شاه عباس و بلبل سخنگو

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: افسانه‌ی لری

منبع یا راوی: گردآورنده: داریوش رحمانیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۹۱-۲۹۵

موجود افسانه‌ای: دیو- بلبل سخنگو

نام قهرمان: شاه‌عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دو زن بدجنس

روایت «شاه عباس و بلبل سخنگو» یکی دیگر از روایات قصه‌ای است که در آن سه دختر فقیر هر کدام مدعی انجام کاری شگفت می‌شوند. شاه آنها را به دربار آورده و می‌خواهد که ادعاهایشان را ثابت کنند. دختر بزرگ که مدعی بود می‌تواند غذایی بپزد که تمام لشگر شاه از آن بخورند و سیر شوند، با حقه شور کردن غذا، تنها دروغ خود را ثابت می‌کند. دختر دومی هم که مدعی بافتن قالیچه‌ای بود که همه لشکر شاه بتوانند روی آن بنشینند، مانند خواهر بزرگتر به حقه‌بازی رو می‌آورد. تنها خواهر سوم است که می‌تواند ادعای خود را مبنی بر زاییدن یک دختر (دندان مروارید یا گیس طلا) و یک پسر (کاکل زری، مو نقره‌ای و ...) ثابت کند. اما دو خواهر دیگر بر او حسد برده و بچه‌ها را با (توله سگ، خشت) عوض می‌کنند. در همه روایت‌های این قصه، دختر و پسر از خانه پادشاه دور می‌افتند و توسط (چوپان، باغبان، ماهیگیر و...) بزرگ می‌شوند. سرانجام پسر با اجابت کردن خواسته‌های خواهر و اثبات توانایی‌های خود، راه را برای روشن کردن حقایق هموار می‌کند و سرانجام همه چیز روشن می‌شود و آنها به خانه خود باز می‌گردند. این روند گویی ناظر بر اثبات قهرمانی پسر و شایستگی یافتنِ عنوان «شاهزاده» است. در روایت «شاه عباس و بلیل سخنگو» برخلاف بسیاری از روایت‌های دیگر این قصه، دخترِ قصه است که از پس کارهای مشکل برمی‌آید.

یک شب شاه عباس لباس درویشی پوشید و رفت توی شهر گشتی بزند و سر و گوشی آب بدهد ببیند مردم در چه حال و روزند. از کنار پنجره‌ای رد شد، شنید سه تا دختر دارند با هم حرف می‌زنند، یکی می‌گفت: «اگر من با شاه عباس عروسی کنم، یک غذایی برایش درست می‌کنم که اگر همه لشگر و خِدَمش بخورند تمام نشود.» دومی گفت: «اگر من زن شاه بشوم، یک قالی برایش می‌بافم که هیچ کس جز خودش روی آن ننشیند.» سومی گفت: «اگر من زن شاه عباس بشوم یک پسر و یک دختر برایش می‌زایم که موی دختر از طلا باشد و موی پسر از نقره.» شاه عباس اینها را که شنید برگشت به قصر و دستور داد هر سه تا دختر را آوردند و با هر سه عروسی کرد به شرط آن که به حرف‌هایشان عمل کنند. دختر اول یک آشی پخت و چند مَن نمک ریخت توی آن. آش آن‌قدر شور شد که هرکس کمی از آن می‌خورد دیگر لب نمی‌زد. همه‌ی لشگر و خدم و حشم شاه از آن خوردند و باز باقی بود. دختر دوم هم که شرط کرده بود قالی ببافد که فقط شاه روی آن بنشیند، یک قالی بافت که همه‌اش سوزن کاری بود جز وسط آن که مخصوص شاه بود. اما دختر سوم، او هم بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، یک دختر گیس طلایی و یک پسر گیس نقره‌ای زایید. اما آن دو تا خواهر دیگر پیش خود گفتند اگر این دو تا بچه زنده بمانند شاه دیگر به ما بی‌علاقه خواهد شد. روی همین حساب نقشه‌ای کشیدند و قبل از این که کسی بفهمد بچه‌ها را توی یک صندوق گذاشتند و انداختند به دریا. جای آنها هم دو تا خشت گذاشتند. شاه عباس وقتی آمد و به جای بچه، خشت دید عصبانی شد و دستور داد دختر را توی پوست گوسفند بپیچند و بدوزند تا پوست روی بدنش خشک شود. اینها را اینجا بگذار و برو سراغ بچه‌ها. صندوق را آب برد تا آن پایین‌ترها یک ماهیگیر آن را از آب گرفت. ماهیگیر بچه‌ها را برد و بزرگ کرد. سال‌ها گذشت. ماهیگیر که مرد، دختر مو طلایی و پسر مو نقره‌ای خانه و اثاثیه‌ی ماهیگیر را فروختند و آمدند به شهر و کنار قصر شاه خانه‌ی کوچکی خریدند. از قضا، یک روز یکی از آنها دو تا زن بدجنس شاه عباس، دختر مو طلایی را توی حیاط خانه دید و فهمید که این همان دختر شاه عباس است، رفت و آن دیگری را خبر کرد. گفتند: «اگر شاه اینها را ببیند ممکن است بفهمد و ما را بکشد.» نقشه‌ای کشیدند و یک پیرزالی را فرستادند تا آنها را از بین ببرد. پیر زال رفت پیش دختر گیس طلایی و گفت: «چه خانه‌ی قشنگی! چه درخت قشنگی! اما حیف که بلبل سخنگو ندارید!» دختر گفت: «بلبل سخنگو دیگر چیست؟» پیر زال گفت: «بلبل سخنگو بلبلی است که وقتی چیزی به او بگویی جواب می‌دهد جان بلبل و شروع می‌کند به مَتَل گفتن!» پیر زال این را گفت و رفت. ظهر که برادرش آمد، دختر به او گفت: «روزها که تو می‌روی کار، من توی خانه تنها هستم. یک بلبل سخنگو می‌خواهم که وقتی تنها می‌شوم همدمم باشد و برایم متل بگوید!» پسر گفت: «بلبل سخنگو دیگر چیست؟ کجاست؟» دختر گفت: «من نمی‌دانم. برو بپرس، پیدا می‌کنی.» پسر که خیلی خواهرش را دوست داشت گفت: «باشد می‌روم و هر طور شده بلبل سخنگو را پیدا می‌کنم.» صبح که شد بار و بندیلش را بست و پشت به شهر و رو در بیابان رفت و رفت و به هرکس که رسید پرسید اما هیچ کس از بلبل سخنگو چیزی نمی‌دانست. ظهر که شد نشست زیر یک درختی و بقچه‌ی نانش را باز کرد که بخورد دید یک سواری می‌آید. سوار که رسید پسر از او پرسید: «ای سوار، تو نمی‌دانی بلبل سخنگو کجاست؟» سوار گفت: «بلبل سخنگو را می‌خواهی چه کار؟» پسر گفت: «خواهرم تنهاست، همدم ندارد، می‌خواهم ببرم برای او تا برایش متل بگوید و بشود همدم و مونسش.» سوار گفت: «بلبل سخنگو توی غاری است توی فلان کوه. اما این بلبل مال یک نره دیوی است که هر آدمیزادی را ببیند یک لقمه‌ی چپش می‌کند. بیا و به جوانی خودت رحم کن و از خیر بلبل سخنگو بگذر.» پسر گفت: «من به خواهرم قول داده‌ام. می‌روم یا می‌میرم یا بلبل را می‌گیرم و می‌آورم.» سوار گفت: «حالا که می‌روی برو اما حواست جمع باشد که این بلبل فقط به جنس ماده علاقه دارد، اگر مرد صدایش بزند طلسم می‌شود.» سوار این را گفت و رفت و پسر هم پا شد و رفت تا رسید به کوه و کشید بالا تا رسید دم در غار. نگاه انداخت دید بلبل توی غار است. حرف سوار یادش رفت و صدا زد: «بلبل سخنگو، بلبل سخنگو.» بلبل هم جواب داد: «زیرِ زمین، زیرِ زمین» پسر تا آمد قدم بردارد دید پاهایش مثل میخ رفته توی زمین! هرچه خواست حرکت کند دید نمی‌تواند. تازه به یاد حرف آن سوار افتاد. هول شد و افتاد به التماس، أما هر چه بیشتر التماس کرد، هی بیشتر توی زمین رفت، تا این که فقط سرش بیرون ماند. این را اینجا بگذار و برو سراغ دختر. دختر هر چه نشست دید برادرش نیامد. هفت هشت ده روزی که گذشت پا شد و بار و بندیلش را بست و راه افتاد و آمد و آمد تا رسید به به همان چشمه و درخت. نشست که غذا بخورد، همان سوار آمد. از دختر پرسید: «که هستی و کجا می‌روی؟» دختر هم حکایت خود و برادرش را تعریف کرد. سوار گفت: «برادرت چند روز پیش از اینجا گذشت و من نشانی بلبل سخنگو را به او دادم؛ اگر تا حالا برنگشته حتماً یا دیو او را خورده یا بلبل طلسمش کرده! اگر شانس آورده و دیو نخورده باشدش تو چون دختر هستی می‌توانی از طلسم نجاتش بدهی، چون بلبل سخنگو به جنس ماده علاقه دارد.» دختر نشانی غار را گرفت و آمد. رسید دم در غار دید برادرش تا گردن رفته توی زمین. دختر صدا زد: «بلبل سخنگو، بلبل سخنگو!» بلبل جواب داد: «جان بلبل؟ چه می‌خواهی؟» دختر باز بلبل را صدا زد و بلبل هم هی جواب داد. دختر آن قدر بلبل را صدا زد تا کم‌کم برادرش از خاک درآمد و طلسمش شکست. بعد دختر رفت و قفس بلبل را برداشت که ببرد. بلبل گفت: «حالا که مرا می‌بری بیا و گنج نره دیو را هم ببر. شیشه‌ی عمرش را هم به برادرت بگو برود از شکم ماهی سرخ که توی رودخانه‌ی پایین کوه است بردارد و بشکند.» دختر آمد و گنج را جمع کرد و پسر رفت و شیشه‌ی عمر دیو را شکست. خلاصه، پسر و دختر با گنج نره دیو و بلبل سخنگو برگشتند و یک کاخ بزرگی کنار کاخ شاه عباس ساختند. به شاه عباس خبر رسید. آمد ببیند اینها که چنین کاخی ساخته‌اند کیستند؟ تا شاه عباس آمد توی ایوان کاخ، بلبل سخنگو آواز داد: «های شاه عباس، های شاه عباس! مگر کور شدی که پسر و دختر خودت را نمی‌شناسی؟ شاه عباس ماند به تعجب! رفت پیش قفس بلبل و گفت: «بلبل بگو ببینم چه می‌گویی؟ چه می‌دانی؟» بلبل گفت: «شاه عباس، های شاه عباس! مگر دیوانه شده‌ای که زنت را توی پوست گوسفند دوخته ای؟» شاه عباس گفت: «سر در نمی‌آورم، این بلبل چه می‌گوید؟» بلبل دوباره آواز داد: «شاه عباس، های شاه عباس! مگر می‌شود آدم آجر بزاید؟» شاه عباس داشت فکر می‌کرد که یک دفعه دختر گیس طلایی و پسر مو نقره‌ای آمدند توی ایوان. شاه عباس تا چشمش به آنها افتاد معنی حرف‌های بلبل را فهمید. دانست که آنها بچه‌های خودش هستند. بچه‌ها را در بغل گرفت و بوسید و مادرشان را از توی پوست گوسفند در آورد. بعد هم دستور داد گیس‌های آن دو تا زن بدجنس را بستند به دم دو تا اسب وحشی و اسب‌ها را هی کردند توی بیابان! بالا رفتیم آرد، بود پایین آمدیم خمیر بود، قصه‌ی ما همین بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد