پرنده طلایی
افزوده شده به کوشش: نسرین ط.
شهر یا استان یا منطقه: کردستان
منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان (روایت حسین امیریان - روستای کانی قُُط - کُلیایی)
کتاب مرجع: افسانهها و مثلهای کردی
صفحه: از ۱۰۵ تا ۱۱۱
موجود افسانهای: پرندهی طلایی
نام قهرمان: پرندهی طلایی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: پیرزن
این قصه در مذمت آدمهای طمعکار و آزمند است. آنان که هر چه بگیرند، بیشتر میخواهند و خود را بیش از پیش گم میکنند. نثر ساده و روان از قصه روایتی زیبا ساخته است. قهرمانان قصه پیرمرد و پیرزن و یک پرنده هستند و تعداد کم از مشخصههای قصههای اخلاقی است.
پیرمرد و پیرزنی بودند که در آسیاب کهنهای زندگی میکردند. این آسیاب چنان کهنه و خراب بود که هر وقت باران و برف میبارید، از سقف سوراخ سوراخش آب پایین میریخت و پیرزن و پیرمرد ناچار بودند با سطل آبها را بیرون بریزند. خلاصه وضع زندگی آنها خیلی ناراحت و ناجور بود. پیرمرد سالهای سال بود که در آرزوی داشتن یک پرندهی طلایی حسرت میخورد. هر وقت دام خود را برای گرفتن پرندهای میگسترد، آرزو میکرد که کاش پرندهای به دامش گرفتار شود. تا این که یک روز صبح زود از آسیاب کهنه بیرون رفت دام خود را در گوشهای پهن کرد و خود به انتظار نشست. بین خواب و بیداری بود که صدای جیغ پرندهای به گوشش. رسید بلند شد و دید که پرندهای طلایی در دامش گرفتار شده است. پیرمرد رفت و پرنده را گرفت و خواست در توبرهی خود بگذارد که ناگهان به امر خداوند قفل زبان پرنده باز شد و گفت: «ای پیرمرد میدانم که سالهاست در آرزوی گرفتن من هستی؛ اما من جوجه دارم و باید برای آنها خوراک ببرم. مرا ول کن تا هر چه آرزو داری برآورده سازم.» پیرمرد گفت: «باشد من تو را رها میکنم اما تو به من چه میدهی؟» پرنده گفت: «من به تو چیزی میدهم که هر آرزویی داشته باشی برآورده شود.» پیرمرد پرنده را ول کرد و گفت: «ای پرنده من آرزویم این است که از این زندگی ناراحت و تلخ رهایی یابم و با زنم در دستگاه با عمارتی راحت زندگی کنیم.»پرنده گفت: «باشد این آرزوی شما را برآورده میکنم. شما دنبال من بیایید.»پرنده در جلو و آن دو پشت سرش رفتند و رفتند تا به جنگلی رسیدند. در کنار جنگل دروازهای بود. پرنده با اشارهی بال دروازه را باز کرد و آنها داخل شدند و به اتاقی رفتند. پیرمرد دید که در کنار اتاق یک دست لباس شکاروانی خوب آویزان است. اتاق خیلی خوب و مرتب بود. پستویی هم داشت. حیاط بزرگ و پر درختی هم در جلوی اتاق بود. در آن خانه هرگونه لوازم که دلت بخواهد وجود داشت. پرنده گفت: «این عمارت در اختیار شما باشد. یک پر هم به شما میدهم که هر وقت کاری با من داشتید آن را آتش بزنید تا فوراً حاضر بشوم.» آن دو قبول کردند و گفتند: «بسیار خوش آمدی» پرندهی طلایی خداحافظی کرد و رفت. زن و مرد خیلی خوشحال شدند که در عمارت زیبا زندگی میکردند. صبح که میشد شوهر از خواب بیدار میشد، لباس شکاروانی را میپوشید، تفنگ را به دوش میانداخت و میرفت آهویی چیزی شکار میکرد و بر میگشت. آن را کباب میکردند و میخوردند و زندگی را میگذراندند. با کسی کاری نداشتند کسی هم با آنها کاری نداشت. خلاصه چند سالی به این ترتیب گذشت تا این که زن ناقص عقل آسیابان با خودش گفت: «آخر تا کی ما در این بر بیابان در این جنگل تنها زندگی کنیم. هیچ مونسی نداریم. مونس ما شده غَلا و قشقره (۱) و ببر و پلنگ و شیر. شدهایم وحشی. ما دیگر آدمیزاد نیستیم. جزو حيواناتیم. این چیست آخر؟!» مرد گفت: «ای زن پدرت خوب مادرت خوب بگذار راحت باشیم. یادت رفته چطور در آن آسیاب خرابه زندگی میکردیم. صبح تا شب سطل سطل آبش را خالی میکردی.» زن گفت: «نخیر آدمیزاد قابل ترقیه. پرندهی طلایی را فلفور حاضر کن تا فکری به حال ما بکند.» خلاصه اِِی برادر بد ندیده، زور زدن زن به مرد چربید و مرد ناچار پر را آورد و آتش زد و پرندهی طلایی حاضر شد و گفت: «چه خبر شده؟ امری دارید بفرمایید.» مرد گفت: «والاه از این زن بپرس»زن گفت:«ای پرندهی طلایی ما در اینجا خیلی ناراحت هستیم. مونس ما شده غلا و قشقره، آدمیزاد دور ما نیست خسته شدیم. مونس نداریم.» پرندهی طلایی گفت: «خیلی خوب حالا چه میگویید.»زن گفت: «ما را ببر به یک شهر تا کمی زندگی کنیم. در میان مردم باشیم. دنیا هیچ است. چهار روز دیگر که بمیریم چیزی از مردم یاد بگیریم و بتوانیم سؤال و جواب آن دنیایمان را حاضر کنیم.» پرندهی طلایی گفت: «اشکالی ندارد. قبول دارم اینجا را همین طور بگذارید و با من بیایید.»پرنده آن دو را به شهر برد و یک دستگاه عمارت حسابی در اختیارشان گذاشت. عمارتی با کنیز و نوکر و کلفت. از همه جور کالسکهی شخصی و باغبان و خلاصه بیا و تماشا کن، خدا بدهد برکت. هر چه دلشان میخواست در آن خانه بود. پیرزن به پیرمرد گفت: «دیدی گفتم وضعمان بهتر میشود. همهاش تو مخالفت میکردی حالا برای خودت کیف کن.» پرندهی طلایی گفت: «دیگر با من کاری ندارید.»آنها گفتند: «نه والاه برو به سلامت» پرنده باز هم یک پر خود را به آنها داد که در هنگام ضرورت آن را آتش بزنند حاضر بشود و خداحافظی کرد و رفت. این دو به زندگی خود مشغول بودند. زندگی سرشار از راحتی و لذت. با كالسكهی شخصی میرفتند گردش و تمام شهر را میگشتند. همه چیز برایشان حاضر و آماده بود تا این که یک روز باز هم پیرزن نشست و فکر کرد که آدمیزاد قابل ترقی است. این پرندهی طلایی در دست ماست هر چه بخواهیم برای ما فراهم میکند. پس ای مرد زود پرنده طلایی را حاضر کن. پیرمرد گفت: «ای زن مرا ببخش. به خدا دست از سرم بردار. آخر چرا آن آسیاب کهنه را فراموش کردهای. چقدر تو ناشکر هستی. کفر نعمت نکن که بیچاره می شویم.» پیرزن گفت: «بابا ول کن چقدر تو بی عرضه هستی دنیا اهل عشق است. آدمیزاد هم رو به ترقی است. ما هم چیزی به گیرمان افتاده باید ازش استفاده کنیم و بالاتر برویم. یالاه معطل نکن.»پیرمرد از روی ناچاری پر را آتش زد. پرندهی طلایی حاضر شد و گفت: «ها باز چه شده کاری دارید؟»پیرمرد گفت:« والاه از پیرزن بپرس» پیرزن گفت: «ای پرندهی طلایی ما در این وضع خیلی ناراحت شدهایم.»پرنده گفت: «چرا ناراحت شدهاید؟»پیرزن گفت: «ناراحتیم دیگر»پرندهی طلایی گفت: «هر چه دلت میخواهد بگو تا انجام بدهم.» پیرزن گفت: «دلمان میخواهد ما را خلیفهی این شهر بکنی و اختیار شهر را به دست ما بدهی.» پرندهی طلایی گفت: «بسیار خوب، این کار آسانی است. ناراحت نباشید. دنبال من بیایید. این دستگاه و عمارت را بگذارید و بیایید.» پرنده از جلو و آنها از عقب رفتند تا رسیدند به یک ارک. آن جا ارک شهری بود. در آن خزانه و وسایل رفاه هرچه دلت بخواهد وجود داشت. وزیر ناظر و خزانهدار و جلاد و کنیز و کلفت و نوکر همه در آنجا بودند. پرنده گفت: «اینها برای شما دیگر کاری با من ندارید.» آن دو گفتند: «نه به خیر و سلامت» پرنده خداحافظی کرد و رفت و باز هم قبل از رفتن پر دیگری به آنها داد. چند مدتی آن دو خلیفهی شهر بودند و کارشان به ظلم و زور به مردم و رعیت هم رسید. خوش میگذراندند و خوب میخوردند و چاق و چله شده بودند. تا این که یک روز زن به حمام رفت یک دیگ پر از شیر داغ کردند و به سر پیرزن ریختند تا بدنش نرم و پوستش بشاش بشود. پس از استحمام پیرزن رفت و نشست جلوی ایوان کاخ تا در آفتاب خودش را گرم کند. در این موقع تکهای ابر در آسمان پیداشد و جلو خورشید را گرفت. پیرزن عصبانی شد و گفت: «این ابر چرا جلو آفتاب را گرفته است؟»رفت توی کاخ و پیرمرد را صدا کرد و گفت: «یالاه پرندهی طلایی را صدا کن ای ریش سفید!»پیرمرد گفت: «باز چه خبر شده؟ از پرنده طلایی چه میخواهی؟»پیرزن گفت: «من جلوی آفتاب نشسته بودم که یک تکه ابر آمد و سایه شد. من خیلی ناراحت هستم. پرنده را صدا کن تا اختیار زمین و آسمان را از او بگیریم. تا همه چیز در اختیار خودمان باشد. تا پس از این هر وقت آبتنی کردم و جلوی آفتاب نشستم به محض آمدن ابر دستور بدهم دور بشود و جلوی آفتاب نایستد.» پیرمرد آهی کشید و گفت:« ای داد و بیداد. خیلی خوب به چشم» پرِ پرندهی طلایی را آتش زدند. پرنده حاضر شد و گفت: «باز چه شده؟ بفرمایید.» پیر مرد گفت: «والاه از این پیرزن بپرس باز چی شده؟» پرنده به پیرزن:« گفت چکار داری؟» پیرزن گفت:« ابر جلوی آفتاب مرا گرفته. میخواهم فرمان زمین و آسمان را به دست ما بدهی.»پرندهی طلایی گفت عیبی ندارد. به دنبال من بیایید. پرنده از جلو، آنها از عقب از شهر بیرون رفتند. وقتی از شهر دور شدند ناگهان هوا ابری شد. باد سختی وزیدن گرفت و خاک و خل به آسمان رفت. هوا سیاه شد مثل قیر. چشم چشم را نمیدید. ساعتی گذشت. از پرنده خبری نبود. آن دو چشم باز کردند و خود را در آسیاب کهنه یافتند. ناچار در آسیاب رفتند و هر دو فهمیدند که چه کار بدی کردهاند. پیرمرد به پیرزن گفت: «همه اش تقصیر تو بود. حالا سطل را بردار و آبهای توی آسیاب را بیرون بریز تا جایی برای نشستن ما باشد.» —--۱ کلاغ و زاغی