شاه عباس و پینه دوز

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۹۹-۳۰۱

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: پینه‌دوز

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: شاه عباس

روایت «شاه عباس و پینه‌دوز» از قصه‌های اخلاقی است. «قناعت کردن و خوش بودن با آنچه هست» درونمایه این روایت است. قصه‌های اخلاقی و پندآموز در برخی از روایت‌های خود، به ذم ثروت می‌پردازد. اما برخلاف این نکته، قصه‌های عامیانه عموماً قهرمانانی را نشان می‌دهد که سرانجامشان با رفاه و آسایش همراه است؛ قصرهای مجلل، باغ‌های مصفا، خم‌های خسروی، اشیاء جادوییِ ثروت زا، پادشاهی و.... از بهره‌مندی‌های نهایی قهرمان قصه است و ناشی از آرزو و رویای زیستن در رفاه است.در روایت «پادشاه و پینه‌دوز» قهرمان که مرد پینه‌دوزی است، از گرفتن ثروت خودداری می‌کند و با همان آب باریکه درآمدش می‌سازد. البته این عمل قهرمان ناشی از نکته پردازی اخلاقی قصه است. از همین قصه روایت دیگری نیز موجود است که بسیار شبیه این روایت است، تنها پایان آن متفاوت می‌باشد. روایت دیگر که نامش «شاه عباس و کفاش» است، قهرمان قصه در پایان و پس از اینکه توانایی و شایستگی خود را اثبات می‌کند، دهی را به عنوان پاداش از شاه عباس می‌گیرد. به هر حال از روایات متعدد این قصه، کمتر روایتی پایان روایت «شاه عباس و پینه‌دوز» را دارد. 

هر شب جمعه، شاه عباس لباس درویشی می‌پوشید و به طور ناشناس در شهر می‌گشت. شبی در دهانه‌ی دروازه شهر به خانه‌ای رسید. صدای ساز و ضرب می‌آمد. در زد و مهمان صاحبخانه شد. دید بساط صاحبخانه جور است و مطربی هم دارد ساز می‌زند. از صاحبخانه پرسید: «پول این بساط را از کجا جور می‌کنی؟» صاحبخانه گفت: «از راه پینه‌دوزی» شاه عباس گفت: «اگر فردا شاه عباس کار پینه‌دوزی را قدغن کند چه می‌کنی؟» گفت: «یک کار دیگر.» صبح شد و شاه عباس برگشت به دربار. بعد دستور داد کار پینه‌دوزی قدغن شود. پینه‌دوز که چنین شنید، رفت سراغ حمالی. شب شاه عباس در لباس درویشی به در خانه‌ی پینه‌دوز رفت. باز صدای ساز شنید. مهمان صاحبخانه شد و کمی بعد گفت: «اگر شاه عباس کار حمالی را قدغن کند تو چه کار می‌کنی؟» مرد گفت: «خدا بزرگ است، یک کاری می‌کنم و با پولش باز این بساط را جور می‌کنم.» فردا صبح، شاه عباس دستور داد حمالی قدغن شود. مرد پینه‌دوز یک سطل آب برداشت و آب فروشی کرد. شب شاه عباس در لباس درویشی به سراغ مرد رفت و دید باز هم بساط مرد جور است. از مرد اجازه خواست داخل شود. مرد گفت: «برو خدا پدرت را بیامرزد! هر شب نفوس بد می‌زنی و کار من قدغن می‌شود. حالا بیا تو!» شاه عباس کمی نشست و بعد گفت: «حالا اگر آب فروشی قدغن شود چه می‌کنی؟» مرد جواب داد: «میرغضب شاه عباس می‌میرد جایش را می‌گیرم! و می‌شوم میر غضب شاه عباس.» صبح فردا، شاه عباس وزیرش را فرستاد که: «برو دهنه‌ی دروازه شهر، آب فروش را بیاور میرغضب ما بشود.» وزیر رفت و آب فروش را پیدا کرد. گفت: «شما باید میرغضب شاه بشوید.» مرد گفت: «به شرطی که هر شب حقوقم را بدهید حاضرم.» شاه عباس تا سه روز، غروب به غروب حقوق مرد را داد. اما غروب یک روز نداد. مرد هم قداره‌ی فولادیش را گرو گذاشت و مقداری پول تهیه کرد. بعد هم یک قداره‌ی چوبی گرفت. شاه عباس شبانه با لباس درویشی رفت در خانه‌ی مرد. دید باز هم بساط مرد جور است. وقتی ماجرا را دانست چیزی نگفت. صبح شاه عباس به کاخ برگشت. لباس پادشاهی پوشید و دستور داد میرغضب حاضر شود. بعد به میرغضب امر کرد: «گردن این امیرزاده را بزن!» میرغضب گفت: «قربان! اگر این شخص بی‌گناه باشد قداره‌ی فولادی من چوبی می‌شود.» بعد قداره‌اش را بلند کرد و در حین فرود آوردن گفت: «قربان! او بی‌گناه است. قداره چوبی شده!» شاه عباس دستور داد مجلس خلوت شود، بعد خودش را به مرد شناساند و گفت که درویش هر شبی است و اضافه کرد: «زندگی واقعی را تو می‌کنی، با پول کمی که در می‌آوری خوش می‌گذرانی. حالا چیزی از من بخواه.» مرد پینه‌دوز هیچ چیز از شاه عباس نخواست. به خانه‌اش برگشت و به کار پینه‌دوزی‌اش مشغول شد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد