پسر کاکل زری و دختر گیس عنبری

افزوده شده به کوشش: فرانک م.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: nan

کتاب مرجع: قصه های ایرانی - جلد اول - بخش دوم ص ۱۳۶

صفحه: 205 ـ 206

موجود افسانه‌ای: دیو/ سیمرغ

نام قهرمان: پسر کاکل زری

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: خاله ها

از قصه هایی است که از عناصر اسطوره ای بهره مند است. رها شدن کودک درون صندوق بر روی آب از آن جمله است. کمک قهرمان قصه یک دیو و سیمرغ است. ضد قهرمان خاله‏های او هستند. سه دختر عاشق پسر شاه می‏شوند و وعده‏ی انجام کاری را می‏دهند. هر سه همسر شاه می شوند ولی فقط وعده‏ی دختر سوم درست درمی‏آید و او پسر کاکل زری و دختر گیس عنبری می‏زاید. خاله‏ها به جای بچه‏ها یک سگ و گربه می‏گذارند و بچه‏ها را توی صندوقی در آب رها می‏کنند. یک دیو بچه ها را پیدا و بزرگ می‏کند و بعد برای پیدا کردن پدر و مادرشان، به سوی سیمرغ می‏فرستد. بچه‏ها اژدهایی را می‏بینند که می‏خواهد بچه‏های سیمرغ را بخورد. پسر اژدها را می‏کشد. سیمرغ آن‏ها را به قصر پادشاه می‏برد. خاله‎ها که می‏فهمند دو بچه آمدند نقشه‏ی کشتن آن‏ها را می‏کشند پس، به دختر می‏گویند از برادرش بخواهد که از باغ ختن برایش گلی که حرف می‏زند، پیراهن ختن و خود ختن را بیاورد چون هر که به آن باغ می‏رفت ختن او را سنگ می‏کرد. پسر هر بار خواسته‏‏های خواهرش را انجام می‏دهد. بار آخر هم ختن عاشق پسر می‏شود و همراه او می‏آید و شاه را به مهمانی دعوت می‏کتد و می‏پرسد آیا از شاه و زنش گربه و سگ به دنیا می‏آید؟ و ماجرا ی بچه‏ها را تعریف می‏کند. شاه خاله‏ها و ماما را می کشد و ختن هم با پسر عروسی می‏کند.

از قصه هایی است که از عناصر اسطوره‏ای بهره مند است. رها شدن کودک درون صندوق بر روی آب از آن جمله است. کمک قهرمان قصه یک دیو و سیمرغ است. ضد قهرمان خاله‏های او هستند. سه دختر یک تاجر عاشق سه پسر پادشاه بودند. روزی دختر بزرگ گفت: اگر پادشاه، مرا برای پسر بزرگش بگیرد، من یک قالی برای او می بافم که تمام قشونش روی آن بنشینند. دختر میانی گفت: اگر پسر وسطی پادشاه مرا می‏گرفت یک پیراهن بی‏درز و دوز برایش درست می‏کردم. دختر کوچک گفت: اگر پسر کوچک پادشاه مرا به زنی می‏گرفت برای او یک پسر کاکل زری و یک دختر گیس عنبری می‏زاییدم. پسران پادشاه حرف‏های دخترها را شنیدند، به خواستگاری آن‏ها رفتند و عقدشان کردند. حرف‏های دختر اولی و دومی دروغ درآمد، اما دختر سومی پس از نه ماه و نه روز یک پسر کاکل زری و یک دختر گیس عنبری زایید. دو خواهر بزرگتر که خیلی ناراحت شده بودند. پولی به ماما دادند و به او گفتند که بچه‏ها را بکشد و به جای آن‏ها یک توله سگ و یک توله گربه بگذارد. ماما دلش نیامد بچه‏ها را بکشد. آن‏ها را توی صندوقی گذاشت و روی آب دریا رها کرد. وقتی پسر پادشاه از شکار برگشت به او گفتند: زنت یک توله سگ و یک توله گربه زاییده. پسر هم زنش را طلاق داد و از خانه بیرون کرد. اما بشنوید از بچه‏ها. آب صندوق را برد تا در خانه یک دیو. زن دیو آمد آب ببرد، صندوق را دید در آن را باز کرد و دختر و پسر را به خانه برد و آن‏ها را بزرگ کرد. وقتی بچه‏ها بزرگ شدند سراغ پدر و مادرشان را گرفتند. دیو ماجرا را به آن‏ها گفت. بچه‏ها پرسیدند: حالا ما چطور پدر و مادرمان را پیدا کنیم؟ دیو گفت: از کوه بالا بروید. بالای کوه لانه سیمرغ است. او راه را به شما نشان می‏دهد. وقتی بچه‏ها بالای کوه رسیدند، دیدند اژدهایی دور درخت پیچیده و می‏خواهد بچه‏های سیمرغ را بخورد. پسر کاکل زری اژدها را کشت. سیمرغ آمد و ماجرا را فهمید. دختر و پسر را روی بال خود نشاند و برد به قصر پادشاه. سیمرغ دعایی خواند. کنار قصر پادشاه قصری از طلا و نقره ساخته شد. سیمرغ خواهر و برادر را آن جا گذاشت و برگشت. پسر کوچک پادشاه که پادشاه شهر شده بود به دیدن قصر رفت. بچه‏ها را دید و به آن‏ها علاقمند شد. زن برادرهای شاه که خاله‏های بچه‎ها هم بودند، وقتی فهمیدند ماما بچه ها را نکشته و این دو بچه همانها هستند، دنبال چاره‏ای گشتند تا بلکه پسر کاکل زری و دختر گیس عنبری را از بین ببرند. نزدیک شهر دختری زندگی می‏کرد به نام ختن و باغی داشت بزرگ و زیبا ولی کسی جرات نمی‏کرد به باغ دختر وارد شود، چون به امر دختر تبدیل به سنگ می شد. ماما رفت به قصر خواهر و برادر و دختر را وسوسه کرد تا برادرش را برای آوردن گلی که حرف می‏زد، به باغ ختن بفرستد. وقتی برادر به خانه آمد، دختر آن گل را از او خواست. پسر رفت و گل را آورد. ماما دید پسر سنگ نشده و سالم برگشته است. به دختر گفت که از برادرت پیراهن ختن را بخواه. پسر پیراهن ختن را هم آورد. بار سوم ماما آمد و به دختر گفت: به برادرت بگو ختن را برایت بیاورد. پسر رفت سراغ ختن. ختن عاشق پسر شد و همراه او آمد. ختن همه اقوام شاه را دعوت کرد و از شاه پرسید: آیا از زن شاه و خود شاه توله سگ و توله گربه دنیا می‏آید؟ بعد همه ماجرا را از اول برای او گفت. به دستور شاه، دو خواهر را به دم اسب تور بستند و در بیابان رهایشان کردند. ما ما را هم کشتند. ختن زن پسر کاکل زری شد. پر کاکل زری و دختر گیس عنبری قصه های ایرانی - جلد اول - بخش دوم ص ۱۳۶گرد آورنده: ابو القاسم انجوی شیرازیانتشارات امیر کبیر چاپ دوم ۱۳۵۹

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد