شکارچی
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: لرستان
منبع یا راوی: گردآورنده: داریوش رحمانیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 483 - 486
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
ازجمله آرزوهای انسان در قصهها، زنده کردن مردگان است. این آرزو از دیرباز در ذهن انسان وجود داشته و بیان تخیلی و هنری آن را در برخی قصهها شاهدیم.در روایت «شکارچی» این آرزو برآورده شده است. انجام چنین کاری در قصهها از کسانی چون دیوها، پریان، جادوگرها و یا استفاده از داروها، اشیاء و اوراد جادویی و همچنین امامان، پیامبران و «پیر»ها امکانپذیر میگردد. در این روایت زنده کردنِ دو عاشق را «بزرگی از اهل دین» به انجام میرساند.گذشته از آرزوی داشتن توانایی برای زنده کردن مردگان، با وجود خوشبینی و اهمیت پایانِ خوش در قصهها، کمتر قهرمانی مرده به جا میماند، حتی اگر در جریان جنگ یا اشتباهی کشته شده باشد. در روایت «شکارچی» شاهدیم که دو عاشق پنجاه سال زنده میشوند و دو نفر دیگر هم به جوانیِ از دست رفته میرسند.
یک شکارچی بود نامزدش به او گفت برو شکاری بیاور کباب کنیم بخوریم. شکارچی آمد بیابان. هفت روز و هفت شب گشت هیچی به تورش نخورد. بی شکار روی برگشت نداشت. رفت تا یک روز تنگ غروب رسید به جایی. دید سیاه چادری برپاست و زیرش دو تا شکار سر بریده آویزان است. کسی هم آنجا نیست. پیش خود گفت خوب است یکی از شکارها را ببرم. یکی از آنها را پشت اسبش گذاشت و هی کرد و رفت. صاحب چادر آمد دید یکی از شکارها نیست. ردّ او را گرفت و آمد تا به او رسید. مثل ملیچَه (گنجشک) از پشت اسب او را بلند کرد و کاردی کشید تا سرش را ببرد. اشک توی چشمهای شکارچی جمع شد. صاحب چادر با طعنه گفت: «ای جوان، برای یک قطره خون حرام گریه میکنی؟ تو دزدی کردهای و سزایت مرگ است»! شکارچی گفت: «نه بابا، گریه من برای خودم نیست. به خاطر نامزدم است که هفت روز است منتظر است تا من شکاری بزنم و ببرم تا با هم بخوریم. امّا قسمت نبود»! این را که گفت، جوان از روی سینهاش بلند شد و گفت: «پاشو برو، تو را به نامزدت بخشیدم. برو و با کِیْف و حال این شکار را بخور»!شکارچی بلند شد اما تا خواست برود دید که جوان چادرنشین بنا کرد به گریه کردن. شکارچی گفت چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: «برادر شکارت را بردار و برو و کاری به کار من نداشته باش که سوز دل من زیاد است میترسم آتشم تو را هم بسوزاند. برو که درد من لاعلاج است»! شکارچی گفت: «تا نفهمم و نشنوم نمیروم». هر چه جوان اصرار کرد شکارچی نرفت که نرفت. عاقبت جوان گفت: «خُب، حالا که میخواهی بدانی بیا برویم به چادر، آنجا قصهام را برایت بگویم».زیر چادر که رفتند جوان چنین حکایت کرد که: «پدر من شاه بود و وزیرش عمویم بود. دختر عمویی داشتم در جمال بیهمتا. نامزد من بود. امّا چندی پیش یک شخص حیلهگرِ زورمندِ جادوگری آمد و پدر و عمویم را کُشت و دختر عمویم را گرفت و صاحب تاج و تخت پادشاهی شد. من هم جانم را برداشتم و در رفتم و زدم به بیابان». وقتی که حکایت شاهزاده تمام شد شکارچی گفت: «ای برادر تا وقتی که خدا کمک بدهد کمکت میکنم. بیا برویم یا کشته میشویم یا دختر عمویت را میگیریم».خلاصه، شکارچی و شاهزاده حرکت کردند و پس از چند روز رسیدند به شهر. باغی بیرون شهر بود شاهزاده به شکارچی گفت: «تو امشب را پیش باغبان این باغ بمان و تا فردا صبر کن. من به شهر میروم. اگر توانستم دختر عمویم را میآورم اگر هم نیامدم بدان که مرا گرفتهاند. تو جانت را بردار و برو». شکارچی پیش باغبان ماند. صبح که شد دید آفتاب پهن شد و از شاهزاده خبری نیست. باغبان دختری داشت که در قصر پادشاه کلفتی میکرد. از قضا آن روز آمد به باغ تا برای شاه انگور بچیند.وقتی انگور چید و خواست برود، شکارچی به کمین نشست و سر راهش را گرفت. او را بست به درخت و لباسهایش را درآورد و کرد تن خودش و به شکل دختر باغبان درآمد و با سبد انگور رفت به قصر پادشاه. آنجا که رسید دید دختر عموی رفیقش آنجاست اما گرفته و افسرده است. دختر با دقت به شکارچی نگاه کرد و گفت: «مثل اینکه مرد هستی»؟ گفت: «بله من دوست پسرعمویت هستم که برای نجاتت آمده»! دختر گفت: «چه میگویی؟ پسرعموی مرا این شاه غاصب چهار سال است که کشته». شکارچی گفت: «نخیر». بعد هم حکایت را برای دختر تعریف کرد. دختر وقتی که حکایت را شنید گفت: «حالا که این طور است بمان تا شب بشود». شب که شد دختر که خودش هم پهلوان بود، لباس رزم پوشید و با شکارچی رفتند طرف زندان. چند تا از نگهبانان را کشتند و بیهوش کردند و یواشکی وارد زندان شدند، دیدند بله شاهزاده آنجاست و به چهارمیخش کشیدهاند. او را نجات دادند و پریدند پشت اسب و پشت به شهر و رو به بیابان شروع کردند به تاختن.آمدند تا رسیدند به یک بیشهزار. نشستند که استراحت کنند دیدند لشگر زیادی پشت سرشان میآید. شاهزاده به تنهایی رفت طرف آنها و از کشته پشته ساخت و لشگر را فراری داد. وقتی آمد دختر عمویش دید از بدن اسب او خون میآید. فکر کرد که خودش زخمی شده. از فرط ناراحتی خنجر کشید و زد شکم خودش را پاره کرد. شکارچی وقتی دید دختر خودش را کشت چادری سرش کشید. وقتی شاهزاده برگشت سراغ دختر را گرفت شکارچی گفت خسته بود خوابیده! شاهزاده گفت: «وقت تنگ است بیدارش کن تا برویم». شکارچی گفت: «بگذار کمی استراحت کند»! شاهزاده گفت: «حالا وقت استراحت نیست بیدارش کن»! شکارچی دید نمیشود پنهان کرد ناچار قصهی خودکشی دختر را گفت. شاهزاده هم تا این را شنید خنجر کشید و خودش را کُشت.***حالا این داستان را شکارچی دارد برای یک بزرگی از اهل دین که مریض شده تعریف میکند و میگوید: «وقتی که شاهزاده هم خودش را کشت من هر دو را شستم و خاک کردم و چندتا از هسته خرماهایی را که همان جا خورده بودیم، روی خاکشان ریختم و آمدم. الان پنجاه سال است که از آن قضیه میگذرد...»این عالم اهل دین، تا این داستان را شنید گفت: «پاشو برویم همانجا». شکارچی او را کول کرد و عالم گفت: «هفت تا صلوات بفرست و چشمهایت را ببند». شکارچی هفت تا صلوات فرستاد و چشمهاش را بست. یک لحظه بعد چشمهایش را باز کرد. دید سر قبر شاهزاده و دختر عمویش حاضر شده. روی قبر آنها دو تا درخت خرما سبز شده بود که هر کدام هفتاد متر به آسمان رفته بود. عالم اهل دین به شکارچی گفت: «قبرشان را باز کن». شکارچی قبرها را باز کرد و دید جنازههای آنها مثل روز اوّل سالم و تازه است! عالم اهل دین دستی سر آنها کشید و آنها عطسهای کردند و زنده شدند! بعد همان جا آنها را با هم عقد کرد. نامهای هم دستشان داد و گفت این را ببرید پیش پادشاه شهر. شما شاه آن شهر هستید. شکارچی گفت: «من هم میخواستم نوکری اینها را بکنم اما آنها جوان ماندهاند و من و زنم پیر شدهایم». آن عالم اهل دین دستی هم کشید سر شکارچی و زنش، دعایی کرد و هر دو جوان شدند. رفتند پیش شاه و دختر عمویش و سالهای سال زندگی کردند. بر جمال محمد و آل محمد صلوات.