پیرآغاجی

افزوده شده به کوشش: نسرین ط.

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: تألیف و گردآوری سید ابو القاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور جلد سوم قصه های ایرانی

صفحه: از ۲۹۳ تا ۲۹۸

موجود افسانه‌ای: درخت پیر نظر کرده - چاه نظر کرده

نام قهرمان: خواهرزاده‌ی کچل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: زنِ هرزه

مرد روستایی زنی هرزه داشت که به او خیانت می‌کرد. خواهرِ مرد این موضوع را فهمید و پسرش را برای باز کردن مشت زن‌دایی به خانه‌ی آن‌ها فرستاد. خواهرزاده‌ی کچل که باهوش بود با خواندن دست مردِ فاسق و زندایی خیانت‌کار نقشه‌ کشید تا هر دو را به دام اندازد. بالاخره این اتفاق افتاد و دایی و خواهرزاده تا جا داشت زنِ هرزه و مرد فاسق را با دکنک زدند.

یکی بود یکی نبود. مردی بود که زن هرزه‌ای داشت. این زن غذاهای چرب و نرم می‌پخت و دور از چشم شوهرش به خورد فاسقش می‌داد، اما غذای همیشگی شوهرش نان خشک با دوغ بود. این زن بدکار حتی آرد توی خانه را الک می‌کرد و از آرد نرم و الک شده نان می‌پخت و تو شکم رفیقش می‌کرد و از آردی که از الک نگذشته بود نان می‌پخت و جلو شوهرش می‌گذاشت. شوهر بیچاره آنقدر از این نان خشک و خشن خورده بود که لب و دهنش زخم شده بود. یک روز با شکوه و گله به زنش گفت: «زن مگر آرد ما با آرد مردم فرق داره که نانش اینجوری میشه؟» زن حلیه‌گر که دید شوهرش ساده لوح و خوش باور است جواب داد: «همه‌اش تقصیر خواهر توست که در بغداد می‌گوزه و اینجا آرد نرم ما را باد می‌بره!» شوهر کودن بی تامل این حرف را قبول کرد و گفت: «زن فردا مقداری نان گرده (۱) بپز بگذار توی خورجین برم بغداد پیش خواهرم ببینم با من چه دشمنی داره.» فردای آن روز شوهر بار و بندیل را بست و مقداری سوغاتی خرید و خورجینش را به دوش گرفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به بغداد رسید و رفت خانه‌ی خواهرش. خواهرش با خوشحالی از او پیشواز کرد و گفت: «برادر جان خوش آمدی صفا آوردی تو کجا اینجا کجا؟ چه شده که از خواهرت یاد کردی؟» مرد با ناراحتی جواب داد: «ای بابا چه خواهری چه برادری. تو اگه مرا دوست می‌داشتی اینجا نمی‌گوزیدی تا آرد نرم ما را باد ببره و من مجبور بشم آنقدر نان خشک و زبر بخورم که دک و دهنم زخم بشه.» خواهرش که زن فهمیده‌ای بود و از کودنی برادرش هم خبر داشت فهمید که قضیه از چه قرار است. به روی او نیاورد و حرفی نزد. اما شب که شد اجاق را آتش کرد و دیگی را که می‌خواست غذا بپزد روی پاجای اجاق روی پشت بام گذاشت. مرد نگاهی به اجاق و نگاهی به دیگ بالای پشت بام کرد و با تعجب از خواهرش پرسید: «دیگ را چرا آنجا گذاشته‌ای؟» خواهرش جواب داد: «می‌خوام شام بپزم» مرد گفت: «دیگ با اجاق چند ذرع فاصله داره حرارتش کی به دیگ می‌رسه که بشه غذا پخت؟» خواهرش که از این کار همین منظور را داشت و می‌خواست برادرش را به حرف بیاورد گفت: «برادر جان پس چطور من اینجا می‌گوزم و خانه شما که فرسنگ‌ها از اینجا دور است بادش آردهای نرم‌تان را می‌برد؟ یقین بدان که زنت با مردی سر و سری دارد.» از خواهر اصرار که اینطور است و از برادر انکار که چنین چیزی نیست. خواهرِ مرد، پسر جوان و کچلی داشت که خیلی زیرک و با فراست بود. او که از اول گفت‌وگوی مادرش و دایی‌اش را می‌شنید رو به دائی‌اش کرد و گفت: «دایی جان جان مادرم راست می‌گوید اگر باور نمی‌کنی من با تو به خانه تان می‌آیم و مشت زنت را باز می‌کنم.» مرد قبول کرد. فردای آن روز پسر کچل و دایی‌اش به راه افتادند. بعد از چندین روز به خانه رسیدند. زن از دیدن پسر کچل ناراحت شد ولی به روی خود نیاورد. یکی دو روز بود که کچل در خانه دایی‌اش بود و یقین کرد که زن دایی رفیق دارد. یک روز که دایی‌اش به صحرا رفت او در گوشه‌ای از خانه مخفی شد. بعد از ساعتی سر و کله‌ی مردی پیدا شد. زن براش میوه آورد و غذا پخت و نشستند و خوردند و معاشقه کردند. مرد از زن گله کرد که چرا این روزها شوهرش را از خانه دک نمی‌کند که بیشتر با هم باشند. زن گفت: «این شوهر جوانمرگ شده خودش کم بود رفت یک پسر کچل هم که خواهر زاده‌اش هست با خودش آورد که دائم مرا می‌پاید.» بعد مرد گفت که «فردا من در پشت تپه نزدیک ده کار می‌کنم. سر ظهر آن گوساله‌ی ابلق،، همان گوساله سفید و سیاهم، را می‌بندم بالای تپه. تو گوساله را نشان بگیر و بیا. من پایین تپه هستم، مرا پیدا می‌کنی. کچل هم این حرف را شنید. فردای آن روز پسر کچل که با دایی‌اش در صحرا کار می‌کرد گوساله‌ی سیاه دایی‌اش را بالای تپه برد و در جایی نگه داشت که از ده به خوبی معلوم بود. بعد شال سفید کمرش را باز کرد و آن را طوری دور گوساله پیچید که هر کس از دور نگاه می‌کرد فکر می‌کرد یک گوساله‌ی سیاه و سفید است. از این طرف زن مقدار زیادی خاگینه پخت و با چند تا نان نرم توی سفره گذاشت و سفره را به دست گرفت و از خانه بیرون آمد. دید گوساله‌ی سیاه و سفید بالای تپه است. به آن طرف رفت. رفت و رفت تا به بالای تپه رسید. اما آن بالا که رسید آه از نهادش برآمد. گوساله‌ی سیاه خودشان بود و پسر کچل داشت می‌خندید. زن به روی خودش نیاورد و از پسر کچل پرسید: «دایی‌ات کجاست؟» کچل جواب داد: «توی صحرا شخم می‌کنه مگه کاری داری؟» زن گفت: «آره گفتم خسته و گرسنه شده‌اید کمی خاگینه پختم آوردم که ناهار بخورید. پاشو برویم.» بعد کچل و زن‌دایی رفتند پیش مرد و مرد تعجب کرد که تازگی‌ها چه شده زنش با او این‌جور مهربان شده است. روز بعد وقتی دایی رفت سرکار خواهر زاده‌ی کچلش رفت گوشه‌ای قایم شد. بعد از مدتی باز سر و کله‌ی فاسق زن‌دایی پیدا شد و با هم رفتند تو اتاق. مرد از زن پرسید: «دیروز چرا مرا قال گذاشتی؟ من چند ساعت گوساله ابلق را بالای تپه نگه داشتم ولی از تو خبری نشد.» زن جواب داد: «جوان‌مرگ بشه این پسره کچل، من دیروز ظهر همانطور که تو گفتی غذا پختم و گوساله‌ی ابلق را نشان گرفتم و آمدم بالای تپه، دیدم کچل نشسته. مثل اینکه منتظر من بود. باید فکر دیگری کرد.» مرد گفت: «عیبی نداره این دفعه دیگر نمی‌تواند گولت بزند. من فردا ظهر از سر کوچه تا جایی که کار می‌کنم چند قدم به چند قدم پوست سیب می‌ریزم. تو از روی پوست سیب‌ها بیا، مرا پیدا می‌کنی.» کچل تمام حرف‌ها را شنید و توی دلش گفت: «این‌دفعه هم زن‌دایی نمیت‌واند رفیقش را پیدا کند.» فردای آن روز نزدیک‌های ظهر کچل دید که زن دایی دارد تدارک ناهار می‌بیند. گفت: «زن‌دایی من میرم نهار را توی صحرا با دایی‌ام بخورم.» و از خانه بیرون رفت و از سر کوچه شروع کرد جمع کردن پوست‌های سیب که فاسق زن‌دایی توی راه ریخته بود. بعد آن‌ها را از سر کوچه‌ی خودشان توی راه ریخت تا رسید به دایی‌اش و همه چیز را به دایی‌اش گفت و گفت که یک ساعت طول نمی‌کشد که زندانی می آید و ناهار می آورد. هنوز ساعتی نگذشته بود که سر و کله‌ی او پیدا شد. زن از دیدن شوهرش و کچل هم ناراحت شد؛ هم تعجب کرد و چیزی نگفت. اما توی دلش گفت: «هر چه هست زیر سر این پسره‌ی کچله. یک خنده قبا سوختگی و زورکی کرد و سفره‌ی غذا را زمین گذاشت. شوهرش گفت: «زن چطور شده؟ دو سه روزه که با من خیلی مهربان شده‌ای.» زن جواب داد: «آخه گفتم از صبح داری کار می‌کنی خسته و گرسنه شده‌ای مقداری رشته پلو پختم آوردم که بخوریم.» بعد هم آمدند خانه و شام خوردند و خوابیدند. نصفه‌های شب بود که کچل با صدای خش و خش از خواب بیدار شد. دید باز فاسق زن‌دایی‌اش است که یواشکی آمده و دارد بالای سرش می‌رود. خودش را به خواب زد و گوش‌هایش را تیز کرد. مرد پرسید: «امروز چقدر منتظرت شدم چرا نیامدی؟» زن جواب داد: «همه‌ی این کلک‌ها زیر سر این کچل پدر سوخته است. همان طور که خودت گفته بودی دنبال پوست‌های سیب را گرفتم و آمدم. یک‌مرتبه دیدم پیش شوهرم و کچل هستم. نمیدونم از دست این کچل چه کار کنم؟» مرد گفت: «چاره‌ای ندارد مگر اینکه نذری برای درخت پیر که نزدیک آبادیه بکنی و ازش بخواهی که کچل را کور کنه.» زن قبول کرد. کچل حرفی نزد، مردک هم بعد از ساعتی همانطور که آمده بود پاورچین پاورچین رفت. فردا صبح زن مقداری نان گرده پخت و داخل سفره‌ای گذاشت و به طرف درخت پیر راه افتاد. صبح همان روز کچل همینکه از از خواب بیدار شد لباس‌هایش را پوشید و با دایی‌اش از خانه بیرون آمد. ولی در راه به او گفت که کار دارد و از او جدا شد و آمد تا به درخت پیر رسید. درخت پیر در خارج ده بود و اهل آبادی آن را درخت نظر کرده می‌دانستند. بغل درخت چاهی بود که آن چاه هم نظر کرده بود و مردم هرچه برای درخت پیر نذر می‌کردند می‌آوردند و داخل چاه می‌ریختند و از درخت پیر می‌خواستند که حاجت‌شان برآورده به خیر بشود. آن روز هم کچل وقتی به آن‌جا رسید به داخل چاه رفت و منتظر شد. بعد از مدتی زن‌دایی‌اش با سفره‌ی نان گرده رسید. سفره را باز کرد نصف نان گرده‌ها را در چاه انداخت و گفت: «ای پیر آغاجی کچلی کور رایله (ای «درخت پیر» کچل را کور کن). کچل از ته چاه گفت: «ائله‌رم،، ائله‌رم، ائله‌رم (می‌کنم، می‌کنم می‌کنم)» زن خوشحال شد و گفت: «درخت پیر قربانت بروم به زبان آمدی؟... - پس کچل ایشالا کور می‌شود.» بعد نصف دیگر نان‌ها را هم که باقی مانده بود به چاه ریخت و گفت: «ای پیر آغاجی اریمی کورائله (ای «درخت پیر» شوهرم را کور کن.)» کچل از ته چاه گفت: «ائله‌رم،، ائله‌رم، ائله‌رم (می‌کنم، می‌کنم می‌کنم)» زن خوشحال و خندان از اینکه نذرش قبول شده به خانه برگشت. کچل هم نان گرده‌ها را جمع کرد و پیش دایی‌اش رفت و قصه را تعریف کرد و گفت که امشب من هر چه گفتم تو هم بگو. آن شب بعد از شام کچل گفت: دایی جان» دایی‌اش گفت: «جان دایی چی شده؟» کچل گفت: «دایی مثل اینکه من کور شده‌ام چشمام جایی را نمی‌بینه» دایی گفت: «پسر جون من هم مثل اینکه کور شده‌ام و چشمم جایی را نمی‌بینه.» زن در دلش گفت: «ای درخت پیر قربانت برم مثل اینکه الحمدالله هر دوشان کور شده‌اند.» بعد از این گفت‌وگو گرفتند خوابیدند. کچل نخوابید و دایی را هم نگذاشت بخوابد. می‌گفت: دایی جان من خوابم نمی‌بره.» زن قرولند می‌کرد: «بمیر! تو که کور شده‌ای دیگر چرا خوابت نمی‌بره؟» در این حیص و بیص فاسق زن‌دایی پاورچین پاورچین توی اتاق آمد و وقتی دید هنوز نخوابیده‌اند گوشه‌ی اتاق روی کپه گندم‌های پوسته‌دار دراز کشید تا دیده نشود. در این موقع کچل گفت: «دایی جان» دایی‌اش گفت «جان دایی؟» گفت: «دایی جان دلم می‌خواد پاشم گندم‌ها را بکوبم.» دایی‌اش گفت: «من هم الان می‌خواستم همینو بگم. پاشو تا دست به کار بشیم.» زن تا خواست اعتراض کند و مرد تا خواست فرار کند، دایی و خواهرزاده‌ی کچلش دوتایی دکنک به دست «آخ» می‌گفتند و مردک را می‌زدند و «اوخ» می‌گفتند مردک را می‌زدند. توضیح اصطلاحات داخل متن:گندم پوسته‌دار در خرمن‌گاه چون گندم را کوبیدند و باد دادند و به خانه آوردند آن‌را غربال می‌کنند. گندم‌هایی که خوب کوبیده شده باشد از چشمه غربال رد می‌شود ولی آن‌هایی که خوب کوبیده نشده و هنوز توی پوسته‌ی سنبله است در غربال باقی می‌ماند. آن‌ها را گوشه‌ای جمع می‌کنند و در خانه می‌کوبند تا از پوسته درآید. در داستان هم غرض از گندم پوسته‌داره همین است که جمع کرده بودند تا بکوبند. چماق کلفت = daganak نان گرده ترجمه‌ی واژه نزیک nazik است که طرز پختن آن این‌طور است که آرد را با آب و شیر خمیر می‌کنند می‌گذارند تا خمیر ور بیاید. وقتی خمیر ور آمد آن‌را چونه می‌گیرند و بعد در ظرفی مقداری شیر می‌ریزند. چند تا تخم مرغ می‌شکنند و داخل شیر می‌کنند و بهم می‌زنند. مقداری هم زردچوبه توی آن می‌ریزند. بعد چونه را به شکل نان گرده‌های معمولی در می‌آورند و مقداری از آن شیر و تخم مرغ و زرد چوبه‌‌دار را روی آن می‌مالند و به تنور می‌چسبانند تا بپزد. این نان را در دهات می‌پزند. به‌خصوص وقتی دهاتی‌های اطراف بخواهند به زنجان به خانه اقوام یا آشنایان‌شان بیایند مقداری از این نان می‌پزند و به عنوان سوغات می‌آورند. Paja یا باجه. زمان قدیم اجاق‌هایی در داخل اتاق می‌ساختند که شبیه بخاری‌های دیواری بود. یعنی محلی را در کف اطاق و بیخ دیوار درست می‌کردند و دودکش آن‌ را از توی دیوار اتاق به پشت بام می‌رساندند و سرش را هم روی بام نمی‌پوشاندند و سوراخ می‌ماند. اجاق را که روشن می‌کردند دود آن از دودکش دیواری بالا می‌رفت. قسمتی از یک اصطلاح آذربایجانی است که ترجمه‌ی همه و کامل این اصطلاح چنین است: «تو کجا؟ اینجا کجا؟ پرنده بیاد پر می‌ندازد قاطر بیاد نعل می‌ندازد.» وقتی يك نفر مدت زیادی به دیدن کسی نرفته باشد و پس از مدت مدیدی به دیدنش برود طرف به او این حرف ها را می‌زند که اصل اصطلاح چنین است سن ها را بو را ها را؟ قوش گله قاناد سالار قانیر گله دیر ناخ سالار. San hârâ burâ hâra? quš gala qânâd sålår, qätîr gala dîrâx sâlâr پیر ترجمه‌ی واژه پیر آغاجی Pir Aqaji است که به درخت نظر کرده می‌گویند و درختی که ey pir âqâji kecali kor eyla. انشاالله - išâlla ey pir âqâji arami kor eyla

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد