شرح حال مردی که دوباره زنده شد

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتنویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۴۳-۴۴۴

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: حاجی آقا

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دو زن حاجی آقا

این روایت از قصه‌های اخلاقی و در مذمت مال‌دوستی و بی‌وفایی است که برخی آدم‌ها حتی در مورد نزدیکان خویش، همچون پدر، روا می‌دارند. حفظ حرمت مردگان، پیشینه‌ای کهن دارد. در کتاب اوستا نیز از آن یاد شده است. حتی یکی از دلایل پاکی و پاکیزگی در عید نوروز، آمدن روح مردگان به زمین و نزد خویشان است. از آنجایی که عامه مردم در ایران می‌پندارند که روح مردگان شب‌های جمعه آزادند و به سرا و خانه خود می‌آیند، بد گفتن از مرده را در چنین شبی بسیار مذموم می‌شمارند. چرا که ممکن است آنها بشنوند و دل‌آزرده شوند و خیر و برکت را از آن خانه دور کنند. در روایت «شرح حال...» یکی از دلایل ناراحتی و عصبانیت مرد تاجر هم این است که حرمت مرده‌ی او را، زنان و فرزندانش نگاه نداشته‌اند. این است که او بخشی از ثروت خود را در کارهای خير و عام‌المنفعه خرج میک‌ند. این راهکار، انگیزه خالقان چنین روایاتی را در ساختن آنها نشان می‌دهد.

تاجری بود دو تا زن داشت. از هر کدام هم دو سه تا بچه. یک روز تاجر سکته کرد. او را بردند و خاک کردند. شب که شد زن‌ها و بچه‌ها سر ارث و میراث دعوایشان شد.از آن طرف، تاجر تو قبر به هوش آمد. با تلاش و تقلا خودش را از زیر سنگ و خاک بیرون کشید، کفن را مثل لنگی دور خود پیچید و رفت در خانه‌اش، در زد دید کسی نیست. رفت پیش بقال و عبایی از او گرفت، انداخت روی شانه‌اش و راهی آن یکی خانه‌اش شد. صدای فحش و دعوا از توی خانه بلند بود. زن کوچکه می‌گفت: «گور به گور بشه حاجی! اون که زن و بچه‌اش را می‌شناخت و می‌دونست که چه جوری‌اند، باید وصیت می‌کرد.» زن بزرگه می‌گفت: «خوب، اجل مهلتش نداد. حالا هم هر کی خونه خودش مال خودش.» حاجی در زد، کلفت آمد پشت در گفت: «کیه؟» حاجی گفت: «منم! حاجی آقا»، کلفت رفت تو اتاق و گفت: «دعوا نکنین، حاجی آقا برگشته.» زن بزرگه گفت: «تا حالا کدوم مرده از قبرستون در اومده که حاجی دومیش باشه؟!» دختر کوچک حاجی که به او خیلی علاقه داشت دوید و در را باز کرد و تا چشمش افتاد به حاجی روی دست‌های او ضعف کرد. حاجی وارد اتاق شد و گفت: «آخه لامصبای بی‌مروت منو که بیست و چار ساعت نگه نداشتین، فوری بردین خاکم کردین. اقلا می‌ذاشتین سوم و هفتم من تموم بشد بعد گور به گورم کنین!»چند روزی گذشت حاجی مهر زن‌ها را داد و طلاقشان داد. به هر کدام از بچه‌ها هم دستمایه‌ای داد. به دختر کوچکه دو برابر دیگران داد. بقیه مال و اموال را هم فروخت و پول نقد را برداشت آمد تهران. با خودش گفت: «این پول را باید در راه خدا خرج کنم.» بنا کرد آب انبارهایی را که لجن گیری نشده بود، تمیز و مرمت کرد.بعد از مدتی برای حاجی خبر آوردند که پسر بزرگش مرده است. حاجی گریبانش را چاک داد و گرفتار جنون شد. بقیه اش را دیگر خبر ندارم. مثل اینکه همان طور ماند تا مرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد