پیرمرد و عزرائیل
افزوده شده به کوشش: Astiage N.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: تألیف و گردآوری سیدابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور جلد سوم قصه های ایرانی ص ۸
صفحه: ۳۸۹-۳۹۰
موجود افسانهای: عزرائیل
نام قهرمان: پیرمرد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: -
جاودانگی و میل به بقا همیشه آرزوی بشر بوده است. این داستان روایت پیری است که از مرگ گریزان است و عزراییل به اون اجازه زیستن میدهد.
در زمان قدیم حضرت عزرائیل به سراغ پیرمردی رفت و خواست او را قبض روح کند پیرمرد بنا کرد به التماس کردن که تو را بخدا در این فصل جان مرا نگیر دل عزرائيل بحال پیرمرد سوخت و خواهش او را قبول کرد که تا پیرمرد برای مردن حاضر نشود عزرائیل به سراغش نرود و جان او را نگیرد. پیرمرد هم قول داد که در فصل دیگری خودش را آماده مردن کند فصل بهار که شد، پیرمرد یادش آمد که به عزرائیل قول داده که در بهار آماده مردن باشد اما چون جان چیز عزیزی است رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا بهاره وقت کاره من نمیرم تابستان هم درومانه من نمیرم فصل پائیز که آمد گفته ای خدا پائیزه جان عزیزه من نمیرم فصل زمستان که آمد گفت: «زمستانه یخ بندانه من نمیرم ای خدا خلاصه عزرائیل هر فصلی که میآمد پیرمرد راضی نمیشد که بمیرد تا یک روز پیرمرد آنقدر عمر کرده بود و پیر شده بود و صاحب نوه و نتیجه و نبیره شده بود و خلاصه هفت نسل بعد از خودش را دیده بود که قدرت حرکت کردن نداشت و بکلی از کار افتاده بود و کسی بش اعتنائی نمیکرد. عاقبت کار به جایی رسید که خودش از زندگی به تنگ آمد و آرزوی مرگ کرد و یک روز رو به آسمان کرد و گفت پروردگارا خودت دانائی که اگر مرگ نبود زندگی هم پس از صد سال و صد و پنجاه سال دیگر ارزش نداشت. خداوندادیگر مرگ را به سراغ من بفرست. در این موقع عزرائیل حاضر شد و گفت: « پیر مرد حالت چطوره؟... اگر باز هم میخواهی زنده بمانی حرفی ندارم پیرمرد جواب داد اگر مرا قبض روح نکنی شکایتت را به خدا میکنم عزرائیل هم فوری جانش را گرفت و راحتش کرد.