شاه عباس و چهار درویش
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: خسرو صالحی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۱۷-۳۱۹
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه عباس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: چهار درویش
پیش از این، در جلدهای قبلی «فرهنگ افسانه ها...» روایاتی از قصهی شاهی که به همراه چند تن دیگر به خزانه دستبرد میزند، نقل کردیم. روایت «شاه عباس و چهار درویش»، روایت دیگری از همین قصه است. در روایات دیگر، چهار نفری که شاه، به طور ناشناس، همراهشان میشود، دزد هستند. اما در روایت «شاه عباس و ...» این چهار نفر درویش هستند و قصد دزدی ندارند و این شاه عباس است که آنها را تشویق میکند که خزانه شاه را خالی کنند. صورت اول، البته مقبولتر است و برای خواننده و شنونده هیجان بیشتری ایجاد میکند و همان طور که اشاره شد، روایات دیگر به صورت اول پرداخت شده.توانایی های درویشان این روایت، خارق العاده است. یکی شان زبان حیوانات را میفهمد (آرزوی انسانی که تصور میکرده است حیوانات نیز چون انسان سخن میگویند) دیگری بار هفت شتر قوی هیکل را میتواند حمل کند (زور بازوی افسانهای) سومی قیافهشناس است و هرکس را در هر لباس، در صورتی که یک بار دیده باشدش میشناسد و چهارمی با خنجر کوچکی، به سرعت نقب میزند. این تواناییها مربوط به خود ایشان است اما توانایی شاه عباس، ناشی از موقعیتش به عنوان پادشاه است.در افسانههای عامیانه، برای قهرمانی که ویژگیهای خاصی داشته باشد، همیشه پاداشی هست. در این روایت نیز، چهار درویش از پس اثبات تواناییهایشان پاداش میگیرند.
یک شب شاه عباس لباس درویشی پوشید، مقداری غذا در کشکولش ریخت و راه افتاد دور شهر. رسید به خرابهای دید چهار درویش دور هم نشسته و یک خورده نان خشک در میان گذاشتهاند و میخورند. رفت جلو و بعد از سلام و علیک، کشکولش را گذاشت جلو اینها و گفت: «از این غذا بخورید. سهم شماست.» درویشها خوردند و سیر شدند. بعد نشستند به صحبت کردن. شاه عباس گفت: «حالا هر کسی هر حُسنی داره بگه.» اولی گفت: «من با این خنجرم هر ساعت یک فرسخ زیر زمین نقب میزنم.»، دومی گفت: «بار هفت شتر قوی هیکل را میکشم.»، سومی گفت: «من زبان حیوانات را میفهمم.» و چهارمی گفت: «من هر کسی را به هر لباسی باشد میشناسم.» بعد از شاه عباس پرسیدند: «تو چه حسنی داری؟» شاه عباس گفت: «من اگر دست به سبیل راستم بکشم دنیا آباد میشه، اگر دست به سبیل چپم بکشم دنیا خراب میشه.» شاه عباس تو این فکر بود که یه جوری اینها را آزمایش کند، بفهمد راست راستی حسنهایی که گفتند، دارند یا نه. این بود که رو کرد به آنها و گفت: «شما با این حسنهایی که دارید چرا باید نان خشک بخورید. آن همه طلا و پول در خزانه شاه عباس است. برویم و خزانه را خالی کنیم.» درویشها اول مخالفت کردند. اما آنقدر شاه عباس گفت و گفت تا راضی شدند. شاه عباس آنها را برد تا نزدیک خزانه و خطی کشید و به آن که خنجر داشت گفت: «از اینجا نقب بزن، برو جلو.» مرد شروع کرد و فوری کار را تمام کرد. شاه عباس فهمید که او راست گفته است. در همین موقع صدای سگ خزانه بلند شد و بوقلمونی هم صدا کرد. شاه عباس به آن که گفته بود، زبان حیوانها را میفهمد گفت: «چه میگویند؟» گفت: «سگ میگوید کجا دارند میآیند و بوقلمون میگوید صاحبش با آنهاست.» شاه عباس گفت: «چرت و پرت میگویند.» اما فهمید که او هم راست گفته است. شاه عباس درویشی را که گفته بود بار هفت شتر را میکشد تو خزانه فرستاد و گفت: «هرچه هست بردار و بیار.» درویش رفت و هرچه بود بر پشتش گذاشت و آورد. بردند همه را توی یک قبر کهنه ریختند و رویش را پوشاندند. صبح فردا شاه عباس لباس پادشاهیاش را پوشید و به مأمورانش نشانی قبر کهنه را داد و گفت که بروند طلا و جواهرات خزانه را بیاورند. رفتند و آوردند. بعد شاه عباس دستور داد بروند در فلان جا و چهار درویش را کتبسته بیاورند. رفتند چهار درویش را دستگیر کردند و آوردند. شاه عباس رو کرد به چهار درویش و گفت: «شما خجالت نمیکشید که مدح مولا میگویید و دزدی هم میکنید.» آن که هرکس را در هر لباسی میشناخت، فهمید که شاه عباس همان درویش دیشبی است که مهمانشان شده بود، گفت: «خواهش میکنم دستتان را بکشید به سبیل راستتان.» شاه عباس لبخندی زد، فهمید که آن مرد هم راست میگفته است. اما خواست یک امتحان دیگر هم از او بکند. این بود که دستور داد چهار درویش را به زندان بیندازند. بعد هم رفت و لباس زنانه پوشید، حلوایی درست کرد و به زندان رفت. به نگهبانهای زندان گفت: «من این حلوا را نذر زندانیها کردهام.» رفت تو زندان و به هر زندانی یک خورده حلوا داد. رسید به چهار درویش به آنها گفت: «من شنیدهام که شما درویش هستید و دزدی کردهاید.» آن که هرکس را در هر لباسی میشناخت گفت: «تا ما باشیم و به حرف تو گیس بریده گوش نکنیم.» شاه عباس چیزی نگفت. فهمید که درویش راست راستی، هرکس را در هر لباسی میشناسد. رفت به قصرش. لباس پادشاهی پوشید و دستور دارد چهار درویش را بیاورند. بعد به آنها گفت: «این بار شما را میبخشم، اما شما که درویش هستید، نباید از این کارهای زشت بکنید.» آن درویشی که قیافه شناس بود گفت: «خواهش میکنم دستتان را بکشید به سبیل راستتان.» شاه عباس دیگر یقین کرد که آنها هر چه گفتهاند راست بوده است. به هر کدامشان یک ده داد. چهار تا دخترهایش را هم عقد کرد و داد به چهار درویش و گفت: «برید به خوشی و خرمی زندگی کنید.» درد و دلم تموم شد خاک به سر حموم شد.