چهل گیسو طلا
افزوده شده به کوشش: مهدی س.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: سی حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: چهل گیو طلا ص۱۱۴
صفحه: ۴۶۲-۴۶۷
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: جهان تیغ پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: پیرزن
یکی از اعداد مهم در میتولوژی ایرانی عدد چهل است. در روایت «چهل گیسو طلا از این عدد بسیار استفاده شده است. چهل زن سلطان چهل قصر چهل روز عزاداری، اتاق چهلم چهل گیسوی طلا، چهل کلید رسیدن به این عدد نوعی تغییر در وضعیت قصه ایجاد میکند در این روایت، قهرمان با دست یافتن به چهل کلید مرحله ای به جلو می رود با جمع کردن چهل گیس از چهل اتاق چهل قصر به مرحله دست یابی به دختر می رسد. روایت چهل گیسو طلا از قصه های جادویی و جن و پری است که تولد قهرمان در آن به صورت غیر عادی انجام می گیرد. کمک قهرمان در این روایت پیرمرد است و کمک صدقهرمان پیرزن در قصه ها پیرزنها بیشتر نقش کمک خد قهرمان را دارند و پیرمردها بیشتر نقش کمک قهرمان را قصه، فریب دادن زن جوان و قهرمان قصه است
پادشاهی بود بی فرزند روزی به وزیرش گفتبه پایان عمرم چیزی نمانده در فکر انتخاب جانشین هستم اندیشه ای کن وزیر گفت هر شب جمعه اطعام کنید پادشاه دستور اطعام هر شب جمعه را داد. پیرمردی به قصر آمد و بعد از آنکه از پادشاه امان خواست، گفت: چهل زنی که در حرمسرا دارید طلاق دهید و بعد دختر وزیر را به عقد خود درآورید. من یک دانه سیب به شما میدهم سیب را در شب ازدواج نصف کنید، نصف آن را خودتان بخورید و نصف دیگر را هم عروس آن وقت خداوند به شما فرزندی می دهد. این کار یک شرط دارد و آن اینکه نام فرزندتان را من باید معین کنم. پیر مرد این را گفت و ناپدید شد.پادشاه به گفته های پیرمرد عمل کرد و پس از مدتی همسرش پسری زایید. در این روز پیرمرد هم پیدا شد. کمربندی که شمشیر کوچکی به آن وصل بود، به کمر نوزاد بست و نامش را روی کمربند نوشت جهان تیغ پادشاه و هشدار داد که هر زمان که کمربند از کمر باز شود او خواهد مرد این نوزاد را باید در اتاقی تاریک بزرگ کنید. یک معلم و یک غلام هم در اختیارش بگذارید.سالها گذشت روزی غلام میخواست از اتاق بیرون برود. چشم جهان تیغ پادشاه به آسمان خورشید و سبزی گیاه و.... افتاد از آنچه دید حیرت کرد. از اتاق بیرون آمد و همینطور که به دور و بر خود نگاه میکرد رفت و رفت تا به صحرا رسید. کنار چشمه نشست. خبر به پادشاه رسید که جهان تیغ پادشاه در اتاقش نیست. سوارانی برای پیدا کردن او روانه شدند و شاهزاده را کنار چشمه پیدا کردند. «جهان تیغ پادشاه دیگر به آن اتاق تاریک نرفت و هر روز بیشتر با دنیای جدید آشنا می شد. روزی جهان تیغ پادشاه برای شکار به مرغزاری رفت. مردی را دید که دایم به آسمان نگاه میکند از او پرسید چرا به آسمان نگاه میکنی؟ مرد گفت: ستاره ای میبینم بزرگ و درخشان که از آن جهان تیغ پادشاه است. گفت مگر او را می شناسی؟ گفت خیر همیانی از سکه سرخ به او داد و رفت. به زمینی صاف رسید. دید مردی زمین را بو میکشد. شاهزاده پرسید چرا زمین را بو میکشی؟ بوکش گفت بوی قدم جهان تیغ را میبویم که از این جا عبور میکند. شاهزاده گفت مگر او را میشناسی؟ مرد بوکش جواب داد خیرا شاهزاده به او نیز یک همیان سکه داد و رفت تا به دریا رسید مردی را دید که زیر آب می رود و بالا می آید. شاهزاده گفت این چه کاری است؟ مرد گفت عکس جهان تیغ پادشاه را در آب میبینم زیر آب می روم اما او را نمی یابم شاهزاده به او نیز همیانی سکه داد و به راه خود رفت تا رسید به سنگ نبشته ای آن را خواند. نوشته بود به سمت راست خوب و سمت چپ پر خطر است اما به چهل گیسو طلا میرسی شاهزاده به طرف چپ رفت با پیرمردی روبرو شد وقتی پیرمرد فهمید که شاهزاده دنبال چهل گیسو طلا است اول او را از رفتن منع کرد. اما وقتی عزم او را دید گفت به تپه ای می رسی که کلبه ای بر آن واقع است. داخل کلبه پیرزنی است. مژه های چشمانش بسیار بلند است. به او سلام کن و مژه هایش را کنار بزن همین که دهان باز کرد خرمایی در دهانش بگذار بعد پیرزن می پرسد و تو جواب بده پیر مرد چند تا خرما به شاهزاده داد. شاهزاده به حرف های پیرمرد عمل کرد. پیرزن اول شاهزاده را از رفتن منع کرد و گفت راه پرخطری است اما وقتی دید پسر از حرفش بر نمیگردد گفت در راه به کوهی می رسی که در قله اش درختی است از دو چله درخت تیر و کمانی درست کن و به جایی که چهل گیسو طلا هست برو با سنگهایی روبرو میشوی که قبلاً جوان و جاندار بودند. در میان سنگها سنگی هست به شکل گریه که چهل کلید در گردن دارد به این گربه سنگی تیری بزن شاهزاده راه افتاد و آنچه که پیرزن گفته بود عمل کرد. تیر اول را به گربه انداخت خطا رفت شاهزاده تا زانو سنگ شد. تیر دوم به چشم گربه خورد و پاهای شاهزاده از حالت سنگی بیرون آمد چهل کلید را برداشت در مقابلش چهل قصر ظاهر شد به اولین اتاق قصر رفت گیس طلایی رنگی را در تشت طلا دید به دومین اتاق قصر دوم به سومین اتاق قصر سوم و.... تا چهلمین اتاق قصر چهلم رفت و در هر کدام گیس طلایی رنگ را برداشت تا شد چهل گیس در این موقع صدای دختری را شنید باید سنگ می شدی. اما چهل گیس طلایی من در اختیار تو است چه میخواهی شاهزاده از او تقاضای ازدواج کرد. دختر هم پذیرفت. در همسایگی سرزمین شاهزاده پادشاهی بود که باغ پادشاهی اش معروف بود. روزی باغبان باغ متوجه درختی میشود که یک روز سبز است و یک روز خشک خبر به پادشاه برد پادشاه دستور داد زیر درخت را کندند. تار مویی پیدا شد به درازی ده متر پادشاه از وزیر پرسید وزیر این تار مو از کیست؟ وزیر گفت: متعلق به چهل گیسو طلاست در طلسم سنگ بود، معلوم می شود که طلسمش شکسته شده است. چون یکی از نشانه های شکستن طلسم چهل گیسو طلا این است که تار مویش پس از گذشتن از دریا به زیر درختی می رود درخت روزی سبز و روز دیگر خشک است. پادشاه گفت چهل گیسو طلا را به نزد من بیاورید.وزیر پیرزن عیاری را فرستاد تا دختر را بیاورد. پیرزن سوار بر کشتی شد و به طرف خانه شاهزاده و چهل گیسو طلا حرکت کرد به ساحل مملکت جهان تیغ پادشاه که رسید خود را نیمه عریان و گریان کرد از قضا شاهزاده از آنجا می گذشت وقتی پیرزن را به آن حال دید دلش سوخت و او را با خود به خانه اش برد کم کم پیرزن به چهل گیسو طلا نزدیک شد. روزی نام شوهر چهل گیسو طلا را از او پرسید چهل گیسو طلا گفت نمیدانم اما از او . وقتی که شاهنده آمد دختر نام او را پرسید شاهزاده گفت: نام مرا برای چه می خواهی؟ گفت وقتی از من می پرسند نمیدانم چه بگویم. شاهزاده گفت: نام من روی کمربندم نوشته شده این را هم بدان که اگر این کمربند از کمر من باز شود من می میرم پیرزن این حرفها را از پشت پرده شنید. وقتی شب شد رفت و کمربند را از کمر شاهزاده باز کرد و آن را به دریا انداخت. صبح چهل گیسو طلا دید شوهرش مرده است ناراحت و افسرده شد خبر به پادشاه بردند، پادشاه دستور داد شاهزاده را در تابوتی از یخ بگذارند شاید کمربندش پیدا شود. از آن طرف پیرزن به کشتی علامت داد کشتی به ساحل آمد و لنگر انداخت. پیرزن دختر را به بهانه گردش و فراموش کردن اندوه به کشتی برد و از آنجا به نزد پادشاه مملکت همسایه پادشاه به چهل گیسو طلا گفت باید به عقد من در بیایی چهل گیسو طلا گفت چهل روز مهلت میخواهم عزادار شوهرم هستم. پادشاه قبول کرد. ستاره شناس نگاه کرد دید ستاره جهان تیغ پادشاه تاریک است. به بوکش گفت: زمین را بو بکش و جهان تیغ را پیدا کن زمین بوکش بوکشان آمد تا به جهان تیغ پادشاه رسید باز بو کشید تا جای کمربند او را هم پیدا کرد و دانست که آن را در دریا انداخته اند غواصان را به دریا فرستادند یکی از غواصان کمربند را که در دهان یک ماهی بود گرفت و بالا آورد. کمربند را به کمر شاهزاده بستند خمیازه ای کشید و زنده شد وقتی شاهزاده فهمید که چهل گیسو طلا را به مملکت همسایه برده اند مقداری از جواهرات چهل گیسو را برداشت و خود را به شکل جواهر فروشان در آورد و به آنجا رفت و پرسان پرسان خانه پیرزن عیار را پیدا کرد و او را با یک قطعه جواهر فریفت و از حرف هاش فهمید که پادشاه خواسته با چهل گیسو طلا عروسی کند اما چهل گیسو طلا مهلت خواسته است. شاهزاده چند نمونه از جواهرات را به پیرزن داد و گفت: برای پسند ببرید نزد پادشاه و عروس پیرزن نمونه ها را برداشت از طریق وزیر به پادشاه و چهل گیسو طلا نشان داد چهل گیسوطلا با دیدن جواهرات فهمید که شاهزاده به دنبالش آمده گفت جواهرات زیبایی است. با پیرزن می روم پیش جواهر فروش تا چیزی انتخاب کنم پادشاه هم خوشحال شد. پیرزن و چهل گیسو طلا به خانه پیرزن آمدند. شاهزاده پیرزن را توی تور ماهیگیری انداخت. سپس سوار کشتی شدند. میان راه جهان تیغ پادشاه پیرزن را با تور به دریا انداخت. به قصرشان رسیدند و شادکام و خوشبخت بودند .