پسر و گرگ

افزوده شده به کوشش: آیدا ب.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: نامشخص

کتاب مرجع: قصه های ایرانی - جلد اول - بخش دوم ص ۳۰۴گردآورنده ابوالقاسم انجوی شیرازیانتشارات امیر کبیر چاپ دوم 1352

صفحه: 239-240

موجود افسانه‌ای: اژدها

نام قهرمان: پسرک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: گرگ

روایت دیگری است از افسانه‌هایی که در مورد پیروزی «خرد» گفته شده است. کمک قهرمانان در این قصه حیوانات هستند. رضایت مادر به خورده شدن پسرش توسط گرگ، گویای وضعیت سخت معیشتی مردم و توجه به ناچار بیش از حد ایشان به منبع اقتصادیشان می‌باشد. نثر روایت با گویش محلی آمیخته است.

زنی بود یک پسر داشت و چند تا گوسفند. پسرش روزها گوسفندها را می‌برد بیابان می‌چراند. یک روز گرگی آمد و به پسر گفت: «ای پسر! خودت را بخورم یا گوسفندانت را؟» پسر گفت:«صبر کن بروم از مادرم بپرسم و برگردم.» پسر رفت و سؤال گرگ را به مادرش گفت. مادرش جواب داد:«پسر جان گوسفندها حیف‌اند، بگو خودت را بخورد.» پسر برگشت پیش گرگ و حرف‌های مادرش را نقل کرد. گرگ پسر را خورد ولی یک تکه از پسرک از دهان گرگ افتاد و زیر سنگی پنهان شد. گرگ بعد از این که سیر شد گوسفندها را جمع کرد و برد به مادر پسر تحویل داد. آن تکه از پسرک که از دهان گرگ افتاده بود آمد خانه و از مادرش چند قرص نان و کوزه‌ای آب گرفت و راه افتاد تا برود پیش پادشاه ارث پدرش را بگیرد. در بین راه رسید به یک گرگ. گرگ پرسید:«های نیم پسرک! کجا میری؟» پسر جواب داد: «نیم پسرک پدرته، مارته، دست خر چادرته، هر جا میری هادرته (۱) به من بگو آپسر کجا میری؟» گرگ وقتی فهمید پسر برای گرفتن ارث پدرش پیش پادشاه می‌رود با او همراه شد. وقتی هم که خسته شد دندانش را درآورد و رفت تو کون پسرک. روباه و اژدها هم به همین ترتیب با پسرک همراه شدند. پسرک رفت و رفت تا رسید به جوی آبی که چند تا زن آنجا مشغول شستن لباس بودند. پسرک به آنها گفت دستمال مرا بشویید. زن‌ها امتناع کردند. پسرک هم همه آب‌ها را کشید تو کونش و راه افتاد و رفت. تا رسید به قصر پادشاه. به پادشاه خبر دادند پسرکی آمده و ادعای ارث پدرش را دارد. پادشاه دستور داد پسرک را میان حیوان‌های وحشی بیندازند. پسرک هم اژدها را رها کرد میان حیوانات. اژدها همه حیوانات درنده را خورد. پسرک آمد پیش پادشاه و گفت: «زود باش دو غازی بابام با دستمال مامام را بده میخوام برم.» پادشاه دستور داد پسرک را بیندازند میان اسب‌ها تا لگد کوبش کنند. انداختند. پسرک هم گرگ را ول کرد میان اسب‌ها. گرگ همه اسب‌ها را درید. پسرک باز آمد پیش پادشاه و حرفش را تکرار کرد. پادشاه که خیلی عصبانی شده بود امر کرد پسر را بیندازند میان مرغ و خروس‌ها تا نوکش بزنند و بکشندش. انداختند. این بار روباه مرغ و خروس‌ها را کشت. پسر برگشت پیش پادشاه و حرف خود را تکرار کرد. پادشاه دستور داد تا او را بیندازند توی تنور آتش. انداختند. پسر آب‌ها را ریخت روی آتش و برگشت پیش پادشاه که:« دو غازی....» پادشاه دستور داد او را به خزانه بردند. پسر هم همه پول‌ها و جواهرات را کشید به کونش و دو تا کرسی به دست گرفت و آمد پیش پادشاه و گفت: «من این دو تا کرسی را بیشتر از خزانه برنداشتم....» و راه افتاد به طرف خانه‌شان. وقتی به خانه رسید به گفته پسر، مادر او را در جوالی کرد و با چوب زدش. پسر هم چند تا جوال پر از پول ریخت. بر حسب اتفاق دختر همسایه ماجرا را دید. آمد به خانه و به مادرش گفت مرا در جوال بکن و با چوب بزن تا پول بریزم. مادرش همین کار را کرد و دختر بیچاره مرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد