چشمبندی

افزوده شده به کوشش: صوفیا ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: غلامعلی سرمد

کتاب مرجع: کلاغ و سیب، افسانه‌های مردم قاینات ص۵۹؛ انتشارات نیل ۱۳۵۲

صفحه: ۳۳۳ - ۳۳۴

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: چشمبند

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

هر چه عرصه‌هایی که قصه‌ها به آن می‌پردازند، وسیع‌تر و بیشتر باشد، اهمیت قصه و افسانه را در اذهان گذشتگان نشان می‌دهد. پند و اندرز با استفاده از قصه، یکی از روش‌های تربیتی مردم بوده است. روایت چشمبندی از این گونه است. این قصه پند خود را از زبان پهلوان یا (چشمبند) چنین بیان می‌کند: «پند من این است که هیچ وقت حرف محال را باور نکنید.»

مردی وسط میدان ایستاده بود. عده بسیاری زن و مرد و کودک در اطراف میدان صف کشیده بودند و تماشا می‌کردند. مرد وعده می‌داد که تا چند لحظه دیگر شعبده‌بازی و چشمبندی را شروع خواهد کرد. سر یک بچه را گوش تا گوش خواهد برید. بعد دوباره آن را با آب دهان خواهد چسباند. بچه صحیح و سالم خواهد شد. سنگ صد منی را از جا بلند خواهد کرد. به هوا پرت خواهد کرد و با سینه خواهد گرفت. با هفت مرد قوی هیکل کشتی خواهد گرفت و همه را با هم به زمین خواهد زد. خلاصه آن قدر وعده و وعید داده بود که مردم بی‌تابانه در انتظار نمایش بودند. می‌گفتند که این مرد خیلی کارهای عجیب و غریب می‌کند. که آدم از شنیدنش مات می‌ماند. در دهات دیگر هم چشمبندی‌های زیادی کرده بود. از توی یک جعبه حلبی کفتر هوا کرده بود. یک ورق کاغذ را ریز ریز کرده بود و بعد از جیب بغلش آن را صحیح و سالم بیرون آورده بود. خلاصه درباره‌اش خیلی حرف‌ها می‌زدند. به همین جهت مردم ده، مشتاقانه دورش جمع شده بودند و انتظار می‌کشیدند. بالاخره حوصله‌شان سر رفت و یکی دو نفر که پرجرئت‌تر بودند، صدای اعتراض‌شان بلند شد که: «چرا شروع نمی‌کنی؟ ما کار و کاسبی داریم. تا شب که نمی‌توانیم منتظر باشیم.»مرد سرش را به علامت تصدیق تکان داد. بعد دست‌ها را محکم به هم کوبید. خاک زمین را بوسه داد. یکی دو دفعه از این طرف به آن طرف میدان رفت و بعد گفت: «خوب، مردم غیور و شرافتمند ده. مردم اصیل و مهربان. حالا پیش از این که چشمبندی شروع شود، می‌خواهم از شما خواهش کنم نفری یک عباسی به من بدهید تا به داخل این کوزه بروم.»بعد کلاهش را از گوشه‌ای برداشت و به راه افتاد. دوری زد و پول قابل توجهی جمع کرد. بعد برگشت سر جای اول. پول‌ها را با دقت شمرد و در جیبش گذاشت. آن وقت گفت: «خوب، مردم، حالا پیش از آنکه به داخل این کوزه بروم، می‌خواهم از شما خواهش کنم نفری یک عباسی دیگر به من بدهید تا شما را یک پند بدهم.»بعد مثل دفعه قبل کلاهش را برداشت و به راه افتاد. این دفعه که دور تمام شد، پول کمتری به او داده بودند، ولی به هر صورت بد نبود. پول‌ها را در جیبش گذاشت و سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا تو را شکر، خرجی امروز بچه‌ها رسید.»بعد رو به مردم کرد و گفت: «پند من این است که هیچ وقت حرف محال را باور نکنید. چطور ممکن است که آدمی با این هیکل بتواند به داخل کوزه به این کوچکی برود؟» سپس از یک گوشه میدان بیرون رفت و مردم را متحیر و انگشت به دهان بر جای گذاشت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد