شاه عباس و کریم دریایی
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: لرستان
منبع یا راوی: گردآورنده: داریوش رحمانیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 389 - 396
موجود افسانهای: ماهیهای سخنگو
نام قهرمان: دختر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شاه عباس
این روایت از قصههای معمایی است. در این نوع قصه، حل هر معما منوط به حل معمای دیگری است. بدینسان مجموع چند قصۀ کوچکتر روایت کلی را میسازد.در روایت «شاهعباس و کریم دریایی» سومین دختر آرزو میکند که شاهعباس برای چهل روز امربر و درخدمت او باشد. «آرزوی سروری کردن بر قدرتمندان» در روایات دیگری از این نوع و همچنین در برخی قصههای دیگر نیز آمده است. مثلاً در روایت مردم قوچان، دختر آرزو میکند که شاه عباس به اسب او کاه بدهد، دختر را بر اسب بنشاند و به حمام ببرد و یا در روایت دیگری دختر آرزو میکند که شاه و وزیرش بارهای او و شوهرش را حمل کنند. در این روایتها، قهرمان در اثر اتفاق و حادثهای به ثروت میرسد و میخواهد آنچه را که آرزو کرده است محقق کند. آرزوی آنها در شکلدهی قصه مؤثر است؛ مثلاً در روایت «شاهعباس و کریم دریایی» برای اینکه پادشاه چهل روز دنبال کار دختر باشد، شیوۀ معمایی و قصه در قصه اتخاذ شده است.از نکات دیگر این قصه، عقد کردن دو خواهر [و در قصهای دیگر سه خواهر] برای یک مرد [شاهعباس] است. امری که در شرع اسلامی منع شده است. حال این نکته از روایت ریشه در پیش از اسلام دارد یا بیاطلاعی راوی با خاستگاه آن جای دیگری است؟!
یک روز شاه عباس لباس درویشی پوشید و رفت توی شهر. گشت تا رسید به یک خانهای. دید سه تا دختر نشستهاند. اوّلی میگوید: «اگر شاه عباس مرا بگیرد جفتی پسر کاکلزری برایش به دنیا میآوردم». دیگری گفت: «اگر مرا بگیرد غذایی برایش درست میکنم که تمام لشگرش بخورند و تمام نشود». دختر کوچکتر گفت: «کاش روزی بیاید که شاهعباس چهل شب زیر حکم من باشد».شاه عباس حرفها را شنید و برگشت به قصر دستور داد هر سه دختر را احضار کردند. دو تا دختر اوُلی را عقد کرد اما سوُمی را داد دست کسی و گفت: «ببرش بیابان و سرش را ببر. دستمال خونیاش را هم بیاور». آن شخص دختر را برد بیابان شمشیر کشید که سرش را ببرد. دختر به التماس درآمد که: «ای برادر کشتن دختر بدبختی مثل من چه فایدهای به حال تو دارد؟ بیا و به خاطر خدا از خون من بگذرد»! آن شخص دلش به رحم آمد. دختر را رها کرد و به جایش پرندهای زد و کُشت و دستمال را با خون آن سرخ کرد و بُرد برای شاه.دختر سرگذاشت در بیابان و رفت تا رسید به یک مرد چوپان. چوپان دید که دختر خیلی خوشگل است. گفت: «به من شوهر میکنی»؟ دختر گفت: «بله چرا نکنم! امّا اوّل سر گوسفندی را ببر تا کباب کنیم بخوریم، بعد به تو شوهر میکنم»! چوپان گوسفندی سر برید و کباب درست کرد. خوردند. بعد دختر گفت: «حالا برو آبادی، مادری، خواهری، هر کسی داری بردار بیاور تا عقد کنیم. همینجوری که نمیشود». چوپان گفت: «باشد». رفت که خواهر و مادرش را بیاورد. دختر شکمبهی گوسفند را به سرش کشید و فرار کرد و رفت تا رسید به باغ بزرگی. باغبان او را دید فکر کرد جوان کچلی است. چون پیر شده بود و نیاز به کارگر داشت رو به دختر کرد و گفت: «هی کچل! شاگرد من میشوی»؟ دختر گفت: «باشد». ماند پیش باغبان پیر.چند روز که گذشت آمد میان باغ یک تخته سکویی درست کرد. وسط باغ را چال کرد. دید از زیر خاک هفت خُم خسروی (سکّه طلا) درآمد. باغبان را صدا کرد و گفت: «پدر، صاحب این باغ کیست»؟ گفت: «صاحبش یک شخصی است در این شهر «وُرییِرد». (نام اصلی و محلّیِ شهر بروجرد) گفت: «بیا این پولها را بگیر برو به هر قیمتی شده باغ را از او بخر و قبالهاش کن به نام من»! باغبان رفت به وُرییرد و باغ را خرید و قبالهاش کرد به نام دختر. یک مدّتی که گذشت دختر کاخی در باغ بنا کرد که هیچ پادشاهی تا آن وقت نه به چشم دیده و نه به گوش شنیده بود. این را هم بگوییم که توی آن گنج خسروی که دختر پیدا کرده بود گَردی هم بود که اگر آن را به مس میزدی، طلا میشد!خلاصه؛ گذشت تا یک روز درویشی آمد در کاخ دختر. قدری مدح علی گفت. دختر، منزل به او داد. ظرفهایی که در آنها به درویش غذا دادند همه از طلا بود. همه را به درویش بخشید. صبح هم که خواست برود صد تومان دیگر به او داد. از قضا مدّتی بعد، همین درویش رفت در قلعهی شاه عباس و شروع کرد به مداحی. شاه عباس به او پنج تومان صدقه داد و روانهاش کرد. درویش پیغام فرستاد به شاه که ای شاه تو ناسلامتی پادشاه یک مملکتی هستی به این بزرگی، امّا سخاوتت به اندازهی زنی هم نیست. شاه عباس قضیه را جویا شد. درویش هم از سیر تا پیاز برایش گفت. شاه عباس به اهل کاخ گفت: « این درویش را نگهداری و پذیرایی کنید تا من بروم ببینم این دختر کیست و کجاست»؟خلاصه؛ شاه عباس با لباس درویشی آمد منزل دختر و سه روز و سه شب ماند. هر چه برایش غذا آوردند ظرفهایش از طلا بود. همهاش را به خودش بخشیدند. سرآخر هم سیصد تومان به او دادند و روانهاش کردند. شاه عباس وقتی میخواست برود به یکی از کلفتها گفت برو به خانمت بگو مگرسرمایه تو از چیست که این همه بخشش میکنی و تمام نمیشود؟ کلفت آمد و به خانم حرف شاه عباس را گفت. خانم گفت: «برو به درویش بگو تو اوّل برو یک کوری هست که نشسته بر سر یک چاهی و میگوید هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او بپرس چرا این حرف را میگوید؟ بعد که جواب آوردی من هم میگویم که ثروت و سرمایهام از چیست که تمام نمیشود».شاه عباس رفت و رفت تا رسید به یک کوری که سر چاه نشسته بود و میگفت هرکس به من رحم کند خدا به او رحم نکند! از او پرسید: «چرا این را میگویی؟ به جای آن بگو هرکس به من رحم کند خدا هم به او رحم کند». کور گفت: «نه، نه! هرکس به من رحم کند خدا به او رحم نکند»! شاه عباس گفت:«آخر بگو ببینم علّت این گفتهی تو چیست»؟ کور گفت: «یک پادشاهی است در این شهر، به او میگویند پادشاه بیغم. تو برو از او بپرس چرا بیغم است؟ همهی خلایق از شاه تا گدا غم دارند امّا به او میگویند شاه بیغم! اگر جواب گرفتی و آوردی من هم علّت این حرفم را به تو میگویم». شاه عباس کور را ول کرد و رفت تا رسید به شهر. رفت به کاخ شاه بیغم. از او پرسید: «چرا به تو میگویند پادشاه بیغم»؟ پادشاه بیغم گفت: «یکی کریمی هست، سر پلی توی دریا نشسته و صبح تا غروب برنج و خورشت و مرغ پخت میکند و توی دریا میریزد. برو از او بپرس که چرا این کار را میکند؟ اگر جواب آوردی من هم علّت بیغمیام را به تو میگویم».خلاصه؛ شاه عباس آمد تا رسید به کریم دریایی. دید بله از کلهی سحر تا تنگ غروب، برنج و خورشت و مرغ پخت میکند و میریزد توی دریا! شاه عباس از او پرسید: «حاجی کریم، چرا این همه غذا میپزی و میریزی به دریا»؟ کریم دریایی گفت: «ای درویش قصهی من دراز است اگر حالش را داری بنشین تا برایت تعریف کنم». شاه عباس نشست و کریم دریایی حکایت کرد که: «من، یک زمانی جوان کچلی بودم و در این شهر گوسالهچرانی میکردم، زمستانها هم بیکار بودم. یک روز زمستان که بیکار بودم یک شخص حاجیِ تاجری آمد و گفت آقا نوکر نمیشوی چهل شب؟ گفتم به چقدر؟ گفت: چهل شب نوکر من بشو من صد تومان به تو میدهم. همهی خرج نان و آبت هم با خودم! گفتم باشد و رفتم. او اوّل کار صد تومان به من داد، بردم دادم مادرم و آمدم پیش حاجی. یک هفتهای گذشت تا اینکه او هفت تا قاطر و یک گوساله بزرگ برداشت و با هم حرکت کردیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به کنار یک دریایی. وسط دریا یک جزیره و کوه بلندی بود. باروبندیلمان را گذاشتیم و جاجی گفت سر این گوساله را ببر تا گوشتش را بخوریم امّا پوستش را نگاه دار که کارش دارم. سر گوساله را بریدیم و خوردیم و یکی دو روز گذشت. توی این مدّت من هر چه آت و آشغال و ریزه نان سفره بود میریختم توی دریا تا ماهیها بخورند. خلاصه، وقتی گوشت گوساله تمام شد حاجی پوست گوساله را آورد و پهن کرد و به من گفت بیا برو توی این پوست دراز شو. من هم از همهجا بیخبر رفتم و دراز شدم؛ تا آمدم بگویم آره یا نه، حاجی مرا توی پوست پیچاند و در پوست را محکم دوخت و رفت گوشهای پنهان شد. کمی که گذشت یک مرتبه یک دالی (عقاب) از آسمان آمد مرا به چنگال گرفت و برد روی کوه وسط دریا. دال پوست را درید که بخورد من از پوست درآمدم! حاجی داد زد گفت: «پسرم اصلاً نترس، از آن سنگ و کلوخها که زیر پایت است بردار و با قلوار سنگ (در گویش بروجردی به معنای فلاخن و قلابسنگ) بینداز این طرف»! قلوارسنگ را هم توی پوست گوساله گذاشته بود.خلاصه، من هر چه دستم رسید از صبح تا غروب از آن سنگها توی قلوار سنگ گذاشتم و پرت کردم. حاجی همه را توی گونی ریخت و بار قاطرها کرد و رفت! من داد زدم حاجی پس من چه؟ مرا نمیبری؟ گفت تو بمان همینجا که بابات مرده! من تازه فهمیدم که آن سنگها گوهر شب چراغ بودهاند. نگاه کردم دیدم این حاجی خدانشناس قبل از من هم عدهی زیادی را گول زده و به جزیره آورده، به دست آنها جواهر از جزیره جمع کرده و برده و آنها را همانجا گذاشته و رفته تا مردهاند! گفتم دیدی چه خاکی به سرم شد؟ چه کنم چه نکنم؟ مدّتی حیران و سرگردان بودم. آخر گفتم برای چه این جا بمانم؟ خودم را به دریا میزنم یا به ساحل میرسم یا میمیرم و خوراک نهنگ و ماهی میشوم! از اینجا ماندن بهتر است. وقتی خودم را به دریا زدم دیدم دو تا ماهی با هم صحبت میکنند و یکی به دیگری میگوید این همان کچلی است که برای ما نان ریزه میریخت حالا گرفتار شده باید نجاتش بدهیم. این را گفتند و شانهشان را زیر من زدند و از دریا نجاتم دادند. من هفت روز و هفت شب گرسنه و تشنه از بیابان گذشتم تا رسیدم به شهر. ماندم تا مدّتی. دیدم بله باز هم آن حاجی خدانشناس سراغ نوکر میکند. من شکل و شمایلم را عوض کردم و رفتم پیش حاجی. دوباره نوکرش شدم. یک هفته که گذشت قاطرها و گوسالهای را برداشت و هفت شب و هفت روز از توی بیابان برهوت رفتیم تا دوباره رسیدیم به ساحل دریا. سر گوساله را بریدیم و پوستش را کندیم و گوشتهای گوساله که تمام شد. حاجی گفت برو توی پوست دراز شو. من خودم را به نفهمی و نابلدی زدم. یا با سر میرفتم یا با پا. آخرش به حاجی گفتم من بلد نیستم تو برو تا من یاد بگیرم. حاجی رفت توی پوست تا یاد من بدهد، امّا تا آمد به خودش بجنبد پوست را پیچیدم و درش را دوختم. دال آمد و او را برد بالای کوه جزیره. پوست را پاره کرد و حاجی از پوست درآمد. داد زدم حاجی نترس من همان کچلی هستم که دفعه قبل آوردی اینجا. با کمک خدا از جزیره نجات پیدا کردم. راه و چاه نجات از جزیره و دریا را بلدم، اگر میخواهی نجاتت بدهم شرطش این است که دخترت را به عقد من درآوری و نصف مال و ثروتت را با قباله به نام من کنی. حاجی نامه نوشت و مُهر و امضا کرد و سنگی توی آن پیچاند و با قلوار سنگ برای من انداخت. بعد گفت: حالا بگو چگونه بیایم؟ گفتم بابت مرده! حالا آنقدر اینجا بمان تا بپوسی.خلاصه، حاجی خدانشناس را گذاشتم و با بار قاطرها برگشتم. خانوادهی حاجی سراغ او را گرفتند. گفتم: «حاجی در بین راه مریض شد و مُرد. مرا وصی و جانشین خود کرد. این هم وصیتنامهی مهر و موم شدهاش. نامهی حاجی را درآوردم و دادم به خانوادهاش. خلاصه، ای درویش این بود قصهی من. الان دختر آن حاجی زن من است و من از ثروت بیحساب او هر روز میپزم و برای ماهیهای دریا که سبب نجات من شدند میریزم. این است که میگویند تو نیکی میکن و در در دجله انداز. به همین علّت هم به من میگویند کریم دریایی»!شاه عباس قصۀ کریم دریایی را که شنید برگشت و آن را به شاه بیغم گفت.شاه بیغم هم به شاه عباس گفت: «راز بیغمی من این است که زنی دارم که دختر عمویم است. ما با هم عهد کرده و قسم خورده بودیم که اگر من زودتر مُردم او شوهر نکند و اگر او زودتر مُرد من زن نگیرم. تا این که یک روز دختر عمویم مریض شد و به حال مرگ افتاد. من که از او قطع امید کرده بودم برای اینکه به عهد خود وفا کنم رفتم و خودم را اخته کردم. امّا دختر عمویم نمُرد و فردای آن روز کمکم حالش جا آمد و خوب شد. مدُتی گذشت دختر عمو از من خواست با او همبستر شوم تا بچهدار شویم. امّا وقتی جریان اختگی مرا فهمید ناراحت شد و گفت من شوهری میخواهم که پدر بچههایم باشد! من هم گفتم از این نوکرهای قصر هر کس را که میخواهی انتخاب کن و از او بچهدار بشو! حالا ای عمو درویش بدان که غم همۀ عالم روی دل من است امّا مردم از روی مسخره به من میگویند پادشاه بیغم»!شاه عباس قصهی شاه بیغم را که شنید با ناراحتی از او خداحافظی کرد و آمد پیش مرد کور که سر چاه نشسته بود و داستان شاه بیغم را برای او گفت.کور همچنین حکایت کرد که: «بله، من هم گماشتهای بودم که این چاه را میکَندم. پسری داشتم جوان که بالای چاه میماند و دلو را میکشید. روزی ته چاه جعبهای دَم کلنگ من افتاد. گفتم حتماً این گنج است، اگر پسرم بفهمد ممکن است طمع کند و با سنگ مرا در ته چاه بکشد و گنج را خودش ببرد. روی همین حساب پسر را صدا زدم که پایین بیاید. تا آمد ته چاه با کلنگ زدم توی سرش و او را کشتم.جعبه را برداشتم و آمدم بالا. در جعبه را باز کردم تا ببینم در آن چه هست که ناگهان گردی از درون جعبه درآمد و چشمهایم را کور کرد. از آن وقت تا الان من سر همین چاه نشستهام و میگویم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. چون من که پسر خودم را به طمع مال کشتهام، مستحق رحم نیستم».خلاصه؛ شاه عباس پیش دختر آمد و قصهی کور را برای او تعریف کرد. بعد از او خواست که راز ثروت خود را برای او فاش کند. دختر به شاه عباس گفت: «از آن موقع که رفتهای چند شب گذشته است»؟ شاه عباس که گفت: «چهل و یک شب». دختر گفت: «پس بدان ای شاه عباس که من همان دختری هستم که آن شب پشت در خانهی ما آمدی و آرزویم را که چهل شب حکمروایی بر تو بود شنیدی و دستور قتلم را دادی. اما لطف خدا کار خودش را کرد و مرا به این ثروت و به آن آرزو رسانید و تو چهل و یک شب دنبال حُکم من رفتی»! این را گفت و سجدهی شکر به جای آورد و همهي قصهی خود را از یافتن گنج خسروی و گرد کیمیا برای شاه عباس تعریف کرد. شاه عباس هم از زنده بودن او خوشحال شد و او را به نکاح خود درآورد. برجمال محمد و آل محمد صلوات.