شاهرخ و نارپری

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: قاینات

منبع یا راوی: روایت غلامعلی سرمد

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 81-91

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: شاهرخ شاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دختر وزیر

برخی از قهرمانان قصه ها، خصوصا قصه های سحر و جادو و جن و پری، برای ایمن ماندن از بلایا چند سالی، خصوصاً در کودکی، در مکان های پنهان، مثل سرداب، زیر زمین و غار زندگی می کنند. در روایت «شاهرخ و نارپری» که از قصه های سحر و جادو است، قهرمان تا سن هفت سالگی در زیر زمین زندگی می کند. (آیا این سمبلی است از دوران ناآگاهی در طفولیت؟) دلیل این کار نیز حفظ کردنِ قهرمان از چشم زخم خوردن است. پس از هفت سالگی او فنون درباری و راه و رسم زندگی را یاد می گیرد و روزی به هنگام شکار، سر در پی آهویی می گذارد. آهو در قصه ها، هدایت گر (البته از طریق گمراه کردن) قهرمان به مکان محبوبِ او است. در قصه ها، هرگاه قهرمان آهویی را دنبال می کند، آهو، حتماً او را به مکان یا به طرف شخص خاصی می کشاند. کمک قهرمان در این روایت یک پیرزن است. او قهرمان را مورد آزمایش قرار می دهد تا لیاقت و شایستگی اش را در یافتنِ نارپری بیازماید. سربلند بیرون آمدن قهرمان از این آزمایش ها، مجوزی است برای دادن اطلاعات به قهرمان جهت پیگیری نارپری. از دیگر نکات این روایت اهمیت محیط های بسته در آن است. قهرمان در همه جا با محیط های بسته باید بستیزد: زیرزمین، ساختن چهل دیوار و خراب کردنش و بیرون آوردن دختر از انار سربسته.

روزی بود، روزگاری بود. پادشاهی تنها یک پسر داشت که اسمش شاهرخ بود، ولی مردم او را شاهرخ شاه می گفتند. پادشاه و ملکه پسرشان را خیلی دوست داشتند و او را تا سن هفت سالگی در یک زیرزمین بزرگ می کردند تا از چشم بد در امان باشد. یک آخوند، مأمور سرپرستی و تربیت او بود که هیچ وقت او را تنها نمی گذاشت. یک روز که اتفاقاً آخوند از زیرزمین خارج شده بود، پسر پادشاه با خود اندیشید: «چرا باید همیشه محبوس باشم. بد نیست از اینجا خارج شوم تا ببینم در بیرون چه خبر است.» چند قدمی که به طرف در رفت، به محلی رسید که نور خورشید از پنجره به درون می تابید. پسرک ابتدا از دیدن نور تعجب کرد و بعد با خود گفت: «در اطاق های دیگر چنین چیزهای جالبی باشد و من در زیر زمین تاریک و مرطوب زندگی کنم؟ نه دیگر حاضر نیستم به آن زیر زمین برگردم.» پسر، همان روز نزد پدرش رفت و موضوع زیر زمین را مطرح کرد. پدرش با آن که از شوری چشم حسودان می ترسید، ولی چون پسر خیلی اصرار کرد، بالاخره قانع شد که دیگر شاهرخ را به زیرزمین نفرستد. طولی نکشید که شاهرخ همه رسوم دربار را یاد گرفت و مخصوصاً در شکار و تیراندازی و اسب سواری زبانزد خاص و عام شد. موقعی که به سن نه سالگی رسید، هیچ کس در تیراندازی و شکار به پای او نمی رسید. یک روز شاهرخ نزد پدر رفت و اجازه خواست که برای شکار به خارج شهر برود. پادشاه ابتدا حاضر نبود یک پسر نه ساله را به شکار بفرستد، ولی بالاخره قبول کرد، اما چهل نفر از بهترین سواران و تیراندازان خود را با او همراه کرد تا همه جا محافظ و مواظب شاهرخ باشند. در شکارگاه مدتی به دنبال شکار گشتند و چند پرنده و گوزن شکار کرده بودند که ناگهان آهویی دیدند که یک شاخش از طلا و شاخ دیگرش از نقره بود. پسر پادشاه فوراً علاقه مند شد که آهو را با کمند بگیرد. به این جهت دستور داد اطراف آهو را محاصره کردند و بدون آن که کسی حق تیراندازی داشته باشد، آهو را در میان گرفتند. آهو، مدتی به این طرف و آن طرف دوید ولی نتوانست فرار کند. حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر می شد که ناگهان آهو جستی زد و از روی سر شاهرخ پرید و به سرعت فرار کرد. پسر پادشاه سخت برآشفت و به همراهان گفت: «شما از همین جا به شهر برگردید و به پدرم سلام برسانید و بگویید من به دنبال آهو می روم. رفتن دست من است و برگشتن دست خدا. تا من این آهو را به چنگ نیاورم، بر نخواهم گشت.»سواران برگشتند و شاهرخ سوار بر اسب به دنبال آهو رفت. آهو و پسر پادشاه رفتند و رفتند تا پس از بیست سالی طی بیابان ها و صحراها، آهو از پله های یک قصر بالا رفت و از نظر شاهرخ ناپدید شد. پسر پادشاه که تا پای دیوار قصر آهو را تعقیب کرده بود و نتوانسته بود آن را بگیرد، می خواست وارد قصر شود، ولی دربان جلوی او را گرفت و بلافاصله به دیو قرمز که صاحب قصر بود، خبر داد که یک آدمیزاد می خواهد وارد قصر شود. دیو گفت: «به آدمیزاد بگویید اسبش را بیرون قصر ببندد و خودش وارد شود.» پس از آن که چشم دیو به شاهرخ افتاد، گفت: «ای آدمیزاد خیره سر! چرا به اینجا آمده ای؟» پسر جواب داد: «در صحرا آهویی دیدم. او را تعقیب کردم، داخل قصر شد. آمدم آن را شکار کنم.» دیو گفت: «خدا پدرت را بیامرزد! ما سی سال است که دنبال این آهو می دویم، نمی توانیم آن را به دست بیاوریم. تو چگونه می خواهی آن را شکار کنی؟» پسر گفت: «من در هر صورت از این کار دست بر نخواهم داشت و تا این آهو را نگیرم، آرام نخواهم گرفت.» دیو قرمز از پافشاری شاهرخ خوشش آمد. غلامان خود را صدا زد و گفت: «هر کدام از شما در چه مدت می توانید این جوان را به دیو زرد برسانید؟» اولی جواب داد: «در مدت دو ساعت.» دیو گفت: «دیر است.» دو می گفت: «در مدت یک ساعت.» دیو گفت: «باز هم دیر است!» سو می گفت: «در مدت نیم ساعت.» دیو گفت: «بسیار خوب! او را با خود ببر. از قول من به دیو زرد بگو: «فلانی سلام می رساند و می خواهد فوراً این جوان را به دیو سیاه برسانید.»» غلام، پسر پادشاه را بر پشت سوار کرد و راهی را که یک آدم می تواند در مدت پنج سال طی کند، نیم ساعته رفت و شاهرخ را به دیو زرد رسانید. دیو زرد از شاهرخ پرسید: «کجا می روی؟» شاهرخ آن چه را که برای دیو قرمز تعریف کرده بود، دوباره تعریف کرد. دیو زرد هم می خواست او را از رفتن منصرف کند، اما موفق نشد. بالاخره غلامان خود را صدا زد و پرسید:« هر یک از شما در چه مدت می توانید این جوان را به دیو سیاه برسانید؟» باز هم یکی از غلامان حاضر شد، نیم ساعته شاهرخ را به دیو سیاه برساند. دیو سیاه هم مانند دو دیو دیگر شاهرخ را از تعقیب آهو منع کرد و گفت: «من و دو برادرم دیو قرمز و دیو زرد، سال ها است که می خواهیم این آهو را بگیریم و تاکنون موفق نشده ایم. تو آدمیزاد چگونه می توانی آن را بگیری؟» شاهرخ گفت: «برادران شما هم مرا از این کار منع کرده اند، ولی من در هر صورت تغییر عقیده نخواهم داد. از شما خواهش می کنم به جای نصیحت به من کمک کنید تا آهو را بگیرم.» دیو سیاه که دید پسر در عقیده اش پابرجاست یکی از غلامان خود را صدا زد و گفت: «این جوان را نزد فلان پیرزن ببر. از قول من به او سلام برسان و بگو: «هر چه به من لطف دارد، در حق این جوان، خوبی و راهنمایی کند.»» موقعی که شاهرخ و پیرزن تنها شدند، پیرزن گفت: «اسم آهویی که تو دیده ای نارپری است و من می توانم تو را به او برسانم اما لازم است که اول از چند امتحان روسفید بیرون بیایی. امتحان اول این است که باید مدت چهل شبانه روز، روی فلان تخته سنگ روی یک پایت بایستی و هرگز نخوابی. اگر در تمام این مدت فقط یک لحظه بخوابی تمام زحمت هایت به هدر خواهد رفت.» این سنگ رو به روی خانه پیرزن قرار داشت و پیرزن می توانست هر لحظه آن را زیر نظر بگیرد. به این جهت در تمام مدت چهل شبانه روز، پیرزن به دقت مواظب شاهرخ بود. پس از چهل شبانه روز پیرزن گفت: «ای انسان خیره سر! من در تمام عمرم آدمی مثل تو ندیده ام. آفرین بر تو و این همه استقامت. از تو خوشم آمد. حالا امتحان دوم را شروع می کنیم. باید چهل شبانه روز از آن رودخانه آب بیاوری، گِل درست کنی، جلوی خانه مرا دیوار بکشی و باز دیوار را خراب کنی. اگر توانستی بدون لحظه ای توقف این کار را انجام بدهی به تو کمک خواهم کرد.» پس از آن که شاهرخ از امتحان دوم هم روسفید بیرون آمد، پیرزن گفت: «حالا حاضرم به تو کمک کنم. خوب گوش کن. اگر به آن چه که می گویم عمل نکنی، همه زحمتهایت به هدر خواهد رفت. از این راه برو. به دریا که رسیدی بگو: « بسم الله الرحمن الرحيم. نصر من الله و فتح قریب.» از آب به سلامت خواهی گذشت. در آن طرف دریا به یک باغ بزرگ می رسی که در آن درختان زیادی وجود دارد. در گوشه سمت راست باغ یک درخت انار می بینی که شاخه های آن پر از انار است. همه انارها ترکیده اند و فقط یک انار سالم روی بلندترین شاخه است. تو باید آن انار را بچینی در این توبره بگذاری و به اینجا برگردی. مواظب باش که هر چه در پشت سرت صداهای عجیب و غریب شنیدی به عقب نگاه نکنی وگرنه انار را از دست خواهی داد.» شاهرخ به همان صورت که پیرزن گفته بود، از دریا عبور کرد و به درخت انار رسید. انار را چید و در توبره گذاشت و برگشت. اما در هر قدم که می گذشت، صدها فریاد به گوشش می رسید که: «ای آدمیزاد! خانم ما را کجا می بری؟ سرور ما را کجا می بری؟» آن قدر این صداها بلند و ترسناک بود که بالاخره حوصله شاهرخ سر رفت. برگشت تا ببیند صاحب آن کیست که ناگهان توبره از دستش به زمین افتاد. انار به صورت آهوی بسیار زیبایی درآمد و در یک چشم به هم زدن از آن جا دور شد. شاهرخ خسته و ناکام نزد پیرزن برگشت. پیرزن گفت: «ای آدمیزاد مغرور و حرف نشنو! مگر به تو نگفتم که به پشت سرت نگاه نکن. حیف که جوان خوبی هستی وگرنه حاضر نبودم به تو کمک کنم. فقط مواظب باش که این دفعه گول نخوری و به پشت سرت نگاه نکنی.» پیرزن همان دستورهای گذشته را تکرار کرد و شاهرخ از همان راه به طرف باغ حرکت کرد. رفت و رفت تا به درخت انار رسید. انار را چید و در توبره گذاشت. اما این دفعه هر چه که در پشت سرش صداهای عجیب و غریب شنید، به عقب برنگشت. موقعی که نزد پیرزن رسید، پیرزن به او گفت: «حالا می توانی پیش پدر و مادرت برگردی. اما لازم است که چند موضوع دیگر را هم بدانی. این انار ممکن است هر لحظه به رنگی یا به شکلی در بیاید. تو نباید تعجب کنی. سر راه که می روی باید از فلان درخت مقداری برگ بچینی و به شهر پدرت ببری. پدر و مادرت از غم دوری تو کور شده اند. موقعی که به شهر خودت رسیدی، برگ ها را بکوب، با آب مخلوط کن و روی چشم آن ها بگذار تا بینا شوند. ضمناً این توبره را نباید هیچ وقت روی زمین بگذاری هر وقت که خواستی بخوابی یا استراحت کنی، توبره را به یک چوب بیاویز. وقتی که به شهر پدرت رسیدی دستور بده تا برایت خانه ای بسازند که هیچ گونه سوراخی نداشته باشد. پس از آن که کاملاً مطمئن شدی در خانه سوراخی وجود ندارد، انار را از توبره بیرون بیاور و به دو نیم کن تا دختر دلخواه خود را به دست بیاوری.» شاهرخ از پیرزن سپاسگزاری کرد. بعد به کمک دیوهای سیاه و زرد و قرمز از راه هایی که رفته بود برگشت. در بیرون قصر دیو قرمز، اسبش را از درخت باز کرد و به طرف شهر خودش به راه افتاد. روزها و شب ها راه رفت و رفت تا پس از بیست سال به ولایت خودش رسید. در بیابان چوپانی را دید. به او گفت: «برو به پادشاه بگو شاهرخ برگشته است.» چوپان پوزخندی زد و گفت: «برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. شاهرخ شاه مدت چهل سال است که رفته و برنگشته. خدا می داند که در کدام شهر و دیار مرده و استخوان هایش توتیا (سرمه، در این جا یعفی غبار، خاک) شده. اصلاً از کجا معلوم در همان روزهای اول جانوران وحشی او را نخورده باشند. من نمی توانم چنین خبر دروغی به پادشاه بدهم.» شاهرخ که از چوپان ناامید شده بود به طرف شهر پدرش به راه افتاد. مدتی که رفت به یک پیرمرد رسید. به او گفت: «برو به پادشاه بگو، شاهرخ برگشته است.» پیر مرد گفت: «من دست خالی چگونه نزد پادشاه بروم. اگر از شاهرخ نشانی، علامتی، چیزی داری به من بده تا با خود ببرم و پادشاه حرف مرا باور کند.» شاهرخ از حرف های پیرمرد خوشش آمد. انگشتری خود را به او داد و گفت: «این را ببر و به پدرم بده تا حرف تو را باور کند.» پیرمرد به سرعت به شهر رفت. دربان قصر از ورود او جلوگیری کرد و گفت: «پادشاه هیچ کس را نمی پذیرند. هر کاری داری می توانی به من بگویی.» اما چون پیرمرد حاضر نمی شد که کارش را به دربان بگوید، بین آن دو بگومگو در گرفت. از پیرمرد اصرار و از دربان انکار و تهدید، که سر و صدای آن ها در داخل قصر به گوش پادشاه رسید. وقتی که علت را دانست، دستور داد پیرمرد را احضار کنند. در راه یکی از نزدیکان پادشاه که از سر و وضع پیرمرد به شک افتاده بود و تصور می کرد مانند هزاران نفر دیگر برای گرفتن طلا و جواهر و گفتن خبرهای دروغی آمده است، مقداری سکه طلا به او داد، اما پیرمرد سکه ها را قبول نکرد و گفت: «به خدا من گدا نیستم. به پول شما هم احتیاجی ندارم. فقط می خواهم برای امر مهمی پادشاه را ببینم.» پادشاه، ابتدا تصور کرد که این پیرمرد هم مانند دیگران به طمع سکه زر، چنین دروغی ساخته است، اما موقعی که انگشتری را لمس کرد، آن را شناخت و بی اندازه خوشحال شد. ابتدا خلعت شایسته ای به پیرمرد بخشید و سپس دستور داد که از دروازه شهر تا داخل قصر را با قالی فرش کردند. بعد، عده زیادی را به استقبال پسرش فرستاد و گفت: «از روی هر قالی که پسرم عبور می کند، آن قالی را به یکی از فقرا ببخشید.» در نزدیکی قصر، چندین گوسفند جلو پای شاهرخ قربانی کردند و گوشت آن ها را به فقرا دادند تا بالاخره شاهرخ پس از چهل سال دوباره وارد قصر شد و به دیدار پدر و مادرش رفت. به محض آن که شاهرخ پدر و مادرش را دید، برگ هایی را که با خود آورده بود، طبق دستور پیرزن کوبید، با آب مخلوط کرد و آن را روی چشم آن ها گذاشت تا بینا شدند. پادشاه و ملکه، شکر خدای را به جا آوردند و مردم هفت شبانه روز شهر را چراغان کردند و شادی و پایکوبی کردند. چند روزی به عیش و نوش گذشت. در این مدت شاهرخ منتظر بود تا خانه ای را که می خواست بسازند. معماران و کارگران زیادی برای ساختن خانه اجیر کردند تا یک قصر در وسط باغ بسیار بزرگی بنا کردند. سپس به شاهرخ اطلاع دادند که خانه حاضر است. شاهرخ مدت زیادی به تنهایی تمام قسمت های خانه را وارسی کرد تا سوراخی نداشته باشد. بعد که مطمئن شد به داخل یکی از اتاق ها رفت و در را پشت سرش بست. انار را از داخل توبره بیرون آورد و آن را به دو نیم کرد. دختر بسیار زیبایی در مقابلش ظاهر شد اما تا دست به طرف دختر دراز کرد، دختر در یک چشم به هم زدن از سوراخ وسط دیوار فرار کرد. شاهرخ اصلاً متوجه نشده بود که در اتاق زمستانی انار را شکسته و در گوشه ای از آن برای خارج شدن دود زغال و هیزم، یک هواکش وجود دارد. وقتی که دختر رفت، شاهرخ افسرده و ناراحت سرش را میان دو دست گرفت و به فکر فرو رفت. گریه اش گرفته بود. نارپری همین که به پشت بام رسید، یک لحظه با خود فکر کرد: «این شرط انصاف نیست که مردی این همه دنبال تو بدود و سال های جوانی خود را تلف کند و تو برای یک اشتباه کوچک از دستش بگریزی. بهتر است برگردی و یک مرتبه دیگر او را امتحان کنی.» به این جهت خود را به شکل یک گلابی درآورد و از همان سوراخ به داخل اتاق برگشت. شاهرخ از شدت ناراحتی ابتدا به گلابی توجهی نکرد. اما خوب که فکر کرد دید در آن نزدیکی درخت گلابی وجود ندارد. مطمئن شد که نارپری برگشته و او را بخشیده است. به این جهت گلابی را برداشت و در داخل توبره گذاشت. سپس به دنبال یک بنا فرستاد تا سوراخ هواکش را ببندد. آن گاه به داخل اتاق رفت. گلابی را به دو نیم کرد و نارپری از آن خارج شد. شاهرخ به دختر گفت: «تو هر وقت بخواهی، می توانی به هر شکلی که دلت خواست در آیی. اما از تو خواهش می کنم، امروز عصر که پدر و مادرم به دیدن ما می آیند، سربه سر آن ها نگذاری، چون در فراق من خیلی رنج کشیده اند و می خواهند نتیجه زحمات چهل ساله مرا ببینند.» نارپری قبول کرد و قرار شد که آن روز، پدر و مادر شاهرخ به قصر او بروند و با نارپری آشنا شوند. آن روز بعد از ظهر، موقعی که نارپری تنها در قصر نشسته بود و شاهرخ برای انجام کاری بیرون رفته بود، دختر وزیر با خود فکر کرد: «من سال هاست که عاشق شاهرخ هستم. در تمام این مدت که نبوده به انتظارش نشسته ام، حالا زن دیگری جای مرا گرفته، بهتر است بروم او را نابود کنم.» دختر وزیر خندان و خوشحال وارد شد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «بانوی من! می بینم که تنها نشسته اید. حیف نیست روز به این خوبی در باغ قدم نزنید. اگر بدانید چه گل های زیبا و قشنگی در باغ هست که آدم از دیدن آن ها تمام غم های خود را فراموش می کند، هرگز چنین تنها و افسرده در اینجا نمی نشینید.» خلاصه آن قدر دختر وزیر از باغ و درخت و گل تعریف کرد تا نارپری حاضر شد با او به باغ برود. در گوشه ای از باغ چاهی بود. همین که دختر وزیر و نارپری به کنار چاه رسیدند، دختر وزیر با یک حرکت نارپری را به داخل چاه انداخت. بعد به کمک نوکرش که قبلاً موضوع را می دانست، مقداری سنگ و چوب به داخل چاه ریخت تا دختر در زیر آن بمیرد. آن گاه به قصر برگشت. لباس های نارپری را پوشید و برجای او نشست. موقعی که پادشاه با ملکه و شاهرخ و جمعی از بزرگان وارد شدند، همه از دیدن دختر وزیر تعجب کردند، زیرا این دختر بسیار زشت و بداخلاق بود. پادشاه نگاه سرزنش آمیزی به شاهرخ انداخت و گفت: «عجب خریدی کرده ای! بعد از چهل سال جستجو، این است شکار تو؟ بعد بدون آن که منتظر پاسخ شاهرخ شود به اتفاق بقیه از آن جا دور شد.» شاهرخ سخت عصبانی شد و به ناوپری گفت: «عجب مرا روسفید کردی؟ از تو خواهش کرده بودم امروز که پدر و مادرم می آیند به بهترین شکلی که می توانی در بیایی. این چه ریخت و قیافه ای است که برای...» اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که ناگهان متوجه شد که دختر وزیر به جای نارپری نشسته و از نارپری خبری نیست. ناراحت و عصبانی دختر وزیر را گرفت و آن قدر شکنجه داد تا بالاخره اقرار کرد که نارپری را در چاه انداخته است. همان لحظه به دستور شاهرخ، عده ای به سر چاه رفتند و تمام سنگ و خاک آن را بیرون آوردند، اما از نارپری خبری و اثری نیافتند. شاهرخ از شدت ناراحتی خانه نشین شد. روزها و شب ها در همان قصر می نشست و فکر می کرد و نمی دانست چگونه میتواند نارپری را دوباره پیدا کند. روزهای اول از شدت عصبانیت دستور داده بود که دختر وزیر را از موی سرش در یک چاه بیاویزند. اما چند روز بعد او را بخشید و آزاد کرد. مدتی گذشت. شاهرخ دور از مردم با غم و اندوه زندگی می کرد و هر چه اطرافیان می خواستند او را از فکر نارپری خارج کنند، نمی توانستند. یک روز پسرکی از کنار دیوار قصر شاهرخ می گذشت. دید که در گوشه باغ از داخل چاه یک بوته گل سبز و شاداب روییده که تنها یک گل قرمز و قشنگ دارد. پسرک فوراً به داخل باغ رفت. گل را چید و برای مادربزرگش که مریض و بستری بود، برد. مادربزرگ از دیدن گل خیلی تعجب کرد چون در تمام عمرش گلی به آن قشنگی ندیده بود. گل را داخل یک ظرف آب گذاشتند. کم کم همسایه ها خبر شدند که در خانه پیرزن گل بسیار زیبایی وجود دارد که هیچ وقت پلاسیده نمی شود. مردم دسته دسته برای تماشای گل به خانه پیرزن می رفتند. بالاخره این خبر در شهر پیچید و به قصر پادشاه رسید. روزی شاهرخ تصمیم گرفت که به دیدن گل زیبای پیرزن برود. موقعی که چشم شاهرخ به گل افتاد، نور امیدی در دلش درخشید، چون متوجه شد که این گل نمی تواند یک گل معمولی باشد. به این جهت جریان پیدا شدن گل را پرسید. بعد مبلغی پول به پیرزن و نوه اش داد و گل را از آن ها خرید و با خود به خانه برد. در خانه، گل را درون گلدان نقره ای بسیار زیبایی گذاشت و روزها و شب ها با آن راز و نیاز می کرد. چندی گذشت. یک روز بعد از ظهر، شاهرخ در باغ قدم می زد. گذارش به همان چاه افتاد. مدتی در کنار چاه ایستاد و با ناراحتی و حسرت به آن نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شد. با حسرت اندیشید: «چهل سال زحمت کشیدم و این دختر احمق وزیر، زندگیم را به باد داد. افسوس! اگر یکبار دیگر نازپری را می دیدم، می دانستم چگونه از او نگهداری کنم!» ناگهان صدایی از داخل چاه گفت: «امتحان می کنیم.» و در پشت سرش آهویی که یک شاخش از طلا و یک شاخش از نقره بود از داخل چاه بالا آمد و به طرف قصر رفت. به آهستگی از پله ها بالا رفت و روی تخت نشست. شاهرخ به دنبال آهو می رفت و نمی دانست از تعجب یا خوشحالی گریه کند یا بخندد. در داخل قصر از گل اثری نبود. آهویی هم دیده نمی شد، فقط نارپری را دید که زیباتر از همیشه لبخند می زند. همان روز پادشاه و ملکه به دیدن نارپری رفتند و زیبایی و کمال او را از ته دل ستایش کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد