شب نشینی حیوانات
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: چهارمحال و بختیاری
منبع یا راوی: گردآوری: علی آسمند و حسین خسروی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۲۱ - ۴۲۴
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: برادر ساده دل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: برادر رند
روایت دیگری است از قصه دو رفیق یا دو برادر که یکی خوب است و یکی بد. رفیق یا برادر خوب با پی بردن به اسراری که از دهان چند حیران می شنود، عاقبت به خیر می شود و رفیق یا برادر بد طعمه حیوانات می گردد. روایات متعددی از این قصه، خصوصاً در جلد ششم، نقل کرده ایم که از نقاط مختلف ضبط شده اند و نشان می دهد که قصه ای معروف در میان مردم است.روایت «شب نشینی حیوانات» در شروع با دیگر روایات متفاوت است. در اکثر روایات این قصه، قهرمان و ضد قهرمان بر سر خوردن نان کارشان به اختلاف و جدایی می رسد. در این روایت که برادران با صفات «ساده» و «رند» مشخص شده اند، برادر رند میراث پدر را از آنِ خود می کند و برادر ساده را از حق خود محروم می سازد. بقیه ماجرا شبیه روایات دیگر است.همان طور که در مقدمه های دیگر روایات این قصه اشاره کردیم، قصه ای اخلاقی است و در کار مذمّت شر و پاداش دهی به خير.صورت کوتاه شده این روایت را می نویسیم.
دو برادر بودند یکی ساده و یکی رند. پدرشان مرد. برادر رند گفت: «بیا مال پدرمان را تقسیم کنیم.» برادر ساده هم قبول کرد. برادر رند گفت: «پدر خدا بیامرز از مال دنیا فقط همین خانه را برای ما گذاشته است. حالا تو از زمین تا پشت بام را می خواهی یا از پشت بام تا آسمان را؟» برادر ساده گفت: «از زمین تا پشت بام برای تو و باقی برای من.» برادر رند هم یک دست رختخواب به او داد و گفت: «برو پشت بام.» پس از چندی برادر کوچک از زندگی در پشت بام خسته شد و به برادرش گفت: «همه اش برای خودت.» برادر ساده رفت و رفت تا نزدیکی های شب رسید به یک آسیاب خرابه. همان جا خوابید. چند ساعتی که گذشت جیر و جیر در شکسته آسیاب او را از خواب بیدار کرد. خوب که نگاه کرد دید یک روباه آمد داخل و در گوشه یی نشست. بعد شیر و پلنگ و خرس و گرگ و ببر آمدند. شیر گفت: «پشت این آسیاب موشی هست که سکه های طلای زیادی دارد. صبح به صبح که از لانه بیرون می آید سکه ها را پشت بام آسیاب آفتاب می کند و روی آنها غلت می زند و شادی می کند. اگر آدمیزاد می دانست می آمد اول در لانه موش را گل می گرفت و بعد می رفت با لنگه کفش موش را می کشت و همه سکه ها را برای خودش بر می داشت.» بعد از شیر نوبت به گرگ رسید گفت: «پادشاه این سرزمین دختری دارد که دیوانه شده و هیچ کس هم نتوانسته این دختر را معالجه کند. در گله ی پادشاه سگی هست که مغزش دوای درد دختر پادشاه است. اگر آدمیزادی خبر داشت می رفت این سگ را از چوپان می گرفت و مغزش را به سر دختر پادشاه می مالید تا خوب شود. بعد هم با دختر پادشاه عروسی می کرد.»خرس صدایش را صاف کرد و گفت: «در فلان جا خانه ای هست که زیر آن هفت خُمره پر از سکه های طلا و نقره قرار دارد. اگر آدمیزادی خبر داشت می رفت و آن خانه را می خرید و آن خُمره ها را در می آورد و صاحب آن همه ثروت می شد.»صبح که شد حیوانات از آسیاب بیرون رفتند. جوان ساده هم رفت پشت بام و دید که موش سکه ها را پهن کرده و روی آنها خوابیده است. فوری رفت در لانه ی موش را بست و با کفش افتاد دنبال موش. موش از پشت بام پرید پایین و خودش را گم و گور کرد. آن جوان هم سکه ها را برداشت و رفت تا رسید به گله ی پادشاه. با اصرار سگ چوپان را خرید و مغزش را درآورد گذاشت داخل یک شیشه و رفت تا رسید به شهر. دم دروازه ی شهر دید سرهای زیادی را به نیزه زده اند. پرسید که: «اینها چه گناهی کرده اند؟» گفتند: «اینها سرهای کسانی است که می خواستند دختر پادشاه را درمان کنند ولی نتوانستند.» جوان رفت به قصر پادشاه و گفت: «من آمده ام دختر پادشاه را معالجه کنم.» او را پیش پادشاه بردند. پادشاه گفت: «اگر موفق شدی، دخترم و نصف داراییم را به تو می دهم، ولی اگر نتوانستی، سرت را از بدن جدا می کنم.» جوان پذیرفت و گفت: «دختر را بیاورید.» وقتی دختر را آوردند، مغز سگ را به سر دختر مالید. بعد از چند روز دختر کاملاً خوب شد. پادشاه هم دختر را به عقد او درآورد و نیمی از ثروتش را به پسر داد. بعد از چند وقت برادر ساده دل رفت به جایی که خرس گفته بود. خانه را از صاحبش خرید و آن را خراب کرد و هفت خُمره ای پر از طلا و جواهرات را به قصر آورد. چند سال بعد یک روز داشت با همسرش در باغ قدم می زد که دیدند گدایی به باغ آمد و درخواست کمک کرد. برادر ساده او را شناخت و گفت: «ای درویش! مرا می شناسی؟» گدا گفت: «نه!» گفت: «خوب دقت کن ببین یادت می آید یا نه.» گدا خوب که نگاه کرد او را شناخت، گفت: «برادر جان تویی؟ این همه مال را از کجا آوردی؟» برادر کوچک تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و از او خواست که همان جا پیش آنها بماند و به راحتی زندگی کند. برادر رند طمع کرد و گفت: «نه، باید بروم. تو فقط نشانی آن آسیاب را بده.» رفت تا رسید به همان آسیاب خرابه. یک گوشه پنهان شد. دید روباهی آمد. بعد شیر و ببر و پلنگ و خرس و گرگ یکی یکی وارد شدند. شیر گفت: «دوستان دفعه پیش که ما دور هم جمع شده بودیم گویا آدمیزادی این جا بوده و حرف های ما را گوش داده و رفته همه ی سکه های موش را و آن خُمره ها را صاحب شده و با دختر پادشاه هم عروسی کرده.» همه گفتند: «اگر اجازه بدهید بگردیم ببینیم مبادا امشب هم کسی اینجا پنهان شده باشد.» شیر اجازه داد. حيوانات پس از کمی جستجو برادر رند را پشت سنگ آسیاب پیدا کردند و او را پاره پاره کردند و خوردند.