پشمالو
افزوده شده به کوشش: آیدا ب.
شهر یا استان یا منطقه: گیلان
منبع یا راوی: گردآورنده و ترجمه: فرخ صادقی
کتاب مرجع: داستانهای محلی بدون نام انتشاراتی چاپ اول گیلان ۱۳۴۷ ص ۸۷
صفحه: 251-260
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: پشمالو
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: آشپز
جدال میان خوبی و بدی و عاقبت پیروزی خوبی بر بدی و شر مضامین و درون مایههای بسیاری از افسانه ها را تشکیل میدهد. خطی که این دو سرشت را از یکدیگر جدا میکند خدشه ناپذیر است. چهرهها و شخصیتهای افسانهای یا حتماً خوب اند یا بدون تردید بد اند و به طور کلی یا سیاه اند و یا سفید. شخصیت بینابینی یعنی چهرهای که گاه خصلتی نیک و گاه سرشتی بد داشته باشد دیده نمیشود. در افسانه پشمالو "آشپز" شرور، بدسرشت و ضد قهرمان است و دختر دارای همه خصلت های نیکو است.
یکی بود یکی نبود در زمانهای قدیم در سرزمینی پادشاهی زندگی میکرد که هر چه زن میگرفت صاحب بچهای نمیشد. از قضای روزگار روزی دختری را به زنی گرفت که برای او دختری به دنیا آورد. موقع زایمان زنهای دیگر پادشاه که میدیدند با تولد نوزاد، از چشم شاه خواهند افتاد و هووی آنها سوگلی خواهد شد نشستند نقشه کشیدند که موقع تولد بچه را سر به نیست کنند برای این کار قابله مخصوص را با پول و خلعت زیاد راضی کردند که روز زایمان بچه سگی را با خودش به قصر پادشاه بیاورد و آن را به جای نوزاد بگذارد و بچه اصلی را سر به نیست بکند. روز زایمان قابله از خدا بیخبر توله سگی را با خودش همراه آورد و پس از این که زن شاه فارغ شد، آن را به جای بچه که دختر قشنگ و ملوسی بود، گذاشت و بچه اصلی را به دست زنهای دیگر شاه داد. خبر به بارگاه بردند که چه نشستهای که زنت توله سگ زاییده از شنیدن این خبر پادشاه به حدی ناراحت و عصبانی شد که فرمان داد زنش را با همان حال بیمار به زندان بیندازند. در زندان زن بیچاره از شدت غصه و ناراحتی جان سپرد. زنهای دیگر شاه بچه را به پیرزنی که در حیاط پشتی قصر زندگی میکرد و باقیماندهای از غذاهای آشپزخانه شاه به او میرسید سپردند تا او را بکشد و به قابله هم انعام و پول زیادی دادند و او را به مملکت دیگری فرستادند. پیرزن که زن دنیا دیده و خداترسی بود و از تنهایی به تنگ آمده بود، دختر پادشاه را که به او سپرده بودند که او را بکشد به فرزندی پذیرفت و تمام کوشش خود را صرف بزرگ کردن و تربیت او کرد. ماهها گذشت دختر پادشاه از پیرزن هنرها آموخت و به مکتب رفت. هر چه بزرگتر میشد شاهزادگیش بیشتر نمایان می شد. از حیث جمال که همتا نداشت به آفتاب میگفت تو در نیا که من در آمدهام، در کمال و هنر هم کسی به گرد پایش نمیرسید. هر انگشتش هنری میآفرید. مدتها گذشت، در این مدت پیرزن به دختر، یواش یواش فهمانده بود که دختر پادشاه است و حسادت زنهای پدرش او را از خانه و زندگی آواره کرده. دختر که خداوند فهم و شعور کافی به او داده بود و همچنین پیرزن را خیلی دوست میداشت به همان زندگی محقر قناعت کرد و دختر پادشاه بودنش را بوز نداد. روزی از روزها پادشاه برای سرکشی به اسبهایی به حیاط پشتی قصر آمده بود، یک دفعه چشمش به پنجره اطاق پیرزن افتاد دید، دختری زیباتر از ماه شب چهارده، پشت پنجره نشسته و بدون توجه به اطراف مشغول دستدوزی است . پادشاه به قصر برگشت و پیرزن را احضار کرد و جویای نام و نشان دختر شد. پیرزن گفت پادشاه به سلامت باد، این دختر تنها فرزند و نور دیده من است. پادشاه که با همان نگاه اول دلباخته دختر شده بود، از پیرزن خواست که دخترش را به او بدهد. پیرزن که از بازی روزگار در عجب مانده بود، لحظه ای مکث کرد و بعد جواب داد که ای پادشاه، اختیار دخترم دست خودش است و باید او رضایت بدهد. پادشاه از پیرزن خواست که موضوع را با دخترش در میان گذارد و از او خواستگاری کند پیرزن با عجله به اطاق برگشت و با ناراحتی موضوع را به دختر گفت، دختر که میدانست اگر مخالفت کند جان خودش و جان پیرزن در خطر است، به پیرزن گفت که هیچ ناراحت نباش و به قصر برو و به شاه بگو که من حاضرم با او عروسی کنم و برای این کار مقداری پول و یک هفته وقت لازم دارم پیرزن به قصر برگشت و گفتههای دختر را برای پادشاه بازگو کرد. پادشاه موافقت کرد و دستور داد از خزانه هر قدر پول که پیرزن میخواهد به او بدهند. پیرزن پولها را گرفت و پیش دختر برگشت. دختر به پیرزن گفت که زود باش برو چاه کن خبر کن تا بیاید و یک راه زیر زمینی از زیر همین حیاط تا خارج شهر درست بکند و هر قدر هم که پول خواست به او بده. خودش هم زود به بازار رفت و به یکی از پوستین دوزهای ماهر دستور داد که برای او پوستینی از پوست حیوان درست بکند به طوری که فقط از راه چشمانش با خارج رابطه داشته باشد . یک هفته گذشت و طی این مدت خیاطهای مخصوص پادشاه برای دختر لباس های پرقیمت، درست کردند. آخر هفته بود که راه زیر زمینی حاضر شد و پوستین هم آماده شده بود. دختر انعام خوبی به پوستی دوز و چاه کن داد و آنها را روانه کرد. موقع شب جشن مفصلی در قصر پادشاه برگزار بود . تمام وزیرها و وکیلهای مملکت دعوت شده بودند، غذاهای عالی پخته بودند و شیرینی و میوه در همه جا پر بود، قبل از شام با تشریف و احترام دنبال عروس رفتند تا او را به قصر پادشاه ببرند. دختر، باقی مانده پول را به پیرزن داد و گفت که مادر جان با این پولها تا آخر عمرت به راحتی زندگی بکن و در ضمن این پوستین را هم بگذار دم راه زیر زمینی. سپس از پیرزن خداحافظی کرد و با کسانی که دنبال او آمده بودند به طرف قصر پادشاه راه افتاد. در قصر پادشاه لباسهای عروس را بتن او کردند و جواهرات زیادی به سر و سینه او زدند و او را به مجلس قروسی بردند . پادشاه به گرمی از او استقبال کرد و با دست خودش گردنبند و سینه ریزهای گران بهایی به گردن او بست. جشن عروسی شروع شد. و همه با شادی و سرور مشغول خوردن و نوشیدن شدند. بعد از شام دختر از پادشاه اجازه گرفت که به حیاط برود. دختر رفت و با عجله لباسهای عروسی را درآورد و به حیاط پشتی قصررفت و پوستین را پوشید و مقداری خوراکی و یک چراغ دستی برداشت و از راه زیر زمینی پا گذاشت به فرار. پادشاه کمی منتظر دختر ماند، دید خبری نشد، باز هم کمی منتظر ماند، باز هم خبری نشد. نگران شد و به حیاط رفت. دید که لباس عروس روی یکی از درختهای باغ قصر آویزان شده ولی از خود دختر خبری نیست. دستور داد همه جا را بگردند و خودش هم به اطاق پیرزن رفت و سراغ دختر را از او گرفت ولی پیرزن جواب داد از موقعی که فرستادههای پادشاه دخترم را بردهاند از او خبری ندارم. خبر گم شدن عروس پادشاه همه جا پخش شد و از طرف پادشاه مأمورها به اطراف مملکت فرستاده شدند تا دختر را پیدا بکنند ولی اثری از دختر به دست نیامد. یواش یواش موضوع کهنه شد و از یادها رفت. حالا بشنویم از دختر که چون پوستین پر از پشمی پوشیده بعد از این او را به نام پشمالو خواهیم شناخت . پشمالو به کمک چراغ دستی از راه زیرزمین به بیرون شهر رفت و باز هم راه رفت و راه رفت تا از مملکتی که پدرش در آن حکومت میکرد خارج شد؛ خیلی خسته شده بود و در ضمن گرسنه اش هم بود غذایی را که همراه آورده بود خورد و در سایه درختی دراز کشید و به خواب رفت. طرف های عصر عده ای اسب سوار از شکار بر میگشتند در جلوی آنها جوانی بود که تا چشمش به پشمالو افتاد به همراهانش گفت که چه حیوان قشنگی، این را برداریم و ببریم قصر، حتماً برای عمه ام سرگرمی خوبی خواهد بود. این جوان برادرزاده ملکه مملکتی بود که پشمالو وارد آن شده بود و ملکه از غصه گم شدن تنها پسرش که از یک سال پیش خبری از او بدست نیامده بود خیلی غمگین بود. سواران پشمالو را برداشتند و به قصر پادشاه بردند و او را به ملکه دادند. ملکه که از تنهایی و غم، دلتنگ شده بود خوشحال شد و دستور داد که یکی از اطاق های قصر را به پشمالو اختصاص بدهند و موقع غذا خوردن هم غذای پشمالو را مستقیماً از آشپزخانه قصر به اطاقش ببرند. مدتها از آمدن پشمالو گذشت و پشمالو خیلی احساس راحتی میکرد. غذایش مرتب و خوابش راحت بود. در قصر همه او را دوست داشتند و به هر جا که میرفت کسی جلویش را نمی گرفت و خلاصه پشمالو برای خودش استقلال کامل داشت . یک شب که پشمالو خوابش نمی آمد در اطاق خودش نشسته بود، یک دفعه صدای پایی شنید تعجب کرد چون آن موقع شب همه خوابیده بودند. با احتیاط از لای در حیاط را نگاه کرد دید که آشپز قصر در حالی که در دستش هیزم نیم سوخته و در دست دیگرش توی یک بشقاب مقداری ته دیگ سوخته و استخوان است به طرف دروازه قصر میرود. حس کنجکاوی، پشمالو را نگذاشت که آرام بگیرد. یواشکی دنبال آشپز راه افتاد و رفت. دید که آشپز بعد از مقدار زیادی راه رفتن وسط یک بیابان ایستاد و سرپوش چاهی را برداشت و با صدای ترسناکی داد زد : "یالاه،بیا اینها را کوفت کن." در این موقع پسرک لاغر و نحیفی از ته چاه بیرون آمد. آشپز بیانصاف با هیزم نیم سوخته ای که در دست داشت پسرک را زد و بعد بشقاب را جلوی او گذاشت تا بخورد و وقتی پسرک با اشتها آنها را خورد آشپز خدانشناس دوباره او را با هیزم نیم سوخته زد و انداخت داخل چاه و در چاه را گذاشت و به قصر برگشت. پشمالو به قصر برگشت و از دیدن این اتفاق به قدری ناراحت شده بود که تا صبح خوابش نبرد، فردا که کمی سر و گوش آب داد، فهمید که آشپز با پسر پادشاه دشمنی دارد و همه خدمتکارها عقیده داشتند که آشپز بدجنس پسر شاه را سر به نیست کرده ولی چون همه شان از او میترسیدند، کسی نمیتوانست حرفی بزند. پشمالو فهمید که پسرک لاغری که توی چاه است پسر پادشاه و ملکه است. به این جهت از غذایی که صبح و ظهر و شام برای او آوردند فقط مقدار کمی خورد و بقیه را در ظرفی نگهداشت. شب که همه خوابیدند، باز هم آشپز سنگدل با هیزم نیم سوخته و بشقاب استخوان و ته دیگ سوخته راه افتاد و رفت سراغ پسر شاه و پشمالو هم به دنبالش در حالی که ظرف غذا در دستش بود. همان اتفاق شب قبلی تکرار شد و آشپز بعد از این که کتک مفصلی با هیزم نیم سوخته به پسرک زد به قصر برگشت. پشمالو از فرصت استفاده کرد و سر چاه رفت. در آن را با زحمت برداشت و پسرک را صدا زد. پسرک بیچاره با خودش گفت خدایا این آشپز سنگدل هر شب فقط یک بار می آمد و مرا شکنجه می داد امشب چی شده که دوباره برگشته؟ وقتی بالا آمد در مقابل خودش حیوان پشمالو و ترسناکی را دید و دانست که آخر عمرش رسیده و الآن این حیوان او را خواهد خورد. ولی باز هم خوشحال شد که دیگر از آن مرگ تدریجی نجات پیدا خواهد کرد اما وقتی که پشمالو ظرف غذا را جلوی او گذاشت و با دست اشاره کرد که بخور، پسر بیچاره که ناز پرورده پدر و مادرش بود ولی در عرض یک سال غیر از ته دیگ سوخته و استخوان خوراک دیگری نخورده بود با اشتها همه غذا را خورد. پشمالو او را به دوش گرفت و به طرف قصر راه افتاد. پسرک از این که دوباره به قصر باز می گشت خیلی خوشحال بود. پشمالو وقتی به دروازه قصر رسید، پسر پادشاه را به زمین گذاشت و خودش از راه آب وارد قصر شد و در را باز کرد و پسر را توی قصر برد و او را در اتاق خود روی رختخوابش خوابانید و خودش روی زمین خوابید . روز بعد وقتی که از خواب بیدار شد دید که پسر شاه هنوز در خواب است. مثل این که حالا حالا هم خیال بیدار شدن ندارد. نزدیکیهای ظهر پسر پادشاه از خواب بیدار شد. پشمالو او را به دوش گرفت و راه افتاد و رفت به اطاق ملکه. ملکه وقتی چشمش به پسر دلبندش افتاد از شدت خوشحالی بیهوش شد و وقتی به هوش آمد پسرش را در آغوش کشید و سر تا پای او را غرق در بوسه کرد. اصلاً باورش نمیشد که راست راستکی پسرش را سالم می بیند. خیال می کرد که در خواب است. خلاصه مادر و پسر آن قدر از دیدن همدیگر خوشحال شدند که حد نداشت خبر به بارگاه پادشاه بردند و او هم از شنیدن این خبر آن قدر خوشحال شد که اصلاً نمیشود فکرش را کرد. پسرک بینوا در این مدت به قدری لاغر و نحیف شده بود که نه قدرت حرف زدن داشت و نه قدرت حرکت کردن. حکیم مخصوص دربار را برایش آوردند و مشغول مداوای او شدند . وقتی حال پسر پادشاه جا آمد ماجرای دشمنی آشپز را برای پدر و مادرش تعریف کرد و پادشاه دستور داد که آن مرد بدجنس را تا آخر عمر به زندان تاریکی بیندازند. از آن روز به بعد پشمالو بیش از پیش عزیز شد. همه به او احترام خیلی زیادی میگذاشتند و پادشاه و زنش او را خیلی دوست می داشتند . مدتها گذشت، یک روز ملکه به پسرش گفت که پسرجان من از وقتی که تو گم شده بودی اصلاً از کاخ بیرون نرفته ام و همیشه غمگین و ناراحت در گوشه همین قصر مشغول دعا به درگاه خدا بودم که تو را به من بازگرداند. حالا که خدا را هزار مرتبه شکر، تو پسر عزیزم را پیدا کرده ام دلم میخواهد که امروز برای گردش به باغ مخصوص بروم و چون تو هنوز حال عادی خودت را به دست نیاورده ای پس بهتر است که باز هم استراحت بکنی امیدوارم که امروز از تنهایی دلتنگ نشوی. پسر گفت: "نه مادر جان تو با همه خدمتکارها به گردش برو من استراحت میکنم وقتی حالم بهتر شد یک روز دسته جمعی میرویم." غذا و تمام وسائل راحتی پسر را در اطاقش گذاشتند. غذای پشمالو را هم توی اطاقش گذاشتند و ملکه با همه خدمتکارها به باغ مخصوص رفت . نزدیکیهای ظهر بود. پشمالو دید که خانه کاملاً خلوت است و پیش خودش فکر کرد که الان شش ماه از آمدنش به این قصر گذشته و او در این مدت نه به حمام رفته و نه دست و روی خودش را شسته . پس بهتر است که از فرصت استفاده کرده و سر و تنی تمیز بکند. اتفاقاً هوا هم آفتابی و گرم بود. پشمالو دیگ را پر از آب کرد و گوشه حیاط گذاشت و خودش هم مشغول درآوردن لباسهایش شد. اول پوستین را درآورد و بعد دیگر لباسهایی را که پوشیده بود، شست و جلوی آفتاب پهن کرد تا خشک شوند جواهراتی را هم که همراه داشت، شست و کنار دیوار گذاشت و خودش هم مشغول شستن سر و تنش شد. در این موقع پسر پادشاه که از خوابیدن در رختخواب خسته شده بود برخاست و کنار پنجره آمد. یک دفعه چشمش افتاد به دختری که در زیبائی مثل و مانندی برای او نمی شد تصور کرد که مشغول شستشو است. پسر پادشاه خیلی تعجب کرد چون تا آن موقع چنین دختری را در قصر ندیده بود. پسر یک دفعه چشمش افتاد به پوستین که روی زمین افتاده بود و همه ماجراء دستگیرش شد و فهمید که پشمالو در حقیقت دختری این چنین زیبا و قشنگ است. چوب بلندی برداشت و دراز کرد و یکی از گردن بندهای دختر را برداشت و گذاشت زیر رختخوابش . پشمالو وقتی از شستشو فارغ شد موقع پوشیدن لباس هایش دید که از گردن بندها گم شده و پیش خودش فکر کرد که در طول این شش ماه جایی افتاده و گم شده به همین جهت بدون این که دنباله مطلب را بگیرد لباس هایش را پوشید و رفت به اطاقش عصر که ملکه و خدمتکارها به قصر بازگشتند، پسر شاه به مادرش گفت: " مادر شام مرا بده پشمالو بیاره." ملکه گفت: "پسرجان پشمالو حیوان کوچک و ظریفی است چه طور میتواند غذای تو را بیاورد؟" ولی پسر زیر بار نرفت. ملکه مجبور شد که شام پسرش را بدهد به دست پشمالو تا برای او ببرد. وقتی پشمالو وارد اتاق پسر پادشاه شد پسر در را از تو بست و به پشمالو گفت زود باش پوستت را در بیاور پشمالو جوابی نداد و زلزل پسر را نگاه کرد. پسر پادشاه در حالی که گردن بند را نشان میداد گفت: "اگر پوست را در نیاری من خودم آن را با کارد میبرم." دختر مجبور شد پوستش را در بیاورد. پسر پادشاه مادرش را صدا کرد و در حالی که دختر را به او نشان میداد گفت: "بفرمایید این هم پشمالوی شما." ملکه اول خیلی تعجب کرد ولی بعد از کمی مکث از دختر خواست تا سرگذشتش را از سیر تا پیاز برای ملکه تعریف کند و ملکه از او خیلی خوشش آمد و به او آفرین گفت. پسر پادشاه با اصرار از مادرش خواست که دختر را برای او خواستگاری بکند . پدر پسر نامه بلند بالایی برای پادشاه مملکت همسایه نوشت و تمام قضایا را برای او شرح داد و آخر کار هم از او خواست که با عروسی دخترش با پسر او موافقت کند . پادشاهی که پدر دختر بود از خواندن نامه پادشاه همسایه از این که صاحب دختری میباشد خیلی خوشحال شد و بعد از این که میخواست با دختر خودش اشتباهاً عروسی کند خجالت کشید و ناراحت شد و بعداً از این که دختر نازنینش حالا سالم و سلامت میهمان پادشاه کشور همسایه است، خوشحال شد و دستور داد زنهای بدجنس را که باعث نابودی زن مهربانش و سرگردانی دختر عزیزش شده بودند مجازات بکنند و به پادشاه همسایه نامه نوشت و از او خواست دخترش را به مملکت او بفرستند تا او را ببیند، بعداً برگردد و با پسر آنها عروسی کند. روزی که دختر وارد مملکت پدرش میشد همه جا را چراغانی کرده بودند و جشنهای بزرگ و با شکوهی بر پا بود دختر و پدر از دیدن هم خیلی خوشحال شدند و شادی ها کردند. پدر که دیگر پیر شده بود پادشاهی را به دخترش داد و تمام مردم مملکت این جشن را با شکوه هر چه بیشتر برگزار کردند. هفت شب و هفت روز جشن و پایکوبی بود. بعداً دختر به مملکت همسایه رفت و با پسر پادشاه همسایه عروسی کرد و پادشاه مملکت همسایه هم که پیر شده بود پادشاهی را به پسرش داد و مردم آن مملکت هم جشن عروسی و پادشاهی شاه تازه شان را هفت شبانه روز جشن گرفتند و از آن به بعد مردم هر دو مملکت و همچنین پادشاه های هر دو مملکت در خوشی و رفاه زندگی کردند. "