اشکرسره خاوابورادنبه آو

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: کاظم - سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه های اشکور بالا - ص ۱۱۸

صفحه: 215 - 216

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این قصه را که روایتی از حب وطن است از کتاب افسانه های اشکور بالا می آوریم.

جوانی از کوه به شهر رفت. یکی دوسالی در شهر ماند. دختری عاشقش شد. پدر دختر برای آن دو مجلس جشنی ترتیب داد و عروسی مفصلی به راه انداخت. همیشه هنگام غذا خوردن و خوابیدن پسر آه سردی میکشید و می گفت: "ای اشکر سره خاوابو راد بنه آو" دختر با خود می گفت: چگونه جایی است آنجا که این جوان در ناز و نعمت هم افسوس آنجا را می خورد.دوسه سال گذشت. تابستانی بود. دختر گفت چه خوب است که به ولایت شما برویم و گردشی بکنیم. جوان گفت "حرف دل مرا زدی، موافقم" بار سفر بستند و رفتند تا به جنگلی رسیدند. وقتی جوان مناظر جنگلی را دید خوش حال شد. شب که شد زیر درختی نشستند و شام خوردند و بعد رخت خواب را پهن کردند. جوان شروع کرد به جمع کردن هیزم، کول باری هیزم جمع کرد و بعد کبریتی زد و آن هیزم را برافروخت. آنگاهداسش را برداشت و به داخل جنگل رفت و با شاخه های درخت بازگشت و از آن شاخه ها رخت خوابی درست کرد.آب پای ریشه ی درختها و خار و خاشاک جاری بود که گاه جوان می رفت.و از آن آب میخورد و با لذت میگفت چه آبی! خدا را شکر که بار دیگر به زادگاهم برگشتم سرانجام جوان در حالی که به شاخه های درخت تکیه داده بود و پایش را جلو آتش گرفته بود سر بر کنده ای گذاشت و به خواب رفت. .صبح که شد دختر گفت: "افسوس اینجا را میخوردی؟" جوان گفت: "آری. این که میگفتم اشکر سره خاو ابو راد بته آو همین جا را میگفتم پدرم در شهر درآمد. دیگر از اینجا دست نخواهم کشید."دختر گفت: خانه ات کجاست؟ جوان گفت: «خانه ام همینجاست. دختر گفت: «من که نمی توانم اینجا بمانم می روم ."جوان گفت "میخواهی بروی برو مختاری اما من اینجا می مانم " جوان در آنجا ماند و دختر به شهر بازگشت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد