شاه عباس و پیر خارکش
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: افسانهی لری
منبع یا راوی: گردآورنده: داریوش رحمانیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۹۷-۲۹۸
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پیرمرد خارکش
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شاه عباس
برخی از قصهها در کار اثبات این نکتهاند که اصول اخلاقی و رفتاری مردم عادی بهتر از همان اصول نزد پادشاه (به عنوان سمبل قدرتمندان جامعه) است. دامنهی این گونه قصهها گاه تا برتر جلوه دادن فقر نسبت به ثروت نیز کشیده شدهاست. روایت «شاه عباس و پیر خارکش» از قصههای اخلاقی است. رفتار پیر خارکش نسبت به زن و بعد نسبت به زنانش به نکتهی مستتر در قصه اشاره دارد و و آن اینکه: رفتار و اخلاق زن را چگونگی رفتار مرد با او تعیین میکند.
یک روز شاه عباس داشت از یک صحرایی میگذشت، یک پیرمرد خارکشی را دید که خار میکشد و شعر و ترانه میخواند و میرود. شاه عباس گفت: «چرا این قدر شاد و شنگولی؟» پیر گفت: «چرا نباشم، یک زن دارم مثل دستهی گل، با اخلاق، خانهدار و پاکدامن. دیگر چرا شاد نباشم؟» شاه عباس گفت: «باید زنت را با زنهای من عوض کنی!» خارکش که چارهای جز اطاعت از فرمان شاه نداشت قبول کرد. خلاصه، شاه عباس زن خارکش را گرفت و به جایش سه تا زن خود را داد به او. خارکش به زنها گفت: «شما چه کار کردهاید که شاه شما را طلاق داد و فرستاد خانهی کسی مثل من؟» زن اول گفت: «من دستم کج بود و گاهی از طلا و جواهرات سلطنتی میدزدیدم!» زن دومی گفت: «من هم خیلی وراج و رودهدراز بودم و تا سیر دل حرف نمیزدم، ساکت نمیشدم.» زن سومی هم گفت: «من هم اهل عیش و نوش و خوشگذرانی بودم. این بود که شاه ما را کرد بیرون، زن تو را گرفت!» پیرمرد حرفهای زنها را که شنید گفت: «باشد او شاه بوده، اما شما توی خانهی من هرطور دوست دارید زندگی کنید. تو که دستت کج است هرچه را دوست داشتی بردار. تو که روده درازی، من از شب تا صبح در خدمت تو هستم، هرچه میخواهی بگو، میشنوم. تو که خوشگذرانی هرجا که خواستی برو و بیا، اگر خواستی بگو تا من هم بیایم.» خلاصه، زنهای شاه عباس، وقتی گذشت و بردباری مرد خارکش را دیدند از خود شرمنده شدند و پیش خود گفتند حالا که این مرد این قدر خوش اخلاق و با گذشت است چرا ما بد باشیم؟ این بود که از آن به بعد اخلاق بدشان را ترک کردند و برای پیر خارکش زنهای خوبی شدند. پیر خارکش هم از قبل شادتر و شنگولتر شد. یک روز شاه عباس دوباره از صحرا رد میشد او را دید و ماند به تعجب. گفت: «ای پیرمرد تو چه طور هنوز این قدر شاد و شنگول هستی؟ من که سه تا مار و افعی انداختم به جانت؟» پیرمرد گفت: «ای شاه عباس دستت درد نکند با این زنهایی که به من دادی! اینها از زن اولم هم بهترند. خدا را شکر!»