پسر دهاتی به مقام پادشاه رسید

افزوده شده به کوشش: ثریا ن.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل ب الول ساتن ویرایش اولریش مارتسوف آذر امیرحسینی نينهامر سيد احمد وكيليان

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم ص ۱۶۵

صفحه: از 171 تا 176

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این افسانه در طبقه بندی افسانه ها در ردیف افسانه های مربوط به اولیاء و شخصیتهای تاریخی است که قهرمان پسر چوپان و کمک قهرمان حضرت موسی است. این پسر دهاتی عاقبت در اثر زرنگی و پایداری و شهامت بر مشکلات غلبه میکند و به آرزوی خود می رسد.

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یه چوپانی بود در یه دهاتی چوپانی میکرد، سرشم کچل بود. یه روز گذار حضرت موسی افتاد به اون دهات. چوپونه دوید جلوشو گرفت، گفت: «یا حضرت موسی میری پیش خدا بگو یه فرجی در کار من بده، من با این چوپونی امرم نمیگذره.»حضرت موسی رفت و عرض اینو به خدا کرد. به موسی ندا رسید که بهش بگو: رزق تو همینه، قلمزن روز زراد همینو قلم زده. حضرت موسی آمد، اینو به چوپان گفت که قلمزن همینو قلم زده، رزق تو همینه. ظهری که دوباره حضرت موسی اومد بره، گفت «یا موسی، به خدا عرض کن اگه اختیار تو دست قلمزنه، من برم پناه به قلمزن بیارم. اگه اختیار قلمزن دست توئه، به قلمزن بگو سر قلمو کج کنه.» حضرت موسی خندید، گفت: «عجب پیغامی به خدا میدی!» گفت که خوب دروغ که نمیگم. گفت: خیلی خوب، من عرض میکنم.»رفت به کوه طور مناجات، پیغام چوپونو داد، ندا رسید: « یا موسی بهش بگو: گفتم به اندازه نوک مژگان مورچه قلمو برگردونن.» حضرت موسی هم آمد، به چوپان گفت که خدا میفرماید: «گفتم به اندازه نوک مژگان مورچه قلمو برات کج کنن.» پسر گفت: «خیلی خوب» چوپان امروز و فردا خوشحال بود که سر قلمو خدا واسم کج کرده. روز سوم که گوسفندارو آورد صحرا، گرگ زد تو گلش، یه گوسفند و برد. شب صاحب گوسفند، ارباب چوپونو بیرون کرد، گفت: «اگه تو عرضه داشته باشی، با این سگی که داری گرگ نباید گوسفند تو رو ببره، پس تو دروغ میگی، گرگ نمیاد گوسفند و ببره. جمع آوری نکردی، یکیش گم شده، برو چوپان نمی خوام.»چوپان گریه کنون از آبادی آمد بیرون گفت: «آخدا به ما گفتی سر قلمو بر می گردونم که بهتر بشه، نگفتی که بر میگردونم از چوپونیم بیرونت کنم.» این همین جور که گریه میکرد، به تاجری از تجارت برگشته بود، به این آبادی که رسید، دید آب و هوای خوبی داره، پیاده شد، نشست، این کچلم رو به رو وایساده بود، گفت:« لابد مال آبادیه، بپرسم ببینم نون تازه دارن یا نه.» کچلو صدا کرد گفت: «پسر اینجا نون تازه دارین؟ پسر گفت: «چرا» گفت: میری برای من دو قرآن نون بگیری بیاری؟ پسر گفت :«چرا، بده برم بگیرم!» رفت دو قرانو برای تاجر نون گرفت، دو تام تخم مرغ گرفت تاجر از این خوشش اومد دید که زود رفت نون و تخم مرغ گرفت. گفت: «دهاتیست، اما بچه زرنگه.» گفت: «پسر خونه شاگرد میشی؟» گفت: «شما کجا میرین؟» گفت: «من میرم طهران.» پسر گفت: «خوب از اینجا تا طهران چند فرسخه؟» تاجر گفت: «هشت فرسخ، تو طول راهشو میخوای چه کنی؟» گفت: «من یه مادر پیرزن دارم. اقلا چند ماه یک دفعه میخوام ببینمش، راه رو برای این پرسیدم.» تاجر از حرف زدن این خیلی خوشش آمد، گفت بیا من پنج تومن میدم بذار برای مادرت خرجی، لباستم میدم، خرجتم میدم، ماهی ده پونزده هزارم میدم، بده برای مادرت خرجی، یه خورده که بزرگ شدی برایت مواجب قرار میذارم.» پسر گفت: «بسیار خوب» گفت : «پس بیا تا من اینجا نشستم، این پولو بده به مادرت، ازش خدانگهداری بکن، بیا بریم!» پسر پولو ورداشت، رفت پهلو مادرش، به مادرش گفت. مادرش همراه پسر آمد پهلوی تاجر که ببینه پسر راست میگه، دروغ میگه، تاجر چه جور آدمه. دید نه تاجر آدم ساعی و نجیبی است. مادر سپرد پسرو به تاجر، گفت: «دو ماه سه ماه یه دفعه بفرستینش بیاد، من ببینمش.» تاجر گفت: پیرزن غصه نخور، اگه این صد سالم تو دهات باشه، یا رعیته یا چوپون، اما در طهران وقتی که بزرگ بشه، شاگرد تاجرم اگه بشه، باز زندگانیش مرتبه، اگه بچه زرنگ با عقلی باشه.» زن گفت: «خدا پشت و پناهتون، برین!» صورت بچشو بوسید و تاجرم پسرو سوار سرباری کرد، رفتند تا به شهر رسیدند.وقتی که وارد شدند زن تاجر پرسید «این چی چیه همرات آوردی؟» گفت: «این مال همین آبادی نزدیکی است پسر زرنگیه آوردم برای خونه شاگردی.» گفت «دیگه آدم قحط بود، برای خونه شاگردی که این کچل پاره پوره جلمبری رو آوردی؟» گفت: «غصه اینو نخور، الان میفرستم بازار براش به دست لباس بخرم، سرشم میدیم معالجه کنن، حمامم میفرستم.» زنیکه گفت: «خیلی خوب.» تاجر نوکرشو صدا کرد، گفت: «اینو بفرستش حمام، از اونجا به دست لباس براش بگیر، کفش و کلاه قشنگ، ورش دار بیار که این سه چهار روزه میاند دیدن حاجی، این ترو تمیز باشه.»وقتی که رفت حمام تمیز شد، لباس پوشید، تاجر به زنش گفت: «ببین حالا چطوره؟» گفت: «حالا شد شکل پسر وزیر مختار کیگا.» گفت: «حالا سرش دیگه پای تو، معالجه کن، تا این تو خونه هست، بچه ها ازش کچل نشند!» ضعیفه گفت: «خوب، والله یه کار گنده ای گردن من گذاشتی.» گفت: « ثواب داره، جای دوری نمیره عوضش قشنگ میشه. هر جا بری که عقبت میاد، پز میدی که من یه همچی خونه شاگردی دارم.»از اینجا بشنو که دختر این تاجر عقد کرده پسر وزیر پادشاه بود. پسر وزیر یه دست لباس مرواری دوزی برای دختر دوخته بود، داد به غلامش ببره برای دختر. غلامه وقتی که لباسو آورد، گفت: «خانم، قربونش بری، این لباس برگشت داره.» دختر گفت: «بسیار خوب.» دخترم فرساد خیاط آمد، به طاق شال برای پسر دوخت، گفت: «اینم برای پسر میدوزی ملیه دوزی میکنی!» پسره خونه شاگرد و ایساده بود، گفت: «خانم برای من چی میدوزی؟» فوری دختر به توپ قدکم داد به خیاط، گفت: «اینم برای این یه قبا بدوز!» خیاط برد و سر ده روز قبا دوخت آورد. دختر پسرو صدا کرد، گفت: «بیا این قبا رو دوخته برای تو، شب عروسی من بهت میدم، تنت کنی.» بقچه ترمه رو که آورد، لباس پسرو بپیچه توش، حواسش پرت شد، لباس کچلو توش پیچید، داد به دست پسر، گفت: «اینو میبری به دست پسر وزیر»پسر ورداشت و برد، پسر وزیر بقچه رو گرفت، وا کرد، دید یه قبای قدکه. اول خلقش تنگ شد، بعد خندید گفت: «خوب این پیش پیش تهیه لباس نوکراشو می بینه.» گفت: «بهش بگو خانم چیزی نمونده که بهم برسیم.» پسر آمد و پیغام پسر وزیرو داد. دختر پرسید «انعام چه گرفتی؟» گفت: «اون هل و گل شما چیزی به من نداد.» دختر گفت: «عجب آدم خری، نکرد اقلا یه چیزی به این انعام بده. من وقتی خواجه اون برای من پیرهن آورد، ده تومن بهش انعام دادم، اون نکرد به همچی تنپوشی که من دادم همین قدر انعام بده. دختر گفت: «خوب بیا، حالا من خودم اون قبائی که برات دوختم، بهت انعام بدم، به شرطی که شب عروسی من تنت کنی، حالا تنت نکنی.» پسر گفت «بسیار خوب.» بقچه رو گرفت، برد تو اطاق خودش قایم کرد.شب عروسی که همه لباس عوض کرده بودند، پسر اون لباسشو پوشید. شاه رو در این عروسی وزیر دعوت کرده بود، شاهم قبول کرده بود. خونه وزیرم پشت خونه شاه بود. آینه که جلوی عروس میگیرند، نمی دونستند کی ببره، گفتند: «عجالتاً بدین به خونه شاگرد ببره.» وقتی که این لباسو پسر تنش کرده بود، شده بود مثل ماه وقتی که اینا رسیدند جلو شاه، شاه نگاهی به این پسر کرد، خیلی طالبش شد، گفت «حیف از این جوان نیست که آینه دستش بگیره ببره، دختره رو بده دست یکی دیگه و خودش شب بره تنها بخوابه؟ امشب من به این، این پسر رو داماد میکنم.» شاه گفت: «داماد و بگید بیاد!» داماد آمد حضور شاه و تعظیم کرد، شاه گفت: «من امشب باید این پسر رو داماد کنم، اگر میل داری طلاق بده، به جای این، من دختر خودمو همین امشب عقد میکنم، میدم به تو، اینم عقد میکنم، میدم به این.»اونجا که قلم مورچه کج شده بود، دخترهای پادشاه همه اومده بودند، پیغام دادند چرا اسفناجو به دیگری میدی؟ شاه فوری دستگیرش شد که دختر خودش از این پسر بدش نیامده، فوری گفت: «قاضی رو بیارین و عروسم ببرین تو اندرون.» مشاطگان دختر خودشو بزک کردند. شام که دادند، سلطان خودش بلند شد، هر دو دامادارو دست به دست داد. وزیر دست راست آمد، بیخ گوش پسر گفت: «ای پسر دست به این دختر نزنی، این دختر سلطانه.» دست به دست دادن و رفتن.دختر شاه دید که داماد پکر نشسته، رو کرد به داماد، گفت: «چرا پکری دلخور شدی که چرا دختر تاجر و بهت ندادند؟ من که دختر سلطانم، از او کمی ندارم.» گفت: «من تشکر و افتخار میکنم، وزیر به من همچی چیزی سپرده.» گفت: «اون حرامزادگیشه، میخواد کاری بکنه، شاید فردا برگردونه، پادشاه بود دیشب عشقش کشید، فردا زیر پای پدرم بشینه، برگردونه. پس من که دختر سلطانم، تو رو خواستم، تو رو به پسر وزیر پادشاه افضل کردم، پسر تو هم نگذار من بمونم که اگه فردا صبح پشیمون شد، بگی بخشش سلطان برگشت نداره.» پسر گفت: «بسیار خوب.» کام از دختر گرفت.صبح وزیر دست راست به وزرا سپرد که به شاه بگین این چه کاری بود کردید. کسی مثل سلطان دخترشو میده به کسی که اصلاً پدر مادرشو نشناسه؟ تمام وزرا آمدند، صبح به سلطان این عرضو کردند. شاه جواب داد که آیا این آدم هست یا نه؟ گفتند: «بلی گفت: آدم اینو پس انداخته و آدم اینو زاده، خروس لاری نیست که روی مرغ رسمی رفته باشه که جوجش دورگ در بیاد. پس وقتی که بنا شد بچه آدم شد، گیرم فقیره، دیشب توی این همه جمعیت از تمامشون خوشگلتر و خوش لباستر بود، اگه میل دختر این نبود، من به زور نمی کردم این کار را.» وزیر گفت: «بسیار خوب ما حالا شرط میکنیم اگه دختر دست داده، بعد معلوم میشه که میل داشته. اگه دست نداده معلوم میشه که اجبار.» شاه یه فکری کرد، گفت و «بد نمیگید» داماد رو خواست، شاه به تغیر گفت: «پسر کفایت نداشتی که قلعه رو بگیری، پس فسخ کن!» پسرم فوری در جواب گفت: «قبله عالم به سلامت باشه، من قلعه رو گرفتم، اطلاع نداشتم این که بخشش شب سلطان، صبح برگشت داره.» شاه برگشت به وزراش گفت: «دیدید، اجبار نبوده؟ وزیر آمد بیرون گفت به پسر: «من به تو گفتم دست نزن، تو چرا دست زدی؟» پسر به زبان بلند رو کرد به وزیر گفت «نونی رو از آسمون خدا برام فرستاده، من نخورم؟ خداوند عالم چهار ساله سر قلمو کج کرده، من زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم.» شاه صدای پسر رو شنید، صدا کرد گفت: «زد و خورد تو با کیست؟» پسر قصه رو به شاه عرض کرد که دیشب گفت «دست نزن، حالا میگه: چرا دست زدی؟ منم میگم خدا از آسمون نونی رو فرستاده، من چرا نخورم؟ من چهار ساله سر قلم برام کج شده.» قصه خودش رو برای شاه عرض کرد.شاه خیلی خندید از مذاکره ای که این با حضرت موسی کرده، گفت: «پس من پسر ندارم، دارای سه دخترم. حالا که سر قلم برای تو کج شده، من تو رو بعد از خودم سلطان میکنم.» دستگاه و جلالو مرتبه ای برای اون درست کرد و یه منصب بسیار خوبی هم به پسر داد. وصیت کرد که بعد از من، این جانشین منه.رفتیم بالا آرد بود، آمدیم پائین خمیر بود، حکایت ما همین بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد