چشمه خورشید
افزوده شده به کوشش: سولماز ا.
شهر یا استان یا منطقه: خوزستان
منبع یا راوی: یوسف عزیزی بنی طرف، سلیمه فتوحی
کتاب مرجع: افسانه های مردم عرب خوزستان ص ۲۴
صفحه: ۳۴۳ - ۳۴۶
موجود افسانهای: چشمه خورشید
نام قهرمان: غلام سیاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: بانوی خانه
روایت «چشمه خورشید» از قصه های تقدیرگرایانه است. گرچه دراین قصه قهرمان به شکل مطلوب دختر در می آید. اما نتیجه همان است که مقدر شده بودهاست. از نکات دیگر این قصه بیان سمبلیک «شب و روز» و ... است.متن کامل اینقصه را از کتاب «افسانه های مردم عرب خوزستان» می نویسیم نشر قصه ساده و روان است.
تاجری بود که جز زن و دخترش کس دیگری را نداشت. وقتی مرگ به سراغ تاجر آمد، دختر با مادرش تنها ماند. اما زن فن فالگیری با شن را می دانست.او مشتی شن را بر می داشت و از روی تپه گودال های کوچکی که در آن ایجاد می شد آینده افراد را می خواند. روزی سجاده خود را پهن کرد و از خدا خواست تا راهنمای دست هایش باشد. اما همین که شن را روی زمین پخش کرد، دید که تقدیر بر آن است تا برده سیاهش با تنها دخترش ازدواج کند. وی از شر شیطان به خدا پناه جست و از او کمک خواست و بار دیگر فال گرفت. همان نتیجه دوباره تکرار شد. مقدر شده بود غلام سیاه، شوهر دخترش شود. زن با خود گفت «چطور این دختر زیبا با چنین آدمی همبستر شود؟»طولی نکشید که زن برنامه ای ترتیب داد تا برده سیاه را آزاد کند. او را نزد خود فرا خواند و گفت: «می خواهم ترا به یک ماموریت بفرستم مایلم به چشمه خورشيد - عين الشمس- بروی و از او بپرسی که اقبال خوب دختر بانوی من چیست؟ مرد گفت: «با کمال میل خواهم رفت».زن تدارک سفر را دید و او را روانه کرد.غلام هیچ تجربه ای نداشت. او شهرها را از کشورها تشخیص نمی داد و حتی کمترین اطلاعی نداشت که از کدام راه برود یا در کجا راهش را تغییر دهد. اما همان طور که می رفت به مردی رسید که عصایی در دست داشت و گوسفندان سیاه و سفیدی را می چراند. غلام سلام کرد و آن مرد سلامش را پاسخ گفت. غلام از او پرسید «ممکن است به من بگویی نام این راه ها چیست و به کجا منتهی می شوند؟» مرد گفت: «ازکدام یک از آنها می خواهی بروی و مقصدت کجاست؟» غلام گفت: «من به دنبال چشمه خورشیدم تا راجع به اقبال خوب دختر بانویم از او بپرسم؟» مرد تأملی کرد و گفت: «آها! خب من هم سؤالی دارم، آیا اگر به چشمه خورشید رسیدی از او خواهی پرسید که چشم چوپان تا کی باید دنبال رمه باشد؟» غلام موافقت کرد. آنگاه رفت و رفت و رفت تا به مردی رسید که داشت درو می کرد. او خوشه های سبز و خشک گندم را درو می کرد و همه را توی رودخانه می ریخت. غلام سلام کرد و آن مرد پاسخ داد: «علیکم السلام. عازم کجایی ای برادر؟» «من نزد چشمه خورشید می روم تا از او بپرسم که دختر بانوی من چه اقبال خوبی در پیش رو دارد؟» مرد گفت: «اگر به آنجا رسیدی آیا این مطلب اضافی را به چشمه خورشید خواهی گفت که انسان تا کی باید همه محصولش را توی رودخانه بریزد بی آنکه میان خوشه زرد و خوشه سبز گندم تفاوتی قائل شود؟»غلام موافقت کرد و رفت و رفت و رفت تا به دریایی رسید که بی انتها بود. [یک] ماهی روی آب شناور بود. آن ماهی از غلام پرسید «مقصدت کجاست؟» «مقصدم چشمه خورشید است. می خواهم از او بپرسم که دختر بانوی من چه اقبال خوشی در پیش دارد؟» ماهی پرسید «چگونه می خواهی چشمه خورشید را پیدا کنی؟» و هنگامی که مرد اظهار بی اطلاعی کرد، ماهی گفت «من شما را می برم. شما را روی پشتم می گذارم و از میان دریا رد می کنم، به این شرط که وقتی به چشمه خورشید رسیدی از او بپرسی چرا این ماهی به روی آب شناور است؟» غلام موافقت کرد و ماهی او را تا آن سوی دریا برد و قول داد تا بازگشت غلام منتظرش بماند.مرد رفت و رفت و رفت تا این که چشمه خورشید را دید. نخستین چیزی که از او پرسید این بود «ای چشمه خورشید دختر بانوی من چه اقبال نیکی در پیش دارد؟» و او پاسخ داد «اقبال نیکششما هستی. آری او از آن شماست، از آن شماست.»آنگاه غلام گفت «چوپان نیز از من خواست از شما بپرسم، تاکی باید گله را به چرا ببرد». چشمه خورشید جواب داد «او کسی است که حساب شبها و روزها را نگه می دارد و باید تا ابد به کار خود ادامه دهد». غلام گفت «خب در مورد دروگر چه می گویی که تر و خشک را با هم درو می کند و آنها را توی آب می اندازد و هیچ فرقی میان آنها قائل نیست؟»چشمه خورشید پاسخ داد «این فرد کسی است که جان پیر و جوان را می گیرد و کارش پایان ندارد. شاخه های سبز، جوانها و نادانها و شاخه های رسیده انسان های سپید مو هستند».آن مرد پرسید «من یک سؤال دیگر هم دارم». چشمه خورشید گفت «بپرس». «راستی آن ماهی چرا فقط روی آب شناور است و نمی تواند بپرد یا در آب فرو برود؟» چشمه خورشید پاسخ داد «اول بگذار ماهیتو را از دریا عبور دهد. هنگامی که به سلامت پا بر خشکی گذاشتی، آهسته ضربه ای به پشتش بزن، مرواریدی را به اندازه یک فندق از دهان خواهد انداخت، آنگاه می تواند در زیر امواج به بقیه ماهی ها بپیوندد. مروارید، جایزه شماست. در آن سوی جاده ای که به طرف خانه ات می رود دو حوض سنگی خواهی دید. در یکی آب در دیگری گنج خواهی یافت. در آن یکی آبتنی کن شما را مثل نقره سفید خواهد کرد. گنج هم از آن شماست».غلام سیاه آن چه را که چشمه خورشید گفته بود انجام داد. او به سفیدی نقره شد و همه ثروت خود را بار چندین قاطر کرد و به طرف خانه بانویش حرکت کرد. وقتی با این اموال فراوان به خانه رسید، مردم شهر که به دنبال او راه افتاده بودند از تعجب بازماندند.وارد خانه که شد بانوی خانه او را نشناخت و با تعجب به خود گفت «این باید پسر برادر شوهرم باشد که در شهر دیگری زندگی می کند. او احتمالاً خبر مرگ عمویش را شنیده و برای خواستگاری دختر عمویش آمده است. چه کسی بیش از پسر عموی بزرگتر نسبت به این دختر حق دارد؟»با غلام همانند یک مهمان محترم رفتار شد. در تمام این مدت نه غلام سؤالی کرد و نه زن چیزی پرسید. پس از آن زن پرسید «آیا مایلی این دختر را به زنی بگیری» و او جواب داد «اگر شما مایل باشید من حرفی ندارم».تدارک های لازم انجام شد. مبلغ مهریه را تعیین کردند و هرچه دوختنی بود دوخته شد و هرچه آماده کردنی بود، آماده شد. دختر را به حمام بردند و مهمانان به عروسی دعوت شدند.شب عروسی فرا رسید. ریش هایش بوی عطر می داد. او بلند بالا، همچون قهرمان افسانه ها، دست به سینه ایستاده بود و چهره زیبایش همانند مهتاب می درخشید. دختر از خجالت سرخ شده بود. او منتظر بود داماد صحبتی بکند اما وی چیزی نگفت. عروس امیدوار بود داماد در کنارش بنشیند اما وی همچنان ایستاده بود. سرانجام عروس گفت «چرا راحت نیستی، چرا نمی نشینی؟» و داماد پاسخ داد «ای دختر ارباب و ای فرزند بانوی من، چگونه بی اجازه یا دستور شما به جایی بروم یا بنشینم؟» دختر گفت «چه چیزهای عجیبی می گویی! چرا این طور صحبت می کنی؟» داماد گفت «چون من غلام شما بودم. مادرتان از من خواست به چشمه خورشید سفر کنم و اکنون به این شکل نزد شما بازگشتهام!» دختر گفت «آن چه را گفتی نباید هیچ جای دیگر تکرار کنی و هیچ آدمیزاد دیگری نباید آن را بفهمد!» دخترک خندید و با خود گفت «خدایا تو را شکر می کنم که این بخت و اقبال و قسمت را نصیبم کردی!»