پسر فقیر که با دختر عموش فرار کرد

افزوده شده به کوشش: فرانک م.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل - پ - الول ساتن

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم/ص 185

صفحه: 193-194

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: دختر عمو/ پسرعمو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: در دختر

این هم روایت دیگری از مجموع روایات تبلیغی قدرتمندان است. البته آرزوی مردم نیز در داشتن پادشاهی مردم دوست در نشر این گونه افسانه‏ها مؤثر بوده است. رابطه‏ی «ریش سفیدانه» پادشاه با مردم در برخی افسانه‏ها احتمالاً یادگاری است از روابط قبیله‏ای. دخترعمو و پسرعمویی عاشق هم هستند ولی پدر دختر به خاطر ثروت کمتر برادرش می خواهد دختر را بمردی دیگر بده پس دختر و پسر فرار می کنند و به اصفهان می روند. پسر عریضه ای به شاه عباس می نویسد وشاه که عشق ان دو را می بیند رضایت پدر دختر را می گرد و آن دو با هم عروسی می کنند.

این هم روایت دیگری از مجموع روایات تبلیغی قدرتمندان است. البته آرزوی مردم نیز در داشتن پادشاهی مردم دوست در نشر این گونه افسانه‏ها مؤثر بوده است. رابطه‏ی «ریش سفیدانه» پادشاه با مردم در برخی افسانه‏ها احتمالاً یادگاری است از روابط قبیله‏ای. روایت خلاصه شده‏ی «پسر فقیر که...» را می‏خوانید: دو برادر بودند. هر دو تاجر یکی از آن‏ها پسر و دیگری یک دختر داشت. این دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند. پدر دختر از پدر پسر ثروتمندتر بود. روزی خواستگاری برای دختر آمد. پسر برای دختر عمویش پیغام فرستاد اگر شوهر بكني من در شب زفاف تو خودم را می‏کشم. دختر در جواب او پیغام داد اگر راه و چاره‏ای می‏دانی بگو. پسر پیغام داد اگر تو مرا می‏خواهی بیا تا با هم فرار کنیم. دختر و پسر هر کدام مقداری زر از خانه دزدیدند پسر یک لباس مردانه تن دختر کرد و با هم به اصفهان فرار کردند. چند روزی در یک حجره‏ی کاروانسرا زندگی کردند. دوست پدر پسر در اصفهان تاجر بود. پسر نزد او رفت و گفت: می‏خواهم به شاه عریضه بنویسم و برایش بفرستم، چطور این کار را انجام دهم؟ مرد گفت: اگر چیز قیمتی داری همراه با عریضه‏ات پیش شاه ببر تا او از تو نگهداری کند. پسر رفت و ماجرا را به دختر گفت. یک دانه زمرّد به گردنبند دختر بود آن را به پسر داد تا برای شاه ببرد. آن زمان شاه عباس روزهای جمعه بار عام می‏داد. پسر روز جمعه عریضه و زمرّد را برداشت و برد پیش شاه و ماجرای خودش و دختر را به او گفت. شاه پرسید: چرا پدر دختر او را به تو نداد؟ پسر گفت: چون ثروت پدر من کمتر از ثروت او است. شاه پرسید این زمرّد از کیست؟ پسر گفت: از خودم. شاه گفت: اگر تو این دانه‏ی قیمتی را داشتی می‏بردی پیش پدر دختر راست بگو! پسر راستش را گفت. شاه دستور داد بروند و دختر را بیاورند. دختر را آوردند. شاه از او پرسید: این پسر را چقدر دوست داری؟ دختر گفت: به همان اندازه که این پسر مرا دوست دارد. شاه مأمور فرستاد دنبال پدر و مادر آن‏ها پسر را پیش خودش نگه داشت و دختر را به پس از ده روز پدر و مادرها آمدند. شاه از پدر دختر پرسید: چرا دخترت را به این پسر ندادی؟ جواب داد: چون او لیاقت دختر مرا ندارد. شاه گفت: حالا این پسر، پسر من است. دخترت را به پسر من می‏دهی؟ پدر دختر سرش را پایین انداخت. شاه گفت: سکوت، علامت رضایت است! هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دختر را به دست پسر دادند. شاه عباس پسر را پیش‎خدمت خودش کرد. پسر فقیر که با دختر عموش فرار کرد قصه‏های مشدی گلین خانم - ص ۱۸۵ گردآورنده: ل - پ - الول ساتن ویرایش اولریش مارتسوف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سيد احمد وكيليان نشر مرکز چاپ اول 1374

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد