شاه عباس و دختر پریزاد

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: خراسان (نیشابور)

منبع یا راوی: حمیدرضا خزاعی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۲۱-۳۲۴

موجود افسانه‌ای: دختر پریزاد

نام قهرمان: شاه‌عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دختر پریزاد

این روایت از قصه‌های جن و پری و سحر و جادو است که پایان داستان شبیه افسانه‌ی «شاه عباس و سه شرط اژدها» (ص۳۶۲) می‌شود.

یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز شاه عباس با لباس درویشی در شهر می‌گردید. از ای کوچه به او کوچه، از ای خیابان به او خیابان. یک وقت دید که رسیده است به قبرستان. در یک گوشه‌ی قبرستان پیرمردی قرآن می‌خواند و دختری مثل ماه شب چارده، بالای سر پیرمرد ایستاده بود. قرآن خواندن پیرمرد که تمام شد، دختر دست در جیبش کرد و پولی به پیرمرد داد. بعد چرخی زد، کفتری شد و به هوا پرید. شاه عباس که با دیدن دختر، به یک دل نه، به هزار دل عاشق شده بود، جلو رفت و گفت: «بابا پیر مرد!»- بله.- ای دختر کی بود؟ خودم هم نمی‌دانم، اما همی قدر می‌دانم که هر شب جمعه می‌آید، پولی می‌دهد تا برایش قرآن بخوانم. - می‌شود یک کاری برای ما بکنی؟ - چه کاری؟ - ای دفعه که دختر آمد، از او بپرس چه جور می‌شود به خواستگاریش رفت. - بله که می‌شود. هفته‌ی دیگر، دختر از دوباره آمد. پیرمرد قرآن خواند. دختر پولی داد و خواست که برود، همچین که چرخید تا کفتری شود و پرواز کند، پیرمرد ساق دستش را گرفت. دختر عصبانی شد و سیلی محکمی به گوش پیرمرد زد. پیرمرد از هوش رفت. دختر از سر خوی که پایین آمد، دلش به حال پیرمرد سوخت. کاهگل آورد و به زیر دماغ پیرمرد گرفت. پیرمرد کم‌کم به حال آمد. دختر گفت: ای چه کاری بود که تو کردی؟ - یک نفر مرا سپرده بود. - کی؟ - درویشی تو را دیده و عاشق شده. پرسیده که چه جوری می‌شود به خواستگاری تو آمد. - به درویش بگو، شاه عباس یک قوچ سیاه دارد در فلان گله، باید قوچ سیاه را بکشد و گوشت‌های قوچ را با ده من برنج بار کند. پلو که پخته شد، شیری می‌آید و راه را نشانش می‌دهد. دختر پریزاد چرخی زد. کفتری شد و پرواز کرد. شاه عباس آمد که چه کار کردی؟ - به ای جور و ای جور. شاه عباس غلام سیاهی داشت. به غلام سیاه گفت: غلام! گفت: بله قبله‌ی عالم. گفت می‌روی در فلان گله قوچ سیاهی هست. قوچ را ور می‌داری و با ده من برنج می‌بری به فلان کلاته. گوشت و برنج را پخته کن تا خودم بیایم. غلام سیاه، قوچ و ده من برنج را ورداشت و برد به همان کلاته‌ای که شاه عباس گفته بود. قوچ را سر برید، وقتی می‌خواست قوچ را به بار کند با خودش فکر کرد که اگر شاه عباس با قشون بیاید، ای قوچ و ای ده من برنج کم می‌آید، اگر با وزیر و وکیل بیاید، زیاد می‌آید. نصفِ لش را با پنج من برنج به بار کرد. باقی را هم از درخت آویزان کرد برای وعده‌ی دیگر. او روز برای شاه عباس کاری پیش آمد و پاک فراموش کرد که به غلام سیاه چی گفته و خودش باید چه کار کند. غلام سیاه هرچه منتظر ماند که شاه عباس بیاید، شاه عباس نیامد. از ظهر رد شد و نزدیک است که آفتاب بنشیند. گرسنه شد، با خودش گفت: «در دیگ را وا می‌کنم و یک ریزه‌ای می‌خورم. شاه عباس از کجا می‌خواهد بفهمد که در دیگ را و ا کرده‌ام. تا سر دیگ را وا کرد، شیری نعره‌کشان از راه رسید و هرچه در دیگ بود خورد. آن وقت اشاره کرد که سوار شو. غلام سیاه بر پشت شیر سوار شد. شیر او را ورداشت و برد به باغ دختر پریزاد. دختر پریزاد از صبح منتظر است که حالا شاه عباس می‌آید. یک وقت دید که شیر آمد و یک غلام سیاه روی پشتش نشسته. دختر پریزاد چل تا کنیز داشت. دختر تا چشمش به غلام سیاه افتاد، به کنیزهایش حکم کرد که غلام سیاه را دُر نه کو کنند. کنیزها چادرهایشان را دُر نه کردند و تا می‌خورد غلام سیاه را زدند. غلام سیاه چهار دست و پایی می‌کرد که پله (زینه) را پیدا کند و خودش را به دختر پریزاد برساند. کنیزها همچین زدند که بنده‌ی خدا از زبان افتاد. دختر پریزاد گفت: ببریدش بیخ دیوار و گوش‌هایش را به دیوار میخ کنید. کنیزها، غلام را بردند و گوش‌هایش را به دیوار میخ کردند. ای روز دیگر شاه عباس آمد به کلاته، دید نه جا هست و نه جِگا. گفت: غلام سیاه در جایی نشست که من آرزوی نشستن داشتم. وضو گرفت و ایستاد به نماز. نمازش را که سلام داد، سر به آسمان ورداشت که بگوید: شکر. دید که نصف لش قوچ و نصف برنج از درخت آویزان است. از درخت بالا رفت و گوشت و برنج را پایین آورد. غذا که پخته شد، تا سر دیگ را وا کرد، شیری نعره‌کشان حاضر شد. گوشت و برنج‌ها را خورد و به شاه عباس اشاره کرد که سوار شو. شاه عباس جست زد و روی پشت شیر سوار شد. شیر او را ورداشت و برد به باغ دختر پریزاد. چه یک باغی. باغی که تا او وقت به خواب هم ندیده بود. دختر پریزاد در بالای پله‌ها (زینه‌ها) منتظر است که شاه عباس حالا می‌آید. شاه عباس هم دختر پریزاد را پاک فراموش کرده و میان باغ گردش می‌کند. ای برگرد، او بر بگرد. دختر پریزاد بی طاقت شد. به کنیزهایش اشاره کرد که کوچه بگیرید و شاه عباس را بیاورید به دم پله. دختر پریزاد روی کرسی طلا نشسته. شاه عباس هم روی کرسی طلا چهل تا کرسی دیگر هم گذاشته‌اند و هر کنیز روی یک کرسی نشسته. دختر پریزاد گفت: شاه عباس. گفت: بله. گفت: برای چی به ای باغ آمده‌ای؟ گفت: برای خواستگاری تو. گفت: می‌دانی که من سه تا شرط دارم، اگر شرط‌ها را بردی همان می‌شود که تو خواسته‌ای، اگر هم نتوانستی از همان راهی که آمده‌ای برگرد. گفت: شرط‌هایت را بگو. گفت: از حالا گپ نمی‌زنم. تو باید سه بار مرا به گپ بیاوری. از اینجا به بعد این افسانه شبیه افسانه‌ی شاه عباس و سه شرط اژدها می‌شود. (رجوع شود به ص ۳۶۲)

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد