شمشیر چوبی
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان
منبع یا راوی: گردآورنده: محمدرضا آل ابراهیم راوی محمد آذری - ۵۷ ساله چاپ نشده
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۰۵-۵۰۸
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: پینهدوز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شاه عباس
این روایت با روایتهای «شاه عباس و پینه دوز» و «شاه عباس و کفاش» مشابه است. البته دو تفاوت با روایات دیگر دارد. اول اینکه در شروع روایت مرد پینهدوز با زبان نمادین سخن میگوید و پادشاه وزیر را مأمور میکند تا معنی حرفهای پینهدوز را بفهمد. دوم اینکه پایان بخش این روایت گفته پینهدوز دربارهی بیگناهی متهم و چوبی شدن شمشیرش میباشد. در روایات دیگر یا شاه عباس به پینه دوز پاداش میدهد و یا او را میبخشد تا به سر زندگی خود برود.
روزی بود و روزگاری بود. یک روز شاه عباس لباس درویشی پوشید و به بازار رفت. همین طور که مدح علی میخواند به در مغازهی پیرمردی رسید که کفش تعمیر میکرد. گفت: «بابا پیرمرد حالت چه طوره؟» گفت: «هشتی به چهاری نرساندی، زدم نگرفت.» درویش گفت: «یعنی چه؟» پیرمرد گفت: «من روزی دو تومان کار میکنم پنج ریال آن را در چاه میاندازم، پنج ریال آن را قرض میدهم، پنج ریال آن را به بدهکاریام میدهم، پنج ریال آن را خرج خودم میکنم.» درویش وقتی گفتهی پیرمرد را شنید گفت: «ای پیرمرد حرفت را ارزان نفروش!» شاه عباس به قصر خود رفت و گفت: «ای وزیر من امروز نکتهای را شنیدم که پی به مفهوم آن نمیبرم. باید هر چه زودتر ته و توی این قضیه را برای من معلوم کنی.» وزیر گفت: «پنج روز مهلت بده.» وزیر در عرض این پنج روز هر چه فکر کرد عقلش به جایی بند نشد. به نزد شاه عباس رفت و گفت: «قبلهی عالم به سلامت، پنج روز دیگر مهلت میخواهم.» شاه عباس موافقت کرد. وزیر از قصر خارج شد و به بازار شهر آمد و به جستوجو پرداخت تا به پیرمرد پینهدوز رسید و معنی هشتی به چهاری را پرسید. پیرمرد گفت: «برای شنیدن پاسخ آن باید هزار تومان بدهی.» وزیر ناچار شد و داد. پیرمرد گفت: «من روزی دو تومان کار میکنم، پنج ریالی که به چاه میاندازم برای خرج دخترم، پنج ریالی که به قرض میدهم برای خرج پسرم، پنج ریالی که بدهکاریام را می پردازم برای مادرم هست که بدهکار اویم، پنج ریال هم که خرج خودم میکنم.» وزیر پس از شنیدن سخنان پیرمرد وارد قصر شد و ماجرا را برای شاه تعریف کرد. مدتها گذشت. شاه عباس لباس درویشی پوشید و در همه جای شهر پرسه (قدم) میزد تا به خرابهای رسید که صدای تار و تمپک میآمد. در زد. همان پیرمرد پینهدوز در را باز کرد. شاه عباس گفت: «مهمان دوست دارید؟» گفت: «قدم بر چشم درویش.» درویش وارد خانه شد و دید همهی بساط عیش و نوش برقرار است و یک نفر تار میزند یکی هم تمپک و یک نفر هم میرقصد. پیرمرد گفت: «خوش آمدید. اینها هم مثل شما مهمان من هستند.» درویش گفت: «مگر تو چه کسب و کاری داری که به خوشگذرانی مشغولی و دوستانت را هم مهمان میکنی؟» پیرمرد گفت: «من پینهدوزم و کفش تعمیر میکنم.» درویش گفت: «اگر از فردا شاه عباس دستور بدهد که کسی پینهدوزی نکند تو چه کار میکنی؟» گفت: «شاه عباس همچون کاری نمیکند.» شاه عباس به قصر خود رفت و دستور داد که از فردا نگذارند هیچ کس پینهدوزی کند. پیرمرد صبح که به مغازه رفت تا کارش را شروع کند، مأموران شاه ابزار و لوازم کارش را برداشتند و دکانش را تخته کردند و رفتند. پیر مرد ناچار شد بندی خرید و حمالی کرد و بار این و آن را برد و تا پسین کار کرد و مثل هر شب وسایل سور و سات خوشگذرانی خرید و دو سه نفر از دوستانش را دعوت کرد و به همان خرابه رفت. شاه عباس که به صورت درویشی درآمده بود بر آن خرابه گذر کرد. صدای تار و تنبور شنید. در زد و گفت: «مهمان دوست دارید؟» پیرمرد گفت: «اگر نافور (نفوس - نوفور) بد نکشی داخل شو!» درویش وارد شد و دید همان پیرمرد است و همان اوضاع برقرار است. گفت: «پیر مرد امروز چه کردی؟» گفت: «امروز به مغازه رفتم تا کار کنم، گزمههای شاه عباس اسباب و اثاث مرا به دور ریختند و در مغازه را بستند. من هم بندی خریدم و به حمالی رفتم.» شاه عباس گفت: «اگر شاه عباس نگذاشت کسی حمالی کند تو چه کار میکنی؟» پیرمرد گفت: «خدا کریمه» شاه عباس به قصر خود رفت و دستور داد که از فردا نگذارند هیچ کس حمالی و باربری کند. پیرمرد صبح که به بازار رفت تا کارش را شروع کند مأموران شاه، بندش را پاره کردند و او را از بازار بیرون انداختند. پیرمرد که نمی توانست بیکار باشد آمد و یک دست لباس گزمگی پوشید و خود را به صورت یکی از مأموران شاه عباس به درآورد و رفت و رفت تا به یک مبال (مستراح) عمومی رسید و در همان جا ایستاد. هر کسی که میخواست به دستشویی برود مانعش میشد و میگفت: «دستور پادشاه است. که اگر می خواهید به دستشویی بروید باید پول بپردازید.» پیرمرد مقداری پول از این راه به دست آورد و به خرابه رفت و بساط کیف و عیش و نوش را فراهم کرد. شاه عباس که در لباس درویشی رفته بود به در خرابه رسید و در زد و گفت: «مهمان دوست ندارید؟» پیرمرد گفت: «پاهایت خرد. هر کسی هستی داخل نشو!» درویش خیلی اصرار کرد و التماس نمود. پیرمرد دوباره او را به داخل خرابه راه داد. درویش پرسید: «ای پیرمرد امروز چه کردی؟» گفت: «امروز که به بازار رفتم گزمههای شاه عباس مرا کتک زدند و بندم را پاره کردند و نگذاشتند که کار کنم. ناچار لباس گزمگی پوشیدم و جلو مستراح عمومی ایستادم و هر کسی میخواست به دستشویی برود پولی از او میگرفتم.» شاه عباس به قصر رفت و دستور داد که فردا به جلو مستراح عمومی بروید و پیرمردی که لباس مأموران ما را پوشیده است دستگیر کنید و او را بیاورید. پیرمرد را به نزد شاه عباس آوردند. شاه عباس گفت: «از فردا تو یکی از مأموران ما هستی این شمشیر را بگیر و هر کاری گفتیم انجام بده. حقوقی هم برایت در نظر میگیریم.» پیرمرد به بازار آمد و شمشیر را فروخت و یک شمشیر چوبی خرید و مابقی پول را صرف خرید اسباب و وسایل عیش و نوش و طرب کرد. شب شد. به خرابه رفت. کیفشان کوک بود که درویش در زد. هیچ کس در را باز نکرد. هر چه درویش اصرار کرد بی فایده بود. آنها به عیش و نوش مشغول بودند. درویش هم رفت. فردا صبح شاه عباس حکم اعدام یک نفر را صادر کرد و به پیرمرد گفت: «شمشیرت را بیرون بیاور و گردن این مرد را بزن.» پیرمرد گفت: «قبلهی عالم به سلامت، اگر این مرد تقصیر کار است شمشیر من مانند الماس گردن او را میزند. اما اگر تقصیر کار نباشد شمشیر من چوبی میشود.» پیر مرد شمشیر را از غلاف بیرون کشید شمشیر چوبی بود. گفت: «قبلهی عالم قربانت گردم این مرد گنه کار نیست او را رها کن تا به زندگیاش برسد.»