پریدخت گمشده

افزوده شده به کوشش: پرنیان ت.

شهر یا استان یا منطقه: لرستان

منبع یا راوی: طاهره صادقی

کتاب مرجع: دستنویس در یک کتابچه

صفحه: 119 و 120

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: پسر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پادشاه

این داستان دربارهٔ یک شاهزاده به نام پریدخت است که با چند تن از کنیزهایش به گردش می‌رود و گم می‌شود. پدرش، پادشاه، به دنبال او می‌گردد و می گوید که به افرادی که دخترش را پیدا کنند، پاداش می‌دهد. پریدخت در یک کلبه پناه می‌گیرد و بعدها همراه با مادر و پسری که در کلبه زندگی می کردند و به او پناه داده بودند به دربار می‌آید. در نهایت پادشاه دخترش را به عقد پسر در می آورد.

پادشاهی بود، دختری داشت به نام پریدخت. روزی پریدخت از پدرش اجازه گرفت تا با چند تن از کنیزهایش به گردش و اسب سواری برود. پادشاه اجازه داد. آنها رفتند و رفتند تا خسته شدند. جایی برایاستراحت از اسب هایشان پیاده شدند و خوابیدند. وقتی از خواب بیدار شدند شب شده بود. آنها با عجلهسوار اسبهایشان شدند و تاختند. پریدخت با اسبش به دره ای سقوط کرد و همراهانش یکدیگر را گمکردند.پادشاه که از نیامدن پریدخت نگران شده بود به خدمتکارانش دستور داد بروند بگردند و پریدخت را پیداکنند. در دره پسر جوانی با مادر پیرش در کلبه ای زندگی میکردند. صبح زود پیرزن پسرش را برایخواندن نماز بیدار کرد. وقتی پسر رفت که وضو بگیرد، دید که یک نفر آغشته به خون روی زمینافتاده است. در آن هنگام مادرش را صدا زد و به کمک او دختر را به داخل کلبه بردند.دو روز از رفتن پریدخت گذشته بود که پادشاه اعلام کرد هر کس دخترش را پیدا کند و پیش او بیاورد،پادشاه او را از مال دنیا بی نیاز میکند. و اگر کسی بداند دخترش کجاست و خبر ندهد او و خانواده اشرا آتش میزند.از اتفاق گذر یکی از مأموران پادشاه به دره افتاد.او از سوراخ در کلبه، به داخل آن نگاه کرد و دختر رادید.مامور به سرعت سوار اسبش شد و رفت به پادشاه خبر دهد. پادشاه که باخبر شد دستور داد برونددخترش، پیرزن و پسر را بیاورند.پیرزن مشغول صحبت کردن با دختر بود و نام او را میپرسید، اما دختر از گفتن نام و نشان خودخودداری میکرد. در این موقع سربازان پادشاه به کلبه رسیدند. پیرزن و پسرش را همراه دختر پادشاه بهدربار بردند. پادشاه پسر و مادرش را به زندان انداخت. دختر از کار پدرش خیلی ناراحت شد و وقتیدید پادشاه نمی خواهد حرفهای او را بشنود دیگر چیزی نگفت.روزی که میخواستند پسر را اعدام کنند، او ماجرا را برای آنها تعریف کرد و گفت نمی دانسته او دخترپادشاه است. پریدخت هم حرفهای او را تایید کرد و اضافه کرد که اگر این جوان نبود، من تا به حالمرده بودم. پادشاه دخترش را به عقد پسر در آورد و آن دو زندگی خوشی را شروع کردند و صاحب بچههای زیادی شدند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد