پرنده سبز

افزوده شده به کوشش: نسرین ط.

شهر یا استان یا منطقه: خوزستان

منبع یا راوی: یوسف عزیزی بنی طُرُف - سلیمه فتوحی

کتاب مرجع: افسانه‌های مردم عرب خوزستان

صفحه: از ۸۵ تا ۹۰

موجود افسانه‌ای: خروسی که از دهان پسرک صحبت می‌کرد

نام قهرمان: پسرک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: نامادری پسرک

روایت دیگری است از قصه‌ی بلبل سرگشته. قصه‌ی پرنده‌ی سبز در کتاب «افسانه‌های مردم عرب خوزستان» چاپ شده و از نثر ساده و سالمی برخوردار است. در پایان این قصه پسرکی که توسط نامادری‌اش کشته شده بود پس از آن که پدر و نامادری‌اش را می‌کشد به شکل اصلی‌اش در می‌آید. در روایت‌های مختلف خواهر استخوان‌های برادرش را در باغچه یا پای بوته‌ی گل چال می‌کند و استخوان‌ها تبدیل به یک بلبل می‌شوند. در قصه‌ی پرنده‌ی سبز خواهر استخوان‌های برادرش را پای لانه‌ی مرغ چال می‌کند و استخوان‌ها تبدیل به یک خروس می‌شود.

در روزگار قدیم مردی زندگی می‌کرد که با مهمان‌نوازی از مسافرانی که شهرشان می‌آمدند به خود می‌بالید. همین که به او خبر می‌رسید کسی وارد شهر شده است به این فکر می‌افتاد که چگونه از او پذیرایی کند. از این رو آوازه‌ای بلند داشت و مردم با شادمانی به خانه‌اش می‌آمدند. این مرد زن و دو فرزند داشت؛ یک دختر و یک پسر کوچک. همسرش بیمار شد و مرد و او به خاطر بی مادر شدن بچه‌ها بار دیگر ازدواج کرد. اما زن جدید نازا بود خیلی زود نسبت به عشق همسرش به پسر و دخترش حسادت نشان داد. روزی عده‌ای تاجر به آن شهر آمده بودند و آن مرد (طبق معمول) از آنان دعوت کرد تا در خانه‌اش اطراق کنند. او یکی از گوسفندهای خود را سر برید، آن را قطعه قطعه کرد و به زنش داد که بپزد. آنگاه نزد مهمانانش برگشت. زن گوشت را توی دیگ گذاشت و شروع به پختن کرد. او هر از چندی، تکه ای از گوشت را بیرون می‌کشید تا بچشد و تا ساعتی این کار را ادامه داد. پس از آن وقتی نگاه مختصری به دیگ انداخت متوجه شد که دیگر گوشتی برای چشیدن وجود ندارد. زن از ترس گریست و با خود گفت چه خاکی بر سرم بریزم؟ چه چیزی جلوی مهمان‌های شوهرم بگذارم؟ اگر مهمان‌های غریبه، گرسنه از خانه بروند آبرویش خواهد رفت. آنگاه با اشاره‌ی سر نادختری اش را صدا زد و به او گفت: بچه برو به برادرت بگو به خانه بیاید. دختر همین کار را کرد و با شتاب به جایی رفت که بچه‌‌های محل با توپی که از تکه‌های پارچه درست شده بود بازی می‌کردند. او آهسته به برادرش گفت "نیا". آنگاه طوری که نامادری‌اش بشنود گفت: هر کاری داری بگذار و بیا خانه پسر به بازی خود ادامه داد. اما بچه به هر حال بچه است. هنگامی که به دنبال توپ می‌دوید بی آنکه متوجه شود تا دم در خانه‌ی خودشان در پی توپ رفت. نامادری‌اش او را به درون خانه کشاند و گفت: بیا تو سرت زخمی شده می‌خواهم موهایت را از شپش تمیز کنم. سر پسر بچه را زیر دامنش گرفت و با یک ضربه سریع چاقوی آشپزخانه آن را برید و بی‌درنگ گوشتش را تکه تکه کرد و توی دیگ گذاشت. سپس نادختری‌اش را صدا کرد و گفت:« مواظب آتش دیگ باش تا من بروم و از چاه آب بیاورم سر دیگ را هم نباید برداری.» اما دخترک هنگامی که نامادری‌اش بیرون بود سر دیگ را برداشت. درون دیگ انگشت کوچکی دید که انگشتر برادرش در آن بود. زار زار گریست. وقتی که زن با کوزه‌ی آب از سر چاه برگشت چشم‌های دختر را قرمز دید. از او پرسید: « نکند به دیگ من دست زده باشی؟»دخترک آن قدر اشک می‌ریخت که فقط توانست سرش را تکان دهد. زن گفت: «پس چرا گریه می‌کنی؟» دخترک گفت: «دود آتش چشمانم را می سوزاند.»غذا که آماده شد زن آن را جلوی شوهر و مهمانانش گذاشت و آنان شروع به خوردن کردند. وقتی مهمانان به اندازه کافی خوردند مرد رو به دخترش کرد و گفت: «بچه بیا شام بخور.»دخترک گفت که زودتر شام خورده است.» اما تا زمانی که شام می‌خوردند به دقت به آنان نگاه می‌کرد و هنگامی که استخوانی را روی زمین می انداختند آن را بر می‌داشت و در دامن خود نگه می‌داشت. وقتی همه‌ی استخوان‌های برادر عزیزش را جمع کرد، آن‌ها را بیرون برد و نزدیک لانه‌ی مرغ چال کرد. پس از آن که مهمان‌ها شامشان را خوردند، پدر به همسرش گفت: « پسرک را صدا کن یک لقمه شام بخورد.» زن با حواس پرتی گفت: «او به خانه‌ی خاله‌اش رفته و تا چند لحظه‌ی دیگر بر می‌گردد.» ولی البته پسرک هیچگاه برنگشت. در گرگ و میش هوا باز هم پدر سراغ پسر را از زنش گرفت اما این بار یک پرنده، یک خروس بزرگ که هر پرش مثل یک شاخه نخل سبز بود، منقارش را باز کرد و چنین آواز خواند:زن پدرم سرم را برید پدرم از گوشتم خورد خواهر عزیزم استخوان‌هایم را جمع کرد وز دید این گنهکاران پنهان کرد (۱) پدر گفت: «تا به حال چنین چیزی نشنیده بودم. این خروس چه می‌گوید؟» زن گفت: «این خروس مثل همه‌ی خروس‌هاست. آرام باش و صبحانه‌ات را بخور.» پرنده‌ی سبز از فراز بازار پرواز کرد و چنین خواند: زن پدرم سرم را برید پدرم از گوشتم خورد خواهر عزیزم استخوان‌هایم را جمع کرد وز دید این گنهکاران پنهان کرد یک دوره گرد این آواز را شنید و صدا زد: «ممکن است یک بار دیگر آوازت را بخوانی؟» پرنده پرسید: «در عوض به من چه خواهی داد؟» دوره گرد گفت: «من شیرینی دارم که از عسل و آرد کنجد ساخته شده.» پرنده دوباره آوازش را تکرار کرد. هنگامی که دوره گرد آن شیرینی را به پرنده داد، خروس آن را در پنجه اش گرفت و به سوی دخترک که خوابیده بود پرواز کرد و آن را در دهانش گذاشت. خروس بار دیگر به سوی بازار پرواز کرد و چنین خواند:زن پدرم سرم را برید پدرم گوشتم را خورد خواهر عزیزم استخوان هایم را جمع کرد وز دیدی این گنهکاران پنهان کرد آهنگر صدایش را شنید و از او پرسید: «ممکن است بار دیگر آوازت را بخوانی؟» و یک مشت سوزن به او داد. پرنده‌ی سبز سوزن ها را مشت کرد و به سوی نامادری دختر که به پشت خوابیده بود پرواز کرد. او قدری از سوزن‌ها را در دهان زن ریخت که جا‌به‌جا کشته شد و بقیه را در دهان پدرش ریخت زیرا که گوشت پسرش را خورده بود. وقتی پدر و نامادری، هر دو، مردند استخوان‌های پسرک جمع شدند و او به همان شکلی که بود سر پا ایستاد. از فرق سر تا نوک انگشتان پا هیچ چیز تغییری نکرده یا از دست نرفته بود. او و خواهرش تا پایان عمر در آن خانه به خوشی و خرمی زندگی می‌کردند. سر شما، سلامت باد. —--(۱) مره ابوی قتلتنی و أبوى أكل من لحمى و اختي العزيزه لمت اعظامی و ضمتنی ابحجر من هولاء المجرمين

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد