پسرک بی‌خیال

افزوده شده به کوشش: نسرین ط.

شهر یا استان یا منطقه: اشکور بالا

منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه‌های اشکور بالا - صفحه ۲۲

صفحه: از ۲۰۷ تا ۲۱۰

موجود افسانه‌ای: حضرت سلیمان

نام قهرمان: کون برهنه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پادشاه جوان_پیرزن چرب زبان

ثروتمند شدن در قصه‌ها معمولا در پی کار و تلاش و کوشش انجام نمی‌گیرد. «تنبل‌های افسانه‌ها به نوعی تقبیح کننده‌ی کار و نشانگر نوعی اندیشیدن به ریشه‌های ثروت هستند. قصه‌ی پسرک بی خیال نیز از زمره‌ی این گونه افسانه‌هاست.

نام او را کون برهنه گذاشته بودند. روزی پیرزن به پسر گفت: «بلند شو برو کارکن.» پسر گفت: «اگر خدا بخواهد بدهد، می‌دهد.» روزی پسر لب جوی آب نشسته بود. شروع کرد به کاویدن خاک، ناگهان متوجه شد زنبیلی که هفت خُم طلا در آن است از زیر خاک پیدا شد. از قضا مردی پسر را می‌پایید. پسر به خانه آمد و به مادرش گفت: «هفت خم طلا پیدا کردم.» پیرزن گفت: «برو بیار.» پسر گفت: «خدا خودش می‌آورد و از روزن خانه خالی می‌کند.» مردی که مواظب پسر بود رفت خم‌ها را بردارد. درشان را باز کرد دید پر از زنبور عسل است. شب خمها را برداشت و برد و از روزن خانه خالی کرد توی خانه. پیرزن صبح بلند شد دید از کف اتاق تا سقفِ آن پر از زر شده است. فردای آن روز پسر صد تومان از مادرش گرفت که لباس بخرد. رفت به بازار دید چند نفر گربه‌ای را دنبال می‌کنند. پسر پرسید: «چه شد؟» گفتند: «گربه دزدی کرده می‌خواهیم بکشیمش.» پسر گربه را به صد تومان خرید و به خانه آورد. فردا که شد باز صد تومان گرفت و به بازار رفت. دید یک عده کبوتری را دنبال می‌کنند تا او را بگیرند و بکشند. پسر کبوتر را هم به صد تومان خرید و به خانه آورد. فردای آن روز هم صد تومان برد و دید ماری را می‌خواهند بکشند. مار را هم خرید. مار فرار کرد. پسر دنبال مار رفت. در میان راه مار به سخن درآمد که «تو جان مرا نجات دادی، حالا تو را می‌برم نزد حضرت سلیمان. جریان را برای او تعریف می‌کنم. هر چه به تو داد قبول نکن به جز انگشتری را که زیر زبان دارد.» رفتند نزد حضرت سلیمان. مار جریان را تعریف کرد. حضرت سلیمان به خواست پسر انگشتری را که زیر زبان داشت به او داد. این انگشتر، انگشتر حاجت بود. یعنی هر چه از آن انگشتر میخواستی حاضر می‌کرد. روزی پسر رو به مادرش کرد و گفت من دختر فلان پادشاه را می‌خواهم. مادر به دنبال اصرار پسرش به شهر رفت و قضیه را به پادشاه گفت. پادشاه گفت: «باید نظر دخترم را بپرسم.» دختر را صدا کرد و نظر او را پرسید. دختر گفت: «اگر دو خانه بسازد که یک خشت آن از طلا و یک خشت آن از نقره باشد، من زن او می‌شوم.» پیرزن آمد و به پسرش گفت. پسر آنچه را که دختر پادشاه خواسته بود از انگشتر حاجت خواست. قصرها آماده شد. پادشاه دخترش را به عقد پسر کون برهنه در آورد. روزی پادشاه جوانی به آن شهر آمد. دختر را دید و عاشق او شد و به فکر افتاد که دختر را از آنِ خود کند. به شهر خود برگشت و پیرزنی چرب زبان را احضار کرد و ماجرا را به او گفت. پیرزن فلان قدر پول خواست تا کار را انجام دهد. پادشاه جوان قبول کرد. پیرزن رفت و خود را به شهر دختر رساند و کم کم به قصر راه پیدا کرد. پسر هر روز به شکار می‌رفت. روزی پیرزن دختر را بیهوش کرد و انگشتر را از زیر زبانش در آورد. بعد حاجت طلبید و دختر را برد. پسر به خانه برگشت و اثری از دختر ندید. کبوتر ماجرا را به او گفت. گربه و پسر سوار کبوتر شدند و کبوتر آن‌ها را به جایی که پیرزن دختر را برده بود، رساند. پادشاه آن شهر مجلس عروسی به راه انداخته بود. کبوتر پرپر زد و چراغ را خاموش کرد. گربه پایش را گذاشت روی سینه‌ی پیرزن و انگشتر را از زیر زبانش بیرون آورد. جوان انگشتر را برداشت و حاجت طلبید. بعد دختر را به همراه تخت و بارگاه به شهر خود برد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد