست فریدون و به فریدون گفت: «همین یک ماچی که از یاسمن کردم برای من بس است. چون تو پسر من هستی، آن هم جای دختر من است. اگر می گذاشتم پیش از این تو او را ببوسی، زهر این مار و عقرب تو را می کشتند. اگر می خواستم با زهر آن مار و عقرب را بکشم، خود یاسمن هم کشته می شد. پس ناچار بودم این طور یاسمن را بترسانم تا مار و عقرب را قی کند. حالا بار و بُنه و جواهرها و پول ها و طلاها و جهاز را برداریم و برویم ایران، پیش پدرت.» قافله درویش و فریدون و یاسمن، منزل به منزل رفتند تا نزدیک پایتخت رسیدند. آن وقت برای پادشاه ایران پیغام دادند که: «چه نشستی! پسرت فریدون با عروس می آید و عروس دختر پادشاه چین است.» پادشاه پیر خیلی خوشحال شد و با همه اعیان و بزرگان و وزیران پیشباز آمد و حکم کرد، هفت شبانه روز شهر را چراغان کنند و جشن بگیرند و دوباره بساط عروسی راه بیندازند و فریدون و یاسمن را دست به دست بدهند. بعد از این که جشن عروسی تمام شد، درویش آمد پیش پادشاه ایران و گفت: «قربانت گردم. من به تو قول دادم، بعد از یک سال فریدون را پیش شما بر می گردانم. امروز سر یک سال است. فریدون و زنش پیش شما است، من مرخص می شوم و همه پول ها و جواهرها و طلاها که قسمت من بوده به فریدون و زنش بخشیدم، چون من به مال دنیا احتیاج ندارم.» درویش که این حرف ها را زد فوری از قصر پادشاه بیرون آمد و هیچ کس از آن به بعد نه درویش را دید، نه خبری از درویش شنید، اما فریدون و یاسمن زندگی خوش و خرمی داشتند.