پیراهن عروسی از سنگ آسیا
افزوده شده به کوشش: نسرین و.
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: صمد بهرنگی - بهروز دهقانی
کتاب مرجع: افسانه های آذربایجان - صفحه 172
صفحه: از 299 تا 302
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پسر فقیر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: خواستگاری از مملکت دیگر
قصه پسر فقیری است که باهوش و درایت خود، دختر پادشاه را به زنی میگیرد. توده مردم در مقابل «نیستی» مادی خویش، «هستی» معنوی خود را قوام میبخشند. پاداش نصیب کسانی میشود که در قوام این هستی معنوی کوشا هستند. چنان که پسر فقیر این قصه پس از پیروزی بر رقیب ثروتمند خود، پاداش مطلوب خویش را می ستاند. قهرمان قصه جملگی از آدمیان هستند. نثر قصه نیز چون دیگر روایت های کتاب افسانههای آذربایجان ساده و شیواست.
پادشاهیدختر بسیار زیبایی داشت که از ممالک مختلف برای خواستگاری او می آمدند، اما پادشاه رضایت نمیداد. پسر فقیری نیز عاشق دختر بود و دختر هم عاشق این پسر. روزی خواستگاری از مملکت دیگر آمد و به شاه پیغام داد که من چند مسأله طرح میکنم. اگر نتوانستی جواب بدهی دخترت باید زن من بشود. اول چهارده اسب یک شکل و یک اندازه را میفرستم باید معلوم کنید که هر کدام چند سالشان است. هیچ کس نتوانست معلوم کند که اسبها چند سالهاند. تا این که پسر فقیر به پادشاه گفت: اگر دخترت را به من بدهی من مسأله را حل میکنم. پادشاه گفت: حالا جواب مسأله را بگو، بعد... پسر گفت: چند من جو، مقداری یونجه و چند بادیه شیر بیاورند. وقتی همه چیز حاضر شد، اسبها را رها کرد. یک سالهها به طرف ظرف شیر رفتند. دو ساله ها به طرف یونجهها و سه سالهها به طرف ظرف جو رفتند. پادشاه مقداری پول به پسر داد ولی دخترش را نداد. باز از طرف خواستگار چهل صندوق در بسته آوردند، که باید معلوم شود در کدام صندوق زن است و در کدام مرد. این بار نیز پسر فقیر با وزن کردن صندوقها جواب مسأله را داد. پادشاه باز هم دختر را به پسر نداد. بار سوم خواستگار سنگ بزرگی فرستاد و گفت یک لباس عروس از این سنگ گردش کرد و قیچی خواست. رو به پادشاه کرد و گفت: باید الآن دخترت را به عقد من درآوری تا من از این سنگ یک پیراهن عروسی بدوزم. پادشاه ناچار قبول کرد و دخترش را به عقد پسر در آورد. پسر مقداری شن برداشت و داد به دست یکی از همراهان خواستگار و گفت: این سوزنها را نخ کن. اطرافیان خواستگار هاج و واج ماندند. گفتند مگر میشود شن را نخ کرد؟ پسر گفت مگر میشود از سنگ لباس دوخت. خواستگار و اطرافیانش خجل شدند و رفتند به مملکت خودشان پادشاه امر کرد هفت شبانه روز جشن گرفتند.