چهل پسران
افزوده شده به کوشش: صوفیا ا.
شهر یا استان یا منطقه: فراهان
منبع یا راوی: هوشنگ ولاشجردی فراهانی
کتاب مرجع: از روی متن چاپ نشده افسانههای فراهان
صفحه: ۴۳۷-۴۴۷
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: پسر کوچکتر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: پسران دیگر - دیوها
در افسانه «چهل پسران» مساله اصلی مربوط به زیرکی، شهامت و هوشیاری پسر کوچکتر است. در این افسانه پسر کوچک با حوادث بسیاری روبهرو میشود. اغلب این حوادث خود افسانههای مستقلی هستند که به این افسانه افزوده شدهاند. مثلا قصه «یک وجب قد و چهل گزریش» و قصه اژدهایی که جلو آب را گرفته و نیز قصه سیمرغ و کمکهای او به پسر کوچکتر، به هر حال حوادث فرعی بسیاری به کمک این قصه آمدهاند تا آن را پرماجراتر و خواندنیتر (شنیدنیتر) کنند. روایت ولاشجردی (فراهانی) این افسانه را از روی دستنوشته آقای هوشنگ فراهانی در زیر میآوریم.
یک پادشاهی بود چهل پسر داشت که همهشان از یک مادر بودند. بزرگ که شدند پیش پدرشان رفتند و گفتند: ما زن میخواهیم. آن هم چهل تا دختر که همهشان از یک پدر و از یک مادر باشند. پادشاه گفت: هر کس را بخواهید من برایتان میگیرم ولی اگر میخواهید همهشان از یک پدر و یک مادر باشند از عهده من خارج است. خودتان بروید و پیدا کنید.برادرها هم چهل اسب زین کردند و وسایل و خرج سفر را از پدرشان گرفتند و به راه افتادند. پدرشان به آنها گفت: یادتان باشد که در آسیاب خرابه، حمام خرابه و باربند خرابه بار نیندازید و اتراق نکنید.برادرها آنقدر رفتند تا به یک دشت بزرگ رسیدند، شب رسید و غذایی درست کردند و خوردند و قرار شد تا چهل شب، هر شب یک نفر از برادرها نگهبانی بدهد و دیگران بخوابند. شب اول نوبت برادر بزرگتر بود. همه خوابیدند و او کمی که بیدار نشست خسته شد و خوابش برد. برادر کوچکتر از خواب بیدار شد و دید برادرش خوابش برده. دلش نیامد بیدارش کند خودش بلند شد و شروع کرد به کشیک دادن که یک دفعه دید دیوی یک سنگ آسیاب را در دست میچرخاند و تنوره میکشد و میآید. پسر جلوی دیو رفت و دیو سنگ آسیاب را به طرف او پرتاب کرد. پسر مثل گنجشک پرید بالا و سنگ به او نخورد؛ شمشیرش را کشید و دیو را کشت. گوش و دماغ دیو را برید و توی خورجین گذاشت و لاشه دیو را برد و انداخت توی بیابان.صبح شد و از آنچه که شب گذشته برایش اتفاق افتاد بود چیزی برای برادرها تعریف نکرد. آنقدر رفتند تا دوباره شب شد و چادری بر پا کردند و وقت خواب که رسید نوبت برادر دوم بود که کشیک بدهد و دیگران بخوابند.مدتی که گذشت برادر دوم هم خوابش برد و پسر کوچکتر دوباره بیدار شد و دید که برادرش خوابش برده. ناچار دوباره خودش بیدار نشست مدتی نگذشته بود که دید یک دیو سنگ آسیابی را دور سرش میچرخاند و تنوره کشان میآید.دوباره مثل گنجشک به آسمان پرید و سر دیو را از بدنش جدا کرد؛ بعد گوش و دماغ دیو را برید و انداخت توی خورجینش و لاشهاش را برد و انداخت توی بیابان. دوباره صبح شد و به راه افتادند پسر اصلا بروز نداد که چه اتفاقی افتاده.بالاخره تا چهل شب هر جایی که چادر میزدند، برادرها خوابشان میبرد و پسر کوچکتر بیدار میماند و دیوها را میکشت.چهل روزگذشت و به هیچ جایی نرسیدند. قرار گذاشتند که جایی چادر بزنند. یک نفر در چادرها بماند و برای دیگران غذا درست کند و بقیه بروند و تا آنجا که میشود دور و اطراف را بگردند مگر به خواستهشان برسند.چادر زدند و برادر بزرگتر در چادرها ماند و بقیه رفتند. برادر بزرگتر قدری برنج پخت. موقع نهار که شد دید یک چیزی روی زمین غلتید و آمد برنجها را خورد. خوب نگاه کرد و دید دیوی است که یک وجب قد دارد و چهل زرع ریش، پسر جرات نکرد چیزی بگوید. دوباره با عجله قدری برنج پخت و برادرها آمدند و خوردند. بالاخره تا سی و نه روز اینها غذا که میپختند یک وجب قد و چهل زرع ریش میآمد و غذایشان را میخورد و اینها جرات اینکه حرف بزنند نداشتند.تا اینکه روز چهلم نوبت برادر کوچکتر رسید. همین که غذایشان را پخت دید یک چیزی روی زمین غلتید و آمد که یک وجب قد دارد و چهل زرع ریش. پسر گفت: اوهوی چهل زرع ریش چه خبره؟ بیا اینجا به تو روغن خواهم داد. چهل زرع ریش گفت: اگر راست میگویی ببینم. پسر گفت: بیا اینجا تا نشانت بدهم. بعد یک چمچه (ملاقه) پر کرد از روغن داغ و ریخت توی دهان چهل زرع ریش؛ تا شروع کرد به داد و فریاد شمشیرش را کشید و گردن چهل زرع ریش را زد. سرش به زمین افتاد و شروع کرد به چرخیدن و رفت. پسر هم دنبالش راه افتاد و رفت تا رسید به یک تکه سنگ، ایستاد. سنگ را به کناری انداخت و دید زیر آن یک چاه است طناب انداخت و از چاه رفت پایین و دید چهل دختر ته چاه هستند.دخترها گفتند: ای آدمیزاد بدبخت تو کجا بودی که به اینجا آمدی؟ پسر گفت: شما که هستید و چرا اینجا ته چاه زندگی میکنید؟ دخترها گفتند: ما چهل خواهر هستیم از یک پدر و مادر. پدرمان پادشاه است. دیوها ما را آوردهاند اینجا و اسیرمان کردهاند. پسر گفت: من همه دیوها را کشتم یک وجب قد و چهل زرع ریش را هم که پدر این دیوها بود کشتم. اینجا بمانید تا من بروم و برگردم.پسر از چاه بیرون آمد و سنگ را روی دهانه چاه گذاشت. برادرها آمدند و نهارشان را خوردند. پسر کوچکتر گفت: توی این مدت یک وجب قد و چهل زرع ریش میآمد و غذایتان را میخورد و شما جرات حرف زدن نداشتید. خاک بر سرتان که اینقدر بیعرضه هستید. بعد رفت و خورجینش را آورد و گوش و دماغ دیوها را که بریده بود ریخت وسط و شروع کرد با برادرهایش دعوا کردن که تمام این مدت شما خوابتان میبرد و من دیوها را میکشتم و این هم نشانیاش.برادرها سرشان را پایین انداخته و چیزی نگفتند. بعد آنها را راه انداخت و به سر چاه برد و سنگ را برداشت و صدا زد. دخترها آمدند و دست هر کدامشان را به دست یکی از برادرهایش داد و دختر کوچکتر را برای خودش برداشت.هر کدام بر اسبشان نشستند و دختری را بر ترک خود نشاندند و به راه افتادند تا اینکه شب رسید و برادرها به یک آسیاب خرابه رسیدند و خواستند چادر بزنند. پسر کوچکتر گفت: مگر حرفهای پدرمان یادتان رفته که میگفت توی آسیاب خرابه و حمام خرابه چادر نزنید. برادرها به حرفش گوش نکردند و چادرهایشان را برپا کردند و بار ریختند.همین که آمدند بخوابند. ننه دیوها که دو سر و یک گوش بود آمد و یک سرش را گذاشت این طرف آسیاب و سر دیگرش را گذاشت آن طرف آسیاب و شروع کرد به دمیدن. برادرها بیدار شدند و ریختند و ننه دیوها را کشتند.صبح شد و دوباره راه افتادند ذخیره آبشان به پایان رسیده بود. آن قدر تشنهشان شده بود که دیگر نمیتوانستند به حرکت ادامه بدهند. به سر چاهی رسیدند؛ ایستادند تا از چاه آب بکشند هر کدام از دهانه چاه پایین میرفتند، فریاد میزدند: آهای سوختم... پختم و برادرها طناب را بالا میکشیدند و بیرونش میآوردند. تا اینکه برادر کوچکتر گفت: مرا به پایین بفرستید اما هر چه گفتم سوختم و پختم گوش ندهید.خودش را سفت و محکم بست و شمشیری را هم برداشت و رفت توی چاه. دو سه زرع که پایین رفت دید مثل این است که میخواهد داخل جهنم بشود. هر چه گفت سوختم و پختم برادرها اعتنایی نکردند. وقتی به ته چاه رسید، دید خنک است. نگاه کرد دید یک دیو بزرگ سرش را گذاشته روی پای دختری زیبا که چهرهاش مثل ماه شب چهارده میدرخشد و به خواب رفته است.دختر گفت: ای آدمیزاد بدبخت سرسخت تو کجا و اینجا کجا؟ میدانی اگر این دیو بیدار بشود تو را درسته قورت میدهد. پسر پاهایش را چپ و راست گذاشت و شمشیرش را گذاشت کف پای دیو. دیو گفت: ای قحبه، سلیطه این پشهها را بزن. پسر گفت: پشه نیست، جانگیرک است آمده جانت را بگیرد.دیو چشمش را باز کرد و پسر را دید. بلند شد و دهانش را آورد جلو تا سرش را قورت بدهد، پسر شمشیرش را کشید و به چاک دهان دیو زد. وقتی دیو را کشت آنقدر از آب چاه کشید و بالا داد تا همه برادرها و زنها و اسبهایشان از آب سیراب گشتند و طناب را خالی فرستادند پایین. دختر به پسر گفت: تو برو بالا من بعد میآیم. پسر ترسید که نکند برود و دختر نیاید. قبول نکرد و گفت: تو اول برو بعد من میآیم. دختر گفت: من میروم بالا اما اگر برادرهایت مرا ببینند دیگر تو را بالا نخواهند کشید. پسر گفت: یعنی میگویی برادرهای من اینقدر بیغیرت هستند؟ دختر گفت: از اینکه تو فکر میکنی هم بیغیرتتر هستند. اگر برادرهایت تو را بالا نکشیدند شب جمعه یک قوچ سیاه از طرف کله سیاه (شمال) و یک قوچ سفید از طرف قبله میآیند اینجا و آبشان را میخورند و شروع میکنند به شاخ بازی. اگر به گرده قوچ سفید بپری از چاه بیرونت میاندازد. ولی اگر به گرده قوچ سیاه بپری چنان به زمینت خواهد زد که هفت طبقه به زیرزمین میروی.دختر طناب را گرفت و همین که خواست برود سه تا گردو به پسر داد و گفت: یکی از گردوها، لباس بیدرز است و یکی جام زرنوش نگار و یکی هم کفش بیدرز اینها نشانهی بین من و تو باشد.دختر طناب را گرفت و بالا رفت. برادرها دیدند زنی از چاه بیرون آمد که به چهل تا زنهایشان میارزد. دوباره طناب را انداختند توی چاه، برادرکوچکتر دو سه زرع که بالا آمد طناب را بریدند و پسر افتاد توی چاه. برادرها هم بارشان را بستند و اسبهایشان را سوار شدند و رفتند و پسر کوچکتر ماند ته چاه. شب جمعه که شد دو تا قوچ یکی از کله سیاه و یکی از طرف قبله آمدند و آبشان را خوردند و شروع کردند به شاخ بازی، پسر خودش را جمع و جور کرد و پرید که خودش را بیاندازد روی قوچ سفید، قوچها چرخیدند و پسر افتاد به روی قوچ سیاه. قوچ سیاه هم چنان به زمینش کوفت که هفت طبقه به لای زمین فرو رفت.بلند شد و راه افتاد آنقدر رفت تا دید یک نفر دارد زمین را شخم میزند. نزدیکی رفت و گفت: خدا قوت! مرد گفت: خدانگهدار! پسر گفت: بابا یک لقمه نان و آبی داری بدهی من بخورم. مرد گفت: نان دارم اما آب ندارم. کمی نان داد به پسر خورد و پسر راه افتاد آمد تا به شهر زیرزمین رسید. در حصاری را کوبید پیرزنی در را باز کرد. پسر گفت: ننه کمی آب داری بده بخورم که از تشنگی دارم میمیرم.پیرزن هم در خانه آب نداشت رفت و توی یک ظرف شاشید و آورد داد به پسر. پسر گفت: ننه چقدر این آب شوره؟ بعد رفت توی خانه پیرزن. پیرزن گفت: میدونی چیه؟ یک دیوی آمده و کونش را گذاشته روی قنات این شهر. شبهای جمعه یک دختر میگیرد و میخورد و کمی خودش را تکان میدهد و کمی آب برای مرم این شهر میآید. امروز دیگر توی این شهر آبی پیدا نمیشود. قرعه کشیدهاند و قرعه به نام دختر پادشاه افتاده است. از سه دختری که داشته، دوتایش را دیو خورد. فردا نوبت دختر سومش است.پسر گفت: هر وقت دختر پادشاه خواست برود برو به او بگو غذایی با خود بردارد و مرا هم خبر کن، پیرزن رفت و به دختر پادشاه گفت و دختر با خود غذایی برداشت و پسر را هم خبر کرد.به دهانه چاه که رسیدند پسر به دختر گفت: برو جلو. دختر هم پلههای قنات را گرفت و پایین رفت. دیو سرش را بلند کرد و گفت: به به امروز پادشاه یک نرینه برایم فرستاده و یک مادینه. نکند میخواهد آب بیشتری به مردم بدهم. پسر گفت: آره جون ننهات! نزدیک دیو که رسیدند دختر گفت: غذایی برایت آوردهام اول دهانت را باز کن تا این را بدهم بخوری بعد من را بخور. دیو دهانش را باز کرد که دختر غذا را در دهانش بریزد پسر شمشیر کشید و به چاک دهان دیو زد و او را کشت.دختر پادشاه دستش را زد به خون دیو و پشت پیراهن پسر را به خون آلود. پلهها را گرفتند و از چاه بیرون آمدند. مردم هم امده بودند و ظرفهایشان را جلوی قنات گذاشته بودند تا آب بردارند یکدفعه دیدند آب به داخل شهر سرازیر شده و همه خوشحال شدند.دختر پادشاه که از دست دیو نجات پیدا کرده بود منتظر پسر نشد و به نزد پدرش رفت و پسر هم رفت به خانه پیرزن. آب در شهر جاری شد و مردم شادمانی کردند.پادشاه قضیه را از دخترش پرسید. دخترش گفت: یک پسر جوان آمد و دیو را کشت. پادشاه گفت: چرا به اینجا نیاوردیش؟ دختر گفت: از ترس جانم فرار کردم و یادم رفت.صبح که شد جارچیان در شهر جار زدند فردا شب پادشاه جشن خواهد گرفت و مردم شهر مهمان هستند. غذایی پختند و مردم را دعوت کردند. هر کسی غذایش را میخورد، از طرف دیگر خارج میشد. دختر پادشاه پشت پردهای ایستاده بود تا اگر پسر را آنجا دید به پدرش نشان بدهد.پیرزن آمد و به پسر گفت: پادشاه همه را مهمان کرده تو هم برو. پسر گفت: ننه جون من یک غریب و ناشناسم برای چه بروم؟ پیرزن اصرار کرد و پسر بلند شد و رفت.همراه مردم داخل شد و غذایش را خورد و همین که خواست از در دیگری خارج شود دختر از پشت پرده جای پنجه خونی خود را بر پشت پیراهن پسر دید و گفت: این پسر همان است. همان که دیو را کشت.پادشاه پسر را نگاه داشت و به او گفت: من دخترم را و نصف پادشاهیم را به تو خواهم داد. چون تو خدمت بزرگی به ما کردی. پسر گفت: من یک پادشاه روی زمینم و نمیتوانم اینجا بمانم اگر تو التفاتی به من داری مرا به روی زمین برسان. من نه پادشاهی تو را میخواهم نه دخترت را. پادشاه گفت: این از عهدهی من خارج است بروید به سیمرغ بگویید شاید سیمرغ بتواند. رفتند به سیمرغ گفتند و سیمرغ آمد و گفت: هفت گوسفند را بکشید، پوستش را بکنید و پر از آب کنید من این آدمیزاد را خواهم برد. هفت گوسفند آوردند و کشتند و پوستش را کندند و پر از آب کردند.هفت لاشه گوسفند را گذاشتند یک طرف سیمرغ و هفت خیک آب را گذاشتند طرف دیگرش. پسر هم به پشت سیمرغ نشست.سیمرغ گفت: اصلا نباید حرف بزنی ذکر خدا هم بر لب نیاور. اگر حرفی بزنی از همان بالا به پایین میاندازمت. هر وقت گفتم آب تو گوشت بده و هر وقت گفتم گوشت تو آب بده.همین که سیمرغ به پرواز درآمد یکی از گوسفندها به زمین افتاد و پسر نفهمید. هر وقت سیمرغ میگفت آب پسر گوشت به او میداد و جرات آنکه کلامی حرف بزند نداشت. سیمرغ گفت: آب میخواهم. پسر نگاه کرد و دید یکی از گوشتها نیست. زود کارد از کمر کشید و یک تکه از گوشت رانش برید و گذاشت توی دهن سیمرغ. سیمرغ متوجه شد که این گوشت بوی گوشت آدمیزاد میدهد. گوشت را نخورد و زیر بالش نگاه داشت.آمدند تا به روی زمین رسیدند. پسر را گذاشت روی زمین و گفت: بلند شو برو. پسر هم که گوشت رانش را بریده بود و نمیتوانست راه برود گفت: تو کاری نداشته باش تو برو من هم میروم. سیمرغ گفت: میدانم ران پایت را بریدی؛ بیا. گوشت ران پسر را از زیر بالش درآورد و همراه آب دهانش به پای پسر چسباند. و به پرواز درآمد و رفت.پسر به راه آمد و از یک چوپان یک بزغاله خرید. برغاله را کشت و شکنبهاش را کشید روی سرش و شد یک کچلک و راه افتاد رفت توی شهر و مطمئن بود که با این شکل و قیافه کسی او را نمیشناسد.و اما بشنو از برادرها که همگی وقتی چشمشان به ختر پریزاده افتاد برادر کوچکترشان را فراموش کردند و هر کدام میخواستند با دختر پریزاده ازدواج کنند. دختر هم که دلش پیش پسر کوچکتر بود بهانه آورد که هر کدام این سه چیز را برای من آوردید من زن او خواهم شد. گفتند چه میخواهی؟ دختر پریزاده گفت: اول کفش بیدرز.از اینطرف پسر وقتی به شهر آمد خودش را به شکل یک کچل درآورد و رفت در دکان کفاشی و گفت: اوستا شاگرد نمیخواهی؟ گفتند: نه. تا بالاخره اصرار کرد و در دکان کفاشی ایستاد. چند روز بعد نوکرهای پادشاه آمدند و گفتند: بابا میتوانی یک کفش بیدرز برای پسرهای پادشاه بدوزید؟ کفاشها همه گفتند: نه ما نمیتوانیم.کچلک پرید وسط و گفت: من میدوزم. کفاشها گفتند: کچل بدبخت ما که سی سال آزگار کفاش هستیم نمیتوانیم این کفش را بدوزیم حالا تو آمدی و میخواهی کفش بیدرز بدوزی. کچل گفت: شما کار نداشته باشید صبح بیایید و کفش را تحویل بگیرید. غروب که شد شاگرد و استاد و هر که را آنجا بود از دکان بیرون کرد و در را بست. رفت کمی پسته و فندق خرید و آورد نشست و شروع کرد به خوردن. یکی از گردوهایی که دختر به او داده بود را شکست و کفش بیدرز را گذاشت روی پیشخوان دکان و بعد کارد را برداشت و هر چه جنس در دکان بود پاره پاره کرد و ریخت دور.صبح که شد صاحب دکان آمد و دید این کچلک کفش را دوخته و آماده کرده اما هر چه وسیله در دکان بوده همه را از بین برده و حرام کرده است. چیزی نگفت. آدمهای پادشاه آمدند و گفتند: کچلک کفش را دوختی؟ کچل گفت: مگر کور هستید و نمیبینید که دوختهام. گفتند: پس کفش را بده ببریم.کچل گفت: آی دادمهای... خودم باید بیاورم. کفشها را برد و به پادشاه داد و ظرفی پر از پول از پادشاه گرفت و برد ریخت جلوی کفاش و رفت. کفاش گفت: کچلجان بیا نمیخواهد بروی همینجا بمان. کچل گفت: برو خدا پدرت را بیامرزد.رفت و در دکان خیاط ایستاد و شاگرد خیاط شد. آدمهای پادشاه آمدند و گفتند: بابا میتوانی یک دست لباس بیدرز بدوزی؟ خیاط گفت: مگر لباس هم بدون درز میشود؟ یکدفعه کچلک ورجست به میدان و گفت: من میدوزم. خیاط گفت: آخر بابات خوب، ننهات خوب تو تازه دیروز به اینجا آمدی و هنوز سوزن را نمیتوانی نخ کنی میخواهی لباس بیدرز بدوزی. کچل گفت: شما کار نداشته باشید فردا بیایید و لباس را تحویل بگیرید.غروب کچل استاد و شاگرد را انداخت بیرون و رفت کمی پسته و فندق خرید آورد و خورد. نزدیک صبح که شد. گردویی را که دختر پریزاده به او داده بود شکست و از توی آن یک دست لباس بیدرز درآورد.بعد قیچی را برداشت و همه پارچهها را پاره پاره کرد. آدمهای پادشاه آمدند تا لباس را بگیرند کچل گفت: خودم باید لباس را بیاورم. لباس را پیش پادشاه برد و پادشاه ظرفی پر از طلا به او داد و او آورد و همه را ریخت تو دکان خیاط و رفت. هر چه خیاط التماس کرد که باز هم اینجا بمان کچل قبول نکرد.دختر پریزاده که نشانههای آمدن پسر کوچکتر را دیده بود خوشحال شد. برادرها گفتند: دیگر چه میخواهی؟ گفت: یک جام زرنوش نگار.کچل رفت به دکان زرگر و گفت: شاگرد نمیخواهید؟ زرگر گفت: مردک تو که کاری از دستت برنمیآید. کچل گفت: یعنی میگویی من به اندازه یک پادو شاگرد هم نمیتوانم به تو کمک کنم؟ بالاخره با اصرار آنجا ماند.آدمهای پادشاه آمدند و گفتند: استاد آیا میتوانی یک جام زرنوش نگار برای پادشاه درست کنی؟ زرگر گفت: من تا به حال اسمش را هم نشنیدهام چه برسد به اینکه بخواهم آن را درست بکنم. در همین وقت کچلک ورجست به میدان و گفت: من درست میکنم.زرگر عصبانی شد و گفت: کچل بوگندو بنشین سر جایت تو دست چپ و راستت را بلد نیستی آن وقت میخواهی زرگری کنی؟ کچل گفت: شما کاریتان نباشد من خودم آن را درست میکنم.غروب که شد استاد و شاگرد را از دکان فرستاد بیرون و جام زرنوشنگار را که در گردوی سوم بود آماده کرد. اما هر چه در دکان بود از بین برد.صبح که شد آدمهای پادشاه آمدند و پرسیدند: جام زرنوشنگار آماده شد؟ کچل گفت: بله اما خودم باید بیاورم.خودش جام را برداشت و به قصر پادشاه برد و کمی آب در آن ریخت و خورد. جام گفت: نوش جان!پسر بزرگتر نزد دختر پریزاد رفت و گفت هر چه گفته بودی برایت آوردیم حالا باید به عهد خودت وفا کنی و زن من بشوی. دختر پریزاد هم به ناچار پذیرفت اما در دلش آرزو میکرد که پسر کوچکتر زودتر خودش را برساند.کچلک هم به دکان زرگری رفت و هر چه پول و طلا از پادشاه گرفته بود به زرگر داد و خداحافظی کرد و رفت. بعد پوست و شکنبه را از سرش کند و به حمام رفت، خود را شست و یک دست لباس زیبا به تن کرد. بعد اسبی خرید و شمشیری را به کمر بست.از آن طرف پسر بزرگ که میخواست با پریزاد ازدواج کند جشن عروسی به پا کرد. داماد به حمام رفته بود. همین که از حمام خارج شد پسر کوچکتر اسبش را هی کرد و شمشیر را کشید و گردن داماد را زد و سوار بر اسب تاخت و رفت.مردم فریاد زدند: آهای بگیرید... ببندید... بکشید... پسر پادشاه را کشتند. داماد را کشتند. اما دیدند که این پسر اصلا هراسی از مردم ندارد. اسب را هی کرد و سواره تاخت و به قصر پادشاه رفت و آنجا از روی اسب جستی زد و به پایین پرید و دستهای پادشاه را بوسه زد. پادشاه پسر کوچکترش را شناخت. پسر هم قضیه برادرانش و این که چگونه او را جا گذاشته و رفته بودند برای پدرش تعریف کرد.پادشاه که از فرط دوری او پیر شده بود او را در آغوش گرفت و در همان وقت جشن عروسی او را با پریزاد به راه انداخت و کشور و سلطنتش را هم به او بخشید. زیرا میدانست که از همه پسرهایش زرنگتر و شجاعتر است.