شاه و پسرش
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: ترکی
منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۰۷ - ۴۱۰
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: پسر سوم پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو و پادشاه
روایت «شاه و پسرش» از جمله قصه هایی است که موضوع خود را بر درگیری میان پدر و پسر قرار داده است. تاریخ جوامعی که سلسله های پادشاهی بر آن حکومت می کرده اند، پر است از پسرکشی ها و پدرکشی ها؛ پادشاهانی که پسران مدعی یا مغضوب خود را کشته یا کور کرده اند و پسرانی که با توطئه و گاه به صورت مستقیم پدر را از تخت پادشاهی به زیر کشیده اند، در چنین جوامعی کم نیستند. خوی جبارانه و خصلت مستبدانه حکومت کردن در این گونه جوامع، در منش و خصلت افراد حاکم نیز تسری می یافته است. و حتی خشونت به دایره روابط نزدیک آدم ها نیز کشانده می شده است. در قصه های عامیانه پدرکشی و پسرکشی معمولاً در رابطه با عشق، معشوق و تصرف آن از طرف به پدر (پادشاه) مطرح گردیده است. در روایت «شاه و پسرش» نیز پادشاه به عروس خود طمع می ورزد و برای تصاحب وی پسر خود را کور می کند. و این انگیزه ای می شود برای کشتن پدر (پادشاه) به دست پسر. متن کامل این روایت را با اندکی ویرایش نقل می کنیم.
بیرگون واریدی، بیرگون یوخودی، آلاهین کرمی چوخ چوخودی، بیر دانا شاه واریدی. (یک روزی بود یک روزی نبود. کرم خدا خیلی زیاد بود، یک شاهی بود.)پادشاهی بود سه پسر داشت. وقتی چشم های پادشاه کور شد، پزشکان شاه حاضر شدند و دست به معالجه زدند. ولی چشم های پادشاه بینا نشد که نشد. تا روزی که یکی از ستاره شناسان عالم به دربار شاه رسید و طالع شاه را دید و گفت علاج چشم های شاه، خاک پای دختر پادشاه روم است. شاه، پسران خود را خواند و علاج چشم های خود را از آنها خواست. پسر بزرگ شاه، لشکر کشید و به دیار روم رفت. رفت و رفت تا به چمن زاری رسید. در آنجا به استراحت پرداخت. چمن زار مال دیوی بود. تا دیو آن همه بنی آدم را در آنجا دید، رفت یک تخته سنگ بزرگ به اندازه یک کوه برداشت و آورد و به طرف آنها پرت کرد. پسر بزرگ و لشکر زیر آن تخته سنگ ماندند.پادشاه پس از مدتی دید از پسر بزرگش خبری نشد، پسر دومش را فرستاد. او هم در همان جا به همان سرنوشت دچار شد. تا یک نفر از آن حادثه جان سالم به در برد، پیش شاه آمد و مطلب را به شاه گفت. شاه، پسر سومش را فرستاد. پسر کوچک و لشکر به همان سرزمین دیو رسیدند و آنجا اتراق کردند. شبانه نقبی از همان محل به جایی زدند. صبحگاه دیو آنها را آنجا دید، باز رفت و تخته سنگی به اندازه یک کوه آورد و به سمت آنها پرت کرد، ولی پسر پادشاه و تمام لشکریان که در همان نقب بودند، جان سالم به در بردند. پسر شاه شمشیر به دست گرفت و با دیو جنگ کرد تا دیو شکست خورد و تسلیم او شد. دیو مقداری از موهای خود را به او داد و راه شهر روم را نشان داد و گفت: «هر جا دچار مشکلی شدی یکی از این موها را بسوزان، من حاضر می شوم و کارت را روبراه می کنم.»پسر شاه از دیو خداحافظی کرد و رفت. پس از مدتها راه پیمایی، پسر شاه را سه دیو گرفتند و زندانی کردند. پسر شاه ناگهان یاد موها افتاد. یکی از آنها را آتش زد و همان دیو اول حاضر شد و پسر شاه را نجات داد. پسر شاه پس از مقداری راه رفتن با پهلوانی روبرو شد و با او کشتی گرفت. خواست او را بکشد، که پهلوان نقاب از چهره برداشت و گفت: «من دخترم. با خود عهد بسته ام هر که پشت مرا به زمین بیاورد، مال او باشم.» پسر شاه او را به زنی گرفت و با او راه افتاد تا به شهر روم رسید. در روم، مأموران شاه پسر را گرفتند و پیش پادشاه بردند. پادشاه روم از پسر پرسید: «کی هستی و برای چه به اینجا آمده ای؟» پسر گفت: «پدرم پادشاه فلان سرزمین است و چشم هایش کور شده است. منجمی خاک پای دختر تو را شفای چشمان پدرم دانسته است. الان برای به دست آوردن آن آمده ام.»شاه روم گفت: «زیاد کار ساده ای نیست پسرم، در صورتی که تو برای من یک اسب چابک از ولایت خود بیاوری، من حاضرم این کار را بکنم.» پسر مهلت خواست. شب موی دیو را سوزاند، دیو حاضر شد. پسر سرگذشت خود را به او گفت. دیو گفت: «من فردا خود را به صورت اسب زیبای سیاهی در می آورم. تو مرا ببر و به شاه روم عرضه کن.»فردا صبح دیو به صورت اسب زیبای سیاه در می آید و پسر سوارش می شود و پیش شاه روم می رود. تا چشم پادشاه روم به اسب می افتد، خوشحال می شود و از خاک پای دختر خود به او می دهد و اسب را می گیرد. پسر شاه خاک کف پای دختر پادشاه روم را بر می دارد و با زن خود به راه می افتد. پس از رفتن پسر شاه، پادشاه روم از وزیر می خواهد که اسب را بیاورد و او در ملاء عام با حضور مردم سوارش شود. وزیر اطاعت می کند و فردایش میدان بزرگ شهر را آب و جارو می کنند و اسب را حاضر می کنند. شاه با شکوه و جلال وارد میدان می شود و بر اسب سوار می شود. اسب یکی دو دور در میدان می گردد، ناگهان پر می گیرد و به هوا می رود و پادشاه روم را از آن بالاها به زمین می اندازد. شاه نقش زمین می شود و می میرد. با این اتفاق تمام شهر روم مشغول سوگواری می شوند.پسر شاه پس از آن همه رنج و مرارت به سرزمین خود می رسد. خاک را به چشم های پدرش می کشد و پدرش شفا می یابد. چشم پدر به دختری می افتد که پسرش همراه خود آورده بود. به فکر چاره می افتد که دختر را تصاحب کند. تا اینکه شبی چشم های پسر خود را کور می کند تا به وصال دختر برسد. دختر گریه و زاری می کند و به شاه می گوید: «تو نامردی کردی. پسرت در راه تو این همه رنج و مرارت را به خود هموار کرد تا تو شفا پیدا کردی.» شاه می گوید: «فکر آنها را نکن. تو زن من باش تا تو را ملکه مملکت خود کنم.» دختر قبول نمی کند و شبها و روزها به گریه سر می کند. پسر شاه روزها دم دیوارها می نشست و شب ها روی بیغوله ها می خوابید تا اینکه روزی اول صبح دو تا کفتر بالای سر پسر روی دیوار برای هم قصه می گفتند. کبوتر نر قصه پسر شاهی را گفت که در راه پدر رنج ها کشید و دست آخر به دست پدر کور شد. کفتر ماده برگشت و گفت: «این پسر کور همان پسر شاه است که تو داستانش را گفتی.» کبوتر آهی سرد از جگر برکشید و پر زد. رفت و رفت تا از نظرها ناپدید شد.فردا صبح پسر باز در همانجا نشسته بود، کبوتر نر برگی آورد و به چشم های پسر مالید. پسر شفا پیدا کرد و شمشیر به دست گرفت و سراغ پدرش رفت و او را کشت و در جای او به تخت پادشاهی نشست و دختر و فادار را هم به عقد خود در آورد.یئدی ایشدی یئرنیه گئشدی. گویدن اوچ آلما دو شدی. بیری منیم بیری ستون بیری ده تا غیل دیینین. (خورد و نوشید و به رختخوابش رفت. از آسمان سه تا سیب افتاد؛ یکی مال من، یکی مال تو، یکی هم مال قصه گو.)