شاه زنان
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۲۹ - ۲۳۲
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: پسر کوچک شاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دو پسر بزرگتر شاه
داستان بی عدالتی برادرها در حق برادر کوچک تر و احقاق حق برادر کوچک با گذشت زمان است.
یکی بود یه یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود پادشاهی بود سه پسر داشت در ضمن چشم این پادشاه درد می کرد. هر طبیبی می آمد چشمش خوب نمی شد. پزشکی آمد گفت: «دوای درد چشم شاه در شهر زنان در قصر پادشاه زنان است. اگر کسی باشد آن دوا را بیاورد و شاه در چشم کند، چشمش خوب می شود.» پسر بزرگ شاه رفت که دوای درد چشم بیاورد. رفت و دیگر برنگشت. پسر وسطی هم رفت و برنگشت. پسر کوچک حرکت کرد. رفت و رفت تا رسید به یک چاهی. تشنه اش بود. رفت در چاه آب بخورد، دید یک دیو سفید سر به دامن دختری مثل ماه شب چهارده گذاشته و به خواب سنگین رفته است. دختر گفت: «پسر کجا بودی؟ این دیو الان از خواب بیدار می شود و ترا می کشد.» پسر رفت زیر تخت دیو قایم شد. دیو از خواب بیدار شد تنوره کشید و رفت به هوا. پسر از زیر تخت بیرون آمد و به دختر گفت: «تو کی هستی و اینجا چه می کنی؟» گفت: «من دختر شاه پریان هستم. چند وقت است به دست دیو گرفتارم و می گوید بیا زن من باش. من هم نمی خواهم زن او باشم.» پسر گفت: «وقتی دیو آمد برایش بگو من حرفی ندارم زن تو باشم، اما من اینجا تنها هستم و پدر و مادر و برادر و خواهرم خبر ندارند من در کجا هستم. اگر تو فردا بمیری من اینجا چکار کنم؟ آن وقت دیو قصه مرگ خودش را برای تو می گوید. وقتی قصه را گفت بگو خوب پس من حرفی ندارم، منتها برو قند و چای و شکر و شیرینی بیاور مرا عقد کن. آن وقت دیو می رود بعد بیا من می دانم چکار کنم.» دیو که آمد دختر تمام این حرف ها را برای دیو گفت. دیو قاه قاه خندید و گفت: «من مرگ ندارم، بلکه شیشه عمر دارم. کسی نمی داند شیشه عمر من کجاست.» دختر گفت: «شیشه عمرت را پیدا می کنند.» دیو گفت: «نه، شیشه عمر من جايش محکم و مطمئن است. زیر این تخت یک چاهی است. در این چاه یک حوض است که سه تا ماهی سبز و قرمز و سیاه دارد. شیشه عمر من در شکم ماهی قرمز است.» دختر گفت: «پس حالا خیال من راحت شد.» از طرفی پسر تمام این حرف ها را گوش داد. دیو همین که رفت، پسر فوری رفت در چاه ماهی قرمز را گرفت و شیشه عمر دیو را از شکمش بیرون آورد و آمد روی تخت پهلوی دختر نشست. دیو آمد. گفت: «جوان مادرت را به عزایت می نشانم. تو اینجا چه می کنی؟» پسر گفت: «اگر قدم از قدم برداری شیشه عمرت را بر زمین می زنم و جانت را می گیرم.» دیو تسلیم پسر شد. گفت: «چه می خواهی؟» پسر گفت: «می خواهم بروم به قصر پادشاه زنان.» دیو گفت: «سوار من شو.» پسر سوار شد. دیو تنوره کشید و به آسمان رفت. دیو رفت و رفت تا به قصر شاه زنان رسید. گفت: «خوب اینجا بنشین تا من بیایم.» پسر وارد اتاق شد. دید یک سفره پهن کرده اند که در آن غذاهای گوناگون و دو پارچ شربت سر سفره است. پسر که گرسنه بود نشست مقداری غذا و مقداری هم شربت خورد. بعد نگاهش افتاد به شیشه های دوا که دور اطاق چیده شده بود و هر کدام می گفتند که مال چه دردی هستند. پسر، دوای چشم درد را برداشت و آمد بالای سر شاه زنان. دید او خواب است. یک بوسه از او گرفت و آمد سوار دیو شد و آمد تا به چاه رسید. به دیو گفت: «دو برادرم را که داخل چاه هستند پیش من بیاور و دختر را آزاد کن و هر چه در چاه داری بار شتر کن. آن وقت سه اسب برای من بیاور.» دیو همه این کارها را کرد. پسر بر اسب سوار شد. شیشه عمر دیو را به زمین زد. دیو دود شد و به هوا رفت. پسر و برادرانش با شترهایی که بار کرده بودند، حرکت کردند به سمت شهر و دیارشان. در راه دو برادر بزرگتر با خود گفتند: «این زشت است که برادر کوچکمان ما را نجات داده و ما نتوانستیم دوا را بیاوریم و او آورده، فردا آبرویمان می ریزد.» به همین خاطر نقشه کشیدند تا سر یک چاهی رسیدند. برادر بزرگی گفت: «من می روم در چاه آب بیاورم. طناب به کمر می بندم شما مرا بالا بکشید.» برادر وسطی گفت: «تو سنگین هستی و ما نمی توانیم تو را بالا بکشیم.» برادر بزرگی گفت: «تو هم سنگین هستی، بنابراین برادر کوچکی می رود پائین.» طناب به کمر برادر کوچکی بستند. نصفه راه طناب را پاره کردند. بعد با خیال راحت به شهرشان رفتند و دوا را در چشم پدر کردند. چشم پدر خوب شد و با خیال راحت زندگی می کردند. چند کلمه بشنو از پسر کوچکی که توی آن چاه انداختندش. پسر راه چاه را گرفت، رفت و رفت تا رسید به یک روشنایی. از روشنایی آمد بالا، دید اینجا یک دکان روغن گیری است. مرد روغن گیر گفت: «پسر کجا بودی؟» گفت: «در چاه بودم.» مرد گفت: «اگر شاگرد من بشوی روزی یک ریال مزد می گیری.» پسر راضی شد و چند روزی در آنجا کار کرد و مزد خود را گرفت و از دکان روغن گیری بیرون آمد. رفت یک شکمبه گوسفند و یک خرده آرد جو خرید. آرد جو را به شکمبه پاشید و آن را به سر خود کشید و به شهر خودشان رفت. در آنجا تونسوزان حمام شد. روزها تون حمام را آتش می کرد و شب ها همانجا می خوابید. چغندرهایی می خرید، زیر آتش می کرد و می پخت و می خورد. چند کلمه هم بشنو از پادشاه زنان. وقتی که از خواب بیدار شد دید غذاها خورده شده است. در آئینه نگاه کرد دید صورتش هم بوسیده شده. پادشاه زنان پیش خود گفت: «این شخص اولاً مرد است، ثانیاً هر جا که می رود قصه زندگی خود را تعریف می کند.» پادشاه زنان پول زیادی برداشت و بار سفر بست. شهر به شهر، دولت به دولت می گشت. هر جا می رفت مردم را به دور خود جمع می کرد و مقداری پول به آنها می داد تا برایش قصه بگویند. او ضمن سفر به همان شهر پادشاهی رسید که سه پسر داشت. چند روز آنجا ماند. همه آمدند و برای او قصه گفتند. پرسید: «دیگر کسی در این شهر نیست؟» گفتند: «یک کچل هست تون سوزان حمام است.» گفت: «او را هم بیاورید.» کچل را آوردند. کچل شروع به قصه گفتن کرد، گفت: «روزی بود و روزگاری. پادشاهی سه پسر داشت که چشم او درد می کرد. معالجه های عالم را کردچشمش خوب نشد. یکی از پزشکان گفت دوای درد چشم شاه در قصر زنان است.» کچل به اینجا که رسید گفت: «می خواهم بروم دست از سرم بردارید. چغندرهایم زیر آتش می سوزد.» شاه زنان گفت: «نه بنشین. صد تومان دیگر به تو می دهم.» کچل صد تومان را گرفت و چندکلام دیگر از خود تعریف کرد. دوباره گفت: «من دارم می روم. چغندرم زیر آتش می سوزد، آن وقت شب گرسنه می مانم.» چند بار این کار را تکرار کرد و هر دفعه صد تومان گرفت و تا اینجا گفت که: «پسر کوچک شاه وارد قصر شاه زنان شد. دید شیشه های دوا دارند چشمک می زنند. یکی می گوید دوای چشم دردم. پسر دوای چشم درد را برداشت. دید سفره ای پهن است و همه جور غذا در آنست. پادشاه زنان هم به خواب فرو رفته است. پسر نشست مقداری از غذا و شربت خورد.» کچل در اینجا رویش نشد بگوید بوسه هم از روی پادشاه زنان گرفت. قصه کچل که به اینجا رسید، پادشاه زنان ناگهان چاقو برداشت و شکمبه را از سر کچل پاره کرد و گفت: «مرد من، تو هستی.» این قضیه وقتی به گوش پادشاه شهر رسید، دو پسر بزرگتر خود را از زندگی در آن شهر و از ارث محروم کرد.