شاه عباس و سه درویش (1)

افزوده شده به کوشش: بهروز مدرس احمدی

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: گردآورنده: امیرقلی امینی با مساعدت هنرهای زیبای کشور ۱۳۳۹

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 339-351

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: شاه عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: شاه عباس

در ایران، شاه به دلیل شرایط تولید و مناسبات اقتصادی قبل از سرمایه داری، مالک همه چیز (آب و زمین) بود و مردم از اقشار و طبقات مختلف رعایای او محسوب می شدند. شاه می توانست مالکیتی را ببخشد یا سلب کند. آرزوی مردم در داشتن شاهی که از وضع «رعایا» خبر داشته باشد و به آنها رسیدگی کند، یکی از مایه های ساختن شاه عباس افسانه ای است که لباس درویشی می پوشیده و هر شب در شهر گشت و گذار می کرده است. در روایت «شاه عباس و سه درویش»، شاه عباس همراه با سه درویش دیگر وارد چادر پیرزنی می شوند. شاه عباس با دیدن دختر پیرزن عاشق او می شود و در شرط بندی از او می برد و به زنی می گیردش. «به حرف درآوردن» یکی از شروطی است که در برخی از قصه ها برای به دست آوردن دختر محبوب، قهرمان باید با موفقیت آن را انجام دهد. شگرد قهرمان قصه در برابر چنین شرایطی نقل قصه هایی است که نیاز به اظهار نظر دارند و در آن حق چند نفر مطرح است. شیفتگی به نقل و روایت و قصه را در گذشته می توان در این گونه روایات و شرط بندی ها تشخیص داد. دختر، در این روایت با این که چند بار با خود عهد می کند شرط را از یاد نبرد، در مقابل نقل ها چنان مجذوب می گردد که عهد چندباره ی خود را از یاد می برد. اهمیت نقل و قصه در گذشته تا بدان پایه بوده است که گاه در روایات، موجب بهبودی بیمارانی نیز می شده است.

روحش شاد. شاه عباس، شاه خوبی بود. نه تنها روز، حتی شب هم از فکر رعیت غافل نبود. شب ها که می شد همه شب، وقتی همگی مردم در خواب ناز فرو رفته بودند و ششدانگ وجودشان را خواب فرو گرفته بود؛ لباس درویشی می پوشید و می آمد زیر ایوان قصر «علقاپی» (عوام اصفهان و حتی گاهی خواص، عمارت عالی قاپو را از روی تخفیف «علقاپی» می گویند و شاید این صورت مخفف آنها ناشی از کلمه ی «علی قاپو» باشد.) روی یک آجر می ایستاد و چند دور، دور خود چرخ می خورد و در آخرین چرخ رویش به هر طرفی می ایستاد به همان طرف رو آور می گردید. شبی از شبها همین که روی آجر چرخش خورد، رویش به طرف هزار دره (دره ی هزار است در یک فرسنگی اصفهان که اینک راه شوسه ی اصفهان به شیراز از کنار آن می گذرد.) شد و به همان طرف روانه گردید. وقتی به پای پل های چهار باغ (پل الله وردیخان) رسید به درویشی برخورد کرد. درویش گفت: «هو حق، علی مدد، گل مولا به کجا؟» شاه عباس گفت: «جمال مولا را عشق است، به هزار دره.» درویش گفت: «اگر اجازه می دهی من هم همراه می آیم.» شاه عباس اجازه داد و هر دو نفر حرکت کردند. وسط های خیابان هزار جریب به درویش دیگری رسیدند، با او نیز همان آداب به جا آمد و او هم به دنبال آن دو درویش افتاد و با هم بنای رفتن را گذاشتند. در اواخر هزار دره هم به یک درویش سومی برخوردند و او نیز با آن سه تن همراه شد. چهار نفری همه جا رفتند تا به چشمه ی علی (چشمه ی کم آبی است در هزار دره که اکنون در کنار راه شوسه ی شیراز واقع شده است.) رسیدند. دیدند در سر چشمه، سیاه چادری برپاست و چراغی در آن جا می سوزد. نزدیک چادر رفتند و هو حق مددی کشیدند. زنی پیر از چادر بیرون آمد. چشمش به درویش ها افتاد، به خاطر ارادتی که به حضرت علی داشت خیلی خوشحال شد و به آنها تعارف کرد که خوش آمدید بفرمایید. درویشها داخل چادر شدند و به زن دعای بسیار کردند. شاه عباس که حالا هیچ یک از درویش های دیگر نمی دانند او خود شاه است کشکول بزرگ خود را به در آورد؛ از پیرزن اجازه خواست که با او طعامی بخورند. پیرزن گفت: «ای گل مولا برای ما هیچ اهانتی بالاتر ازین نیست که کسی طعام خود را بر سر سفره ی ما بگذارد. اگر اجازه دهید دختر شیربرنج خوبی پخته است برای شما بیاوریم و نوش جان کنید.» درویش قبول کرد به شرط این که پیرزن هم خوراک های توی کشکول را به عنوان هدیه قبول کند و به جای شامی که مخصوص او و دخترش بوده و حالا نصیب آنها شده است، با دخترش صرف کنند. پیرزن قبول کرد. دختر شام آورد. شاه عباس دید چه دختری که به ماه می گوید تو در نیا من در بیایم. شاه یک دل نه، صد دل عاشق دختر شد ولی به روی خود نیاورد. شیربرنج لذیذی بود. همگی خوردند و همین که سیر شدند شکر خدای را به جا آوردند و به صحبت نشستند. از شب خیلی گذشته بود. دختر پیش آمد و گفت: «ای گل مولاها، ما تا وقتی مرد نامحرم در چادرمان باشد رسم نداریم که بخوابیم. اینک شما بخوابید و من بالای سر شما کشیک می کشم که جانوران بیابانی به شما آزاری نرسانند.» شاه عباس گفت: «خواهر جان، ما هم نمی خوابیم.» دختر گفت: «پس خوب است، هر یک داستانی بگویید و قصه ای نقل کنید و اگر توانستید مرا تا سه بار به زبان بیاورید و مُهر سکوت از لب من بردارید، من مطیع امر شما خواهم بود.» درویش ها قبول کردند و شاه عباس رو به یک نفر از آنها کرد و گفت: «تو اول داستان خود را شروع کن.» درویش گفت: «یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. پادشاهی بود که اولادش منحصر به یک دختر بود. روزی وزیر بزرگ شاه که خیلی مقرب درگاه بود خدمت شاه رسید و زمین ادب بوسه داد و عرض کرد: «قربان جقه (جیقه) ی عالم بشوم. غلام خانه زاد، امتحان صداقت و صمیمیت خودم را به خاک پای مبارک داده ام، اینک وقت است که قبله ی عالم منتی بر سر این پیر غلام بگذارند و یکی از غلام زادگان را به شرف دامادی خودشان مفتخر بفرمایند.» شاه فرمود: «من هم برای صداقت تو راضی به این امر هستم ولی این دخترم به کدام یک از پسران تو شوهر کند، بسته به میل خود اوست و باید به خودش مراجعه بکنی.» وزیر زمین ادب بوسید و نزد دختر پادشاه رفت و مطلب را با او در میان گذاشت. دختر در جواب او گفت: «من هم به این مواصلت راضی هستم، ولی راست بگویم من دوست دارم به مردی شوهر بکنم که هنرمند باشد. تو به هر یک از پسرانت یک هزار تومان می دهی و هر کدام را به طرفی روانه می کنی و قرار می گذاری که مدت یک سال ازین شهر دور بشوند و دنبال کار و کاسبی تجارت بروند و پس از یک سال بازگردند. من از میان آنها آن یک نفری را به شوهری اختیار می کنم که از همه بیشتر از سرمایه ی خود سود برده باشد.» وزیر رأی دختر را پسندید و به هر یک از پسران خود یک هزار تومان داد و به آنها گفت که فردا باید از شهر خارج بشوید و هر کدام راهی را در پیش گرفته بروید و پس از یک سال که بازگشتید هر کدام بیشتر منفعت کرده باشید، دختر پادشاه مال اوست. پسران وزیر سرمایه های خود را گرفتند و از شهر خارج شدند. در خارج شهر پای چشمه ای نشستند و بنای مشورت را گذاردند که هر یک از کدام طرف روانه شود. پسر کوچک تر گفت: «داداشهای عزیزم، علت ندارد که ما به خاطر میل دختر پادشاه خودمان را آواره ی شهرها و دیارهای غریب بکنیم. بیایید هر سه نفر به هر طرفی می رویم با هم برویم. منتهی به هر شهری می رسیم، هر یک برای خودمان تجارت و دادوستد کنیم.» دو برادر بزرگتر عقیده ی او را پسندیدند و متفقاً به طرف یکی از شهرهای هندوستان حرکت کردند. وقتی وارد آن شهر شدند داخل یک سرای تجارتی شدند و هر یک برای خودش حجره ای گرفت. روزی پسر بزرگتر مشغول کسب و معامله بود که مردی وارد شد و قالیچه ای را به او عرضه داشت و گفت: «این، قالیچه ی حضرت سلیمان است و خاصیت آن این است که وقتی روی آن نشستید و دو رکعت نماز حاجت خواندید و دست به دعا برداشتید و گفتید: «ای قالیچه تو را به حق حضرت سلیمان مرا به فلان دیار برسان!» فوراً آدم را بلند می کند و در فاصله ی چشم بر هم زدنی او را به همان دیار می رساند.» پسر گفت: «با این خاصیت این قالیچه را به چند می فروشی؟» گفت: «به یک هزار تومان.» پسر پس از امتحان لازم همان پولی را که داشت داد و قالیچه را خرید. فردای همان روز، شخصی دیگر از اهالی آن شهر نزد پسر میانی آمد و کتابی را به او عرضه داشت. پسر از قیمت کتاب پرسید. گفت: «یک هزار تومان.» گفت: «چرا یک هزار تومان؟» «برای این که این کتاب هر کجایش را باز کنی و بخوانی از هر کجا که بخواهی تو را باخبر می کند و حتی از دورترین نقاط روی زمین.» پسر گفت: «بسیار خوب، اگر چنین باشد من آن را به یک هزار تومان خریداری می کنم.» و لای کتاب را باز کرد و شروع به خواندن نمود. دید نوشته است فلان پادشاه که همان پادشاه خودشان بود تنها یک دختر دارد و دخترش الان تکیه بر بستر بیماری زده، اطبای زیادی مشغول مداوای او هستند، ولی از علاج او باز مانده اند، چرا که تنها دوای دختر آب هندوانه است و هندوانه هم در آن دیار گیر نمی آید. پسر یک هزار تومان را فوراً پرداخت و در حال اضطراب نزد برادر بزرگتر رفت که این خبر را برای او نقل کند و از آنجا با او به حجره ی برادر کوچک تر آمدند. اتفاقاً برادر کوچکتر هم همان موقع معامله ی غریبی کرده بود، به این طریق که یک نفری انبانی را به او عرضه داشته و گفته بود: «این انبان خاصیت عجیبی دارد، وقتی دست در آن کردید و گفتید: «ای انبان! تو را به حق حضرت سلیمان فلان چیز را به من بده!» فوراً می دهد.» و قیمت آن را هم یک هزار تومان گفته بود و پسر هم این مبلغ را داده و انبان را خریده بود. پسر کوچک وقتی از قضیه ی کتاب آگاه شد به برادران خود گفت: «من هم چنین خریدی کرده ام، اگر وسیله ای بود که فوراً به شهر خودمان می رفتیم و از این انبان برای دختر پادشاه هندوانه در می آوردیم و مایه ی نجات او می شدیم چه قدر خوب بود.» پسر بزرگ گفت: «اتفاقاً من هم معامله ای کرده ام که این حاجت را به زودی بر می آورد.» و تفصیل خرید قالیچه را گفت و هر سه نفر برخاستند؛ درهای حجره های خود را بستند و با قالیچه و کتاب و انبان به طرف خارج شهر روان گردیده، هر سه روی قالیچه نشستند و دو رکعت نماز حاجت خواندند و گفتند: «ای قالیچه تو را به حق حضرت سلیمان ما را به شهر خودمان برسان.» ناگهان قالیچه به هوا برخاست و تا این سه جوان چشم خود را آمدند بر هم بزنند آنها را در میدان شهر خودشان فرود آورد. دوان دوان خود را به قصر پادشاه رساندند. وقتی رسیدند که تمامی اطباء دست از حیات دختر شسته بودند. جوان صاحب انبان نزد پادشاه رفت و گفت: «قربان خاک پای قبله عالم، از اطباء سوال کنید که هر دوایی برای علاج دخترشان لازم دارند بگویند تا من فوراً به وسیله انبان خودم حاضر کنم.» شاه فوراً اطباء را خواند و دوای قطعی علاج دختر را پرسید. گفتند همان آب دو دانه هندوانه است و بس، آن هم درین دیار گیر نمی آید. پسر فوراً دست در انبان کرد و گفت: «ای انبان تو را به حق حضرت سلیمان که دو دانه هندوانه الان به من برسان.» فوراً دو دانه هندوانه در انبان حاضر شد و جوان آنها را بیرون کشید و تقدیم اطباء کرد. آبش را گرفتند و به دختر نوشاندند. دختر در دم عطسه ای زد و حالش به جا آمد و پس از چند ماه بیماری، برخاست نشست و چشم هایش را باز کرد و ساعتی بعد به کلی عافیت یافت. درویش وقتی داستان خود را به اینجا رساند رو به شاه عباس کرد و گفت: «ای گل مولا حالا بگو بدانم این دختر حق کدام یک از این سه پسر است که مایه ی نجات او شده اند؟» شاه گفت: «جان مولا، حق پسر میانی است که به وسیله کتاب فهمید دختر ناخوش شده است و به دو برادر دیگر خود خبر داد.»دختر پیرزن غافل از این که با خود عهد کرده بود کلمه ای ضمن داستان سرایی درویش ها به زبان نیاورد گفت: «ای درویش، این چه بی انصافی است که تو می کنی، دختر حق پسر کوچک تر است که دوای قطعی او را از انبان خویش به دست آورد!» شاه عباس گفت: «ای دختر این یک دفعه صحبت، این را به خاطر بسپار که فراموش نکنی.» دختر یکه ای خورد و با خود گفت دو نوبت دیگر هم فرصت دارم. در آن دو نوبت هرگز حرف نخواهم زد و دیگر عهد خود را فراموش نخواهم کرد. پس از آن شاه عباس که مِن بعد او را بزرگ درویشان خواهیم خواند رو به درویش دومی کرد و گفت: «ای گل مولا بیار تا ببینیم تو چه داری؟» درویش دومی گفت: «روزی سه نفر یکی نجار، یکی خیاط و دیگری عابد که از شهر اصفهان سال ها بود به شهر کرمان سفر کرده و در آن جا اقامت کرده بود؛ مشغول کار و کاسبی بودند و عابد هم سرگرم عبادت بود. هوای دار و دیار در مغزشان بیدار شد و متفقاً به طرف اصفهان حرکت کردند. به اولین منزلی که رسیدند و شب را بیتوته نمودند، چون دزدگاه و جای خوف و خطر بود با هم قرار گذاشتند که هر یک، سه ساعت کشیک بکشند و دو نفر دیگر استراحت کنند که اگر دزدی خواست به اثاث و پول و مولِ (اهالی اصفهان بر حسب عادت برخی کلمات را که استعمال می کنند در موقع محاوره دو بار تکرار کرده و در دفعه ی دوم اولِ آن را مبدل به میم می کنند چنانچه می گویند: پول،مول؛ کوچه،موچه و غیره.) آنها دستبردی بزند، او رفقا را بیدار کند و به اتفاق هم در مقام دفاع برآیند. به حکم قرعه نوبت کشیک اول به نجار، دوم به خیاط و سوم به عابد افتاد. خیاط و عابد خوابیدند و نجار بیدار ماند. نیم ساعتی که گذشت حوصله ی نجار سر رفت و برخاست قطعه چوبی به دست آورد و با آلاتِ نجاری که همراه داشت مجسمه ی زنی بسیار زیبا را ساخت که دارای نمای اعضای بدن و از هر جهت کامل بود. مجسمه ی مزبور وقتی به پایان رسید نوبت کشیک نجار به سر آمد. نجار پیش رفت و خیاط را آهسته صدا زد و او را بیدار کرد و گفت: «برخیز که نوبت کشیک تو است.» و خود خوابید. خیاط برخاست و مشغول کشیک کشیدن شد. ناگهان چشمش در گوشه ی اتاق به آدمی عریان افتاد. سخت ترسید ولی برای اینکه رفقایش بی جهت بیدار نشوند یواش یواش پیش می رفت و آهسته آهسته می گفت: «کیستی، این جا چه میکنی؟» دید صدایی از آن هیکل بلند نمی شود. قدری پیشتر رفت و دستی به آن زد دید آدم نیست. مجسمه ای است که از چوب ساخته شده، فهمید که نجار موقع کشیک و بیداری خویش برای سرگرمی خود آن را ساخته است. او هم به خیال افتاد که کاری بکند. فوراً قدری از پارچه هایی که برای زنش سوغات می برد، برداشت و برید و یک دست لباس قشنگ دوخت و بر تن مجسمه کرد و آن را به صورت خیلی زیبایی درآورد و چون مدت کشیکش سر آمده بود، رفت و عابد را بیدار کرد و گفت: «رفیق نوبتِ کشیک رسیده است برخیز.» و خود خوابید. عابد برخاست، هنوز چشم هایش درست باز نشده بود که دید یک نفر در گوشه ی اتاق ایستاده. متوحشانه گفت: »کیستی؟» جواب نرسید. اول خیلی ترسید و خواست رفقا را بیدار بکند، دلش نیامد. به خود جرأت داد و پیش رفت، دید هیکل زنی است ولی حرکت نمی کند و لب به سخن باز نمی کند. پیشتر رفت و دستی به آن زد، دید بدنش سفت است، دقت کرد دید مجسمه ی زنی است که از چوب ساخته اند و لباسش پوشانده اند. گفت: «سبحان الله، این چه حکایتی است، این مجسمه از کجا آمده است؟!» بعد قدری فکر کرد. فهمید که کار، کار نجار و خیاط است که در موقع بیکاری کشیک خویش، برای سرگرمی خود آن را ساخته و برایش لباس دوخته اند. او هم به خیال افتاد که به نوبه ی خود کاری بکند. رفت، وضو گرفت و آمد و چندین رکعت نماز بخواند و عبادت خالق سبحان را به جای آورد و دست ها را به جانب آسمان برداشت و گفت: «بارالها نگذار من پیش رفقای راهم شرمنده بشوم. تو را به قربان درگاهت به این مجسمه جانی بده.» فوراً آن هیکل چوبی به خود تکانی داد و روی به عابد کرد و گفت: «یا شیخ سلام علیکم و رحمة الله و بركاته.» شیخ جواب داد و شکر خداوندی را به جای آورد که تیر دعایش چنین به هدف اجابت رسید. درین موقع سفیده ی صبح طلوع کرده بود، عابد، رفقا را بیدار کرد تا نماز صبح را بگزارند. رفقا وقتی بیدار شدند و چشم های آنها باز شد یک دنیا متعجب شدند که چگونه چیزی که به دست خود آنها ساخته و پرداخته شده بود، انسانی شده و جانی گرفته و با عابد حرف می زند. عابد قضیه را برای آنها گفت و همه شکر خداوند را به جای آوردند. درین موقع درویش نقال رو به بزرگ درویشان نمود و گفت: «حالا گل مولا بگو ببینم این زن رعنا حق کدام یک از این سه نفر است؟ از نجار که هیکل او را ساخت یا از خیاط که لباسش را دوخت یا از عابد که جانش داد؟»بزرگ درویشان گفت: «حق نجار است چرا که او مؤسس وجود او بود.» دختر باز عهد خود را از فرط حیرت فراموش کرد و گفت: «ای درویش تو چرا این قدر از انصاف و مروت به دور هستی، آخر اگر عابد نبود کجا یک مجسمه ی چوبی که لباسی به او پوشانده بودند قادر به حرکت و حرف زدن می بود و چه فایده ای بر وجود او مترتب بود؟» بزرگ درویشان، یعنی شاه عباس جنت مکان گفت: «دختر جان، این دو بار، حساب دستت باشد، به خاطر بسپار که فراموش نکنی.» دختر سخت خجل شد و با خود عهد کرد که دیگر حرف نزند و نوبتِ سوم دست خود را مفت نبازد. بزرگ درویشان به درویش سومی روی کرد و گفت: «گل مولا اینک نوبت تو است. حالا تو بیار تا ببینیم چه در چنته داری؟» درویش سومی گفت: «جمال مولا را عشق است.» می گویند: «پادشاهی بود، پس از سالها انتظار و آرزو عیالش آبستن شد و پس از گذشتن نه ماه و نه روز و نه ساعت دختری زایید مثل پنجه ی آفتاب و قرص ماه. هفت شبانه روز شهر را آذین بستند و شادی ها کردند. دختر، سه ساله شد. همه ی روز به باغ پدرش او را برای گردش می بردند. او با پسر باغبان باشی شاه که او هم سه ساله بود بازی می کرد. کم کمک به قدری این دو بچه با هم انس گرفتند که جدایی آنها بسی اسباب اشکال شده بود و به همین جهت کمتر آنها را از هم جدا می ساختند، تا این که دختر و پسر به سن ده سالگی رسیدند و به حکم ضرورت آنها را از هم جدا ساختند. پسر و دختر همین که فهمیدند دیگر گریه و زاری آنها ثمر ندارد تن به قضای خداوندی در دادند و روزی تمام، در باغ به راز و نیاز نشستند و از هر در سخن می راندند تا بالاخره دامنه ی صحبت به آنجا کشید که دختر به پسر باغبان قول داد به هر کس او را شوهر بدهند شب زفاف، اول نزد او بیاید و کام دل او را بدهد و سپس نزد شوهرش برود. پس از این عهد و میثاق از هم جدا شدند و چند سالی ازین میان گذشت. دختر به سن هفده سالگی رسید. او را به پسر عمویش شوهر دادند و برای اجرای مراسم عروسی به حکم پادشاه، تمامی شهر پایتخت را هفت شبانه روز آذین بستند و کوس و کرنا و نقاره های سلطنتی را به صدا در آوردند و مردم، غرق عیش و عشرت بودند و اظهار شادی و مسرت می کردند. همین که شب زفاف رسید دختر به دایه اش التماس کنان گفت: «کاری بکن که من امشب یک ساعت تنها بمانم و کسی به سراغ من نیاید تا حاجتی دارم در تنهایی برآرم.» دایه اش قبول کرد و شب که فرا رسید دختر را هفت قلم آرایش کردند و زینت تمام دادند و زیورآلات بسیار زیب پیکرش ساختند. دختر به دایه اش گفت: «اینک نوبت تُست که به وعده ات وفا بكنى.» دايه ترتیب کار دختر را به عنوان استراحت طوری داد که دختر تنها شد. دختر فوری از در عمارت بیرون رفت و از یکی از درهای پنهانی قصر خارج شد و همین که قدم در بیرون گذاشت ناگهان سر و کله ی یک نفر از داروغه گان پدیدار گردید و مچ دست دختر را گرفت و گفت: «کیستی؟ کجا می روی؟ ازین در مخفی قصر سلطنتی چرا در آمدی؟» دختر دید جز این که خود را معرفی بکند راه خلاص دیگری ندارد. گفت: «من فلانی دختر پادشاه هستم دنبال کاری می روم، مانع مشو، برو کنار.» داروغه که از فرط رندی فهمید دختر درین شب زفاف چرا بیرون آمده و از ترس آبروی خود زیر بار هر شرطی می رود گفت: «مانع راه تو نمی شوم، ولی به شرطی که اول کام دل مرا بدهی و سپس به راه خود بروی.» دختر گفت: «ای داروغه، حقیقت امر این است که من چند سال قبل به پسر باغبان باشی قول داده ام شب زفافم اول کام دل او را بدهم و سپس به حجله ی داماد بروم. امشب شب زفاف من است، حالا من برای ایفای عهدی که از روی جهالت بچگی کرده ام می روم. راضی نشو که من خلف عهد بکنم و قبل از او به دیگری دست بدهم. به تو هم قول می دهم که تا این جا ایستاده ای بروم کام دل پسر باغبان را بدهم و سپس بازگردم و کام دل تو را هم به علاوه ی انعامی بدهم.» داروغه قدری پیش خود فکر کرد و درستی قول و وفای به عهد دختر او را متأثر ساخت و گفت: «من از چنین دختر شیردل با صفتی که حاضر است سرش را بدهد و عهدش را نشکند، نبایستی در فتوت و جوانمردی پای کمی بیاورم، برو به امید خدا که من از تو درگذشتم.» دختر او را دعا کرد و شتابان به طرف باغ، روان شد و همین که از دروازه ی شهر خارج شد و به نزدیکی باغ رسید به دزد عیاری برخورد که سر و روی خود را بسته و کمندی در یک دست و گرزی در دست دیگر داشت. دزد به محض این که چشمش به دختری به چنین زیبایی و جمال و با آن همه زیورآلات افتاد مچ دست دختر را گرفت و گفت: «بَه! چه لقمه ی شیرینی! هم فال است و هم تماشا. هم کام دل از تو خواهم گرفت و هم زیورآلات و جواهراتت را خواهم برد. یا به راحتی تسلیم شو یا به قوه ی قهریه ات تسلیم خواهم کرد.» دختر گفت: «ای مرد. من در سن ده سالگی چنین قولی به پسر باغبان پدرم داده ام. اینک برای ایفای عهد نزد او می روم. قبلاً هم به داروغه برخوردم او هم از من همین توقع را داشت. چون به او قول دادم که از نزد پسر وقتی بازگشتم نزد او بروم و کام دلش را برآورم از من گذشت. حالا من نمی گویم تو هم از من در گذر، ولی بیا و جوانمردی کن و به من اجازه بده که بروم و قبلاً به عهد خودم نسبت به پسر باغبان وفا کنم. سپس نزد تو بیایم، هم کام دلت را بدهم و هم تمامی زر و زیور خود را با کمال میل و رضا تسلیمت کنم.»دزد فکری کرد و پیش خود گفت: «چه مردی بُوَد کز زنی کم بُوَد! وقتی دختری این قدر صاحب همت و فتوت باشد کجا رواست که من در جوانمردی از او پای کم بیاورم!» به دختر گفت: «برو به امان خدا که من هم از تو درگذشتم و حتی پاسبان راهت تا در باغ و از آنجا تا در قصر سلطنتی خواهم بود که دیگری طمع در تو و مال تو نبندد و آزارت نرساند.» دختر او را دعا کرد و راه افتاد. دزد هم سیاهی به سیاهی او می رفت تا این که دختر به در باغ رسید. در زد. پسر باغیان آمد در را باز کرد. دید دختر پادشاه است که با هفت قلم آرایش به سراغ او آمده است. تعظیم کرد و شرط ادب به جای آورد و علت آمدن دختر را از او جویا شد. دختر گفت: «مگر یادت نیست که در چند سال قبل چنین عهد و پیمانی کردیم؟ اینک آمده ام تا به عهد خود وفا بکنم و پیش از آن که دست دیگری به دامن وصال من برسد کام دل تو را برآورم.» پسر باغبان با این که سال ها بود نرد عشق دختر را در اعماق دل خود می باخت و در بحبوحه ی غرور و جوانی بود؛ پیشانی دختر را بوسید و گفت: «ای محبوبه ی عزیزم! ای کسی که سالیان دراز است از غم هجرت هر دم چون شمع می گدازم، زهی به این فتوت و مردانگی که از چون تو دختری بروز می کند و آفرین بر این نگاهداری عهد و پیمان که باید ثبت صفحات تاریخ روزگار بشود! من هم از تو در گذشتم و راضی به آلوده ساختن دامن حرمت و شرافتت نیستم. برو به امان خدا، دست علی همراهت.» و دست دختر را گرفت، با لب هایی که از آتش عشق می سوخت بوسید و دختر را از باغ بیرون کرد و برای این که مبادا شیطان رجیم فریبش بدهد در را فوراً بست و داخل باغ و اتاق خود گردید. دختر با سرعتی تمام و مسرتی مالا کلام که هم ایفای عهد کرده و هم دامن حرمتش آلوده نگردیده بود، به قصر سلطنتی بازگشت، در حالی که شخص عیار نیز سیاهی به سیاهی او می رفت و او را در نظر دور نمی داشت تا مبادا گزندی از ناحیه ی ناجوانمردی به او برسد. حالا گل مولا، بفرما ببینم فتوت این سه نفر: «داروغه و یا دزد یا پسر باغبان، کدام یک بیشتر بود؟» بزرگ درویشان گفت: «البته فتوت داروغه که اول به او برخورده با حصول چنین گنج نعمتی از آن گذشته بود، بیشتر بود.» دختر باز قافیه را باخت و گفت: «ای درویش چرا این قدر بی انصافی می کنی. بلاشک فتوت جوان باغبان به مراتب بیش از آن دو نفر دیگر بود، چرا که او گذشته از جوانی و عزوبت سالها بود که نرد عشق دختر را می باخت و تخم آرزوی چنین شبی را در دل خویش می پرورد و با این صورت، جوانمردانه دختر را نادیده گرفت و دامن او را آلوده نساخت.» بزرگ درویشان گفت: «ای دختر، این نوبت سوم بود که لب به سخن برگشودی و از عهده ی ایفای شرط خود برنیامدی. اینک باید مطابق قولی که داده ای رفتار کنی و به عقد و ازدواج من در آیی و یقین بدانی که در خانه ی من سعادتمند خواهی بود.» دختر از شدت شرمندگی هیچ نگفت و بزرگ درویشان به اتفاق آن سه نفر درویش برخاستند و به طرف شهر بازگشتند. فردا همین که آفتاب سر از دریچه ی افق برآورد شاه عباس یک نفر از دربار را با عده ای از خدم و حشم فرستاد، دختر را در همان سیاه چادر به عقد او در آوردند و به قصر سلطنتی انتقالش دادند. خداوند همان طور که این دختر را سعادتمند ساخت ما و شما را هم سعادتمند بکند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد