پیر برزنگی و کوزه شیر

افزوده شده به کوشش: نسرین و.

شهر یا استان یا منطقه: خراسان

منبع یا راوی: ابراهیم شکوه زاده

کتاب مرجع: عقاید و رسوم مردم خراسان - صفحه ۳۵۶

صفحه: از 303 تا 306

موجود افسانه‌ای: سیاه برزنگی

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: -

آغاز روایتهای مشهدی افسانه‌ها، این موضوع را نشان می‌دهد که دامنه تنوع در این مورد بسیار وسیع است. مثلاً همین افسانه «پیر برزنگی و کوزه شیره» آغازی بدیع و تازه دارد: «به چراغ گفتم افسانه بگو، گفت چه بگویم؟ گفتم افسانه خوب، چرخی زد و گفت: باری بود باری نبود. غیر از خدا غمخواری نبود. یک پیرزنی بود....» و جای دیگر با چنین جمله‌ای آغاز می‌شود: «بود و نبود یک روزگاری بود.» ترجمه افسانه پیر برزنگی و کوزه شیره را در این جا می آوریم و به خاطر لحن شیرین و گویش جالب مشهدی، بخشی از آن را که با همت آقای ابراهیم شکوه زاده، آوانویسی شده است، عیناً نقل می کنیم

به چراغ گفتم افسانه بگو گفت چه بگویم؟ گفتم یک افسانه خوب، چرخی به خود داد و گفت: باری بود باری نبود، غیر از خدا غمخواری نبود، پیرزنی بود که بچه نداشت. آرزوی بچه به دلش مانده بود. شب و روز غصه می‌خورد و کاری از دستش برنمی آمد. روزی از روزها کوزه شیره اش را برداشت و گفت الآن برای خودم یک دختر درست میکنم.. مداد برداشت و برای کوزه چشم و ابرو کشید و چارقدی هم به سرش کرد و آن را پشت پنجره گذاشت و گفت: «این هم دختر من !»از قضای روزگار همان روز پسر پادشاه از آن جا می‌گذشت چشمش به پشت پنجره افتاد و خیال کرد که یک دختر خوشگل آن‌جا نشسته است. یک دل نه صد دل عاشق کوزه شد. دوید به قصر پادشاه و پیش مادرش رفت و گفت: «ای ننه امروز توی کوچه و پشت پنجره فلان خانه یک دختر خوشگل را دیدم برخیز و برو به خواستگاری اش!» زن پادشاه چادرش را به سر انداخت و رفت به خواستگاری پیرزنه تا فهمید که زن پادشاه به خواستگاری کوزه شیره آمده زد توی سر خودش و گفت: «خاک عالم به سرم، چه کار کنم؟» کوزه را گذاشت پشت پرده و آمد به اتاق پیش زن پادشاه و گفت:« دخترهای ما رسم شان نیست بیایند پیش خواستگارها. اگر دلتان می خواهد که او را ببیند الآن پشت پرده نشسته است. من پرده را کنار می زنم شما یک نظر او را نگاه کنید. بیشتر از این نمی‌شود.» زن پادشاه قبول کرد. پیرزن پرده را کنار زد و گفت: «بفرمایید این هم یک نظر!» و فوری پرده را بست. زن پادشاه متوجه نشد که عروس خانم یک کوزه است. دختر را پسندید و خداحافظی کرد و برگشت به قصر. اسباب و وسایل عروسی را فراهم کردند و ساعت دیدند و خواستند دختر را به حمام ببرند .پیرزن گفت ما رسم نداریم که عروس را با قوم خویش های داماد به حمام ببریم. من خودم او را می‌برم، پسر پادشاه و ننه‌اش قبول کردند. پیرزن کوزه شیره را برداشت و به حمام برد. توی حمام کوزه را لخت کرد و شروع کرد به شستن؛ اما تمام فکرش به این بود که شب جواب پسر پادشاه را چه بدهد. داشت از غصه دیوانه می‌شد همین طور که کوزه را می‌شست ناگهان کوزه از دستش لیز خورد و افتاد و شکست. دو دستی به سر خود زد و گفت:« خاک عالم به سرم! حالا چه کنم! چند بار دور خودش چرخید و هی به صورت خود ناخن کشید که حالا چه کار کنم؟ در این موقع یک سیاه برزنگی در پشت بام حمام بود و داشت از روزنه حمام نگاه می‌کرد. او از کارهای پیرزن خنده اش گرفت. چند روز بود که یک استخوان در گلوی برزنگی گیر کرده بود که به محض این که خندید، استخوان از گلویش بیرون پرید. پیرزن صدای خنده برزنگی را شنید سرش را بالا گرفت و گفت: «تو کی هستی؟» گفت: «من برزنگی هستم» گفت: «آن جا چه کار میکنی؟» برزنگی گفت:« و ایستاده ام و تو را نگاه می‌کنم.» پیرزن گفت: یک وقت نروی پیش پسر پادشاه و خبر ببری که دختر من کوزه بود و شکست؟» برزنگی گفت:« چرا بروم؟ تو مرا نجات دادی.» پیرزن گفت:« چطور نجاتت دادم؟» برزنگی گفت: « یک استخوان چند روزی توی گلویم گیر کرده بود. نمی توانستم حرف بزنم. کارهای تو مرا به خنده انداخت و استخوان بیرون آمد» پیرزن گفت: «حالا می خواهی چه کار کنی؟» برزنگی گفت:« من هم می‌خواهم تو را نجات بدهم.» پیرزن گفت:« چه جوری» برزنگی گفت:« من به شکل یک دختر قشنگ در می آیم. تو سر و تن مرا بشور و به خانه ات ببر و امشب به جای دختر خودت به قصر پادشاه بفرست.» پیرزن خوشحال شد و گفت:« خدا به تو عمر طولانی بدهد. بیا پایین.» برزنگی روزنه را شکست و از آنجا آمد توی حمام. چرخی خورد و به صورت یک دختر خوشگل مثل پنجه آفتاب، درآمد. پیرزن سر و تن او را حسابی شست و یکهو بنا کرد به داد و فریاد کردن که: «آی خسته شدم، مرده شدم مرغ پر کنده شدم بیایید کمکم کنید! استای حمام و دلاکا رفتند توی حمام و پیرزن را کمک کردند. آنها هم برزنگی را شستند و بیرون بردند .شب که شد پسر پادشاه به حجله آمد و دید که عجب عروس خوشگلی! از خوشی قند در دلش آب شد .عروس و داماد را دست به دست دادند و هفت شبانه روز شهر را آذین و آینه بندان کردند .قصه ما به سر رسید. کلاغ کور به خانه اش نرسید .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد