چوپان کچل (2)

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: مرسده

کتاب مرجع: افسانه هایی از روستائیان ایران - ص ۲۵

صفحه: ۴۰۳ - ۴۰۸

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: چوپان کچل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: درویش

روایت «چوپان کچل» از سری قصه های جادویی است. روایت های مختلف این قصه، گرچه شاخ و برگهای متفاوتی دارند اما ساختار آنها یکی است؛ جوان فقیر و یا تنبلی با مردی آشنا می شود، مرد اورا به منزل خود که معمولاً یک باغ بزرگ و زیباست، می برد. دانش خود را به او می آموزد تا او را بکُشد و عصاره او را بخورد یا به طلا تبدیلش کند و به این طریق ثروت یا عمر خود را دوام و قوام بخشند. او دختری نیز دارد. دختر عاشق قهرمان قصه می شود و ماجرا را برایش تعریف می کند. قهرمان قصه از طریق دانشی که یاد گرفته است، هم ضد قهرمان را می کشد و هم به آرزویش می رسد.

چوپان کچلی بود که هر روز گاو و گوسفندهای اهالی ده را به صحرا می برد و می چراند و با پولی که از این کار بدست می آورد، زندگی خود و مادرش را می گرداند. روزی کنار چشمه دختر کدخدا را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد. دختر برای اینکه کوزه را روی دوش بگذارد از کچل کمک خواست. چوپان کوزه را روی دوش او گذاشت و صورتش را بوسید. دختر به خانه آمد و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرش که زن عاقل و فهمیده ای بود گفت: «آن کچل بیچاره تو را به خیال بد نبوسیده است». فردای آن روز کچل پیش مادرش رفت و گفت: «ننه من عاشق دختر کدخدا شده ام و تو باید بروی خواستگاری او». مادرش تعجب کرد و گفت: «هر کس باید پایش را به اندازه گلیمش دراز کند. ما مردم بیچاره ای هستیم و آه در بساط نداریم». اما کچل پایش را توی یک کفش کرده بود و حرف خود را می زد. مادر ناچار قبول کرد. میان خانه کدخدا سنگ بزرگی بود. هر کس می خواست به خواستگاری دختری برود روی آن می نشست. مادر کچل به خانه که خدا رفت و روی سنگ نشست. زن کدخدا وقتی دید که مادر کچل روی سنگ نشسته است، فهمید که او برای خواستگاری دخترش آمده. یکی از خدمتکارها را صدازد و گفت: «اگر از دیشب شام اضافه آمده قدری بدهید به مادر کچل، دو ریال هم پول به او بدهید تا او از اینجا برود». خدمتکار پول را به مادر کچل داد. او هم دیگر چیزی نگفت و رفت. غروب کچل از صحرا به خانه برگشت و از خواستگاری پرسید. مادرش اول او را کمی نصیحت کرد بلکه از خیالش دست بردارد. اما کچل عصبانی شد و به روی مادرش چماق کشید و گفت: «اگر فردا صبح به خواستگاری دختر کدخدا نروی با همین چماق خورد و خمیرت می کنم». مادر بیچاره صبح زود بیدار شد و رفت روی تخته سنگ نشست. وقتی زن کدخدا آمد، مادر کچل با لکنت زبان حرف های پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت: «اختیار دختر دست پدرش است. من با او صحبت می کنم و فردا جوابش را به تو می گویم». شب که شد کدخدا به خانه آمد زن ماجرای خواستگاری چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیده ای بود گفت: «ما نباید یک دفعه او را جواب کنیم. فردا که ننه اش آمد بگو کدخدا حرفی ندارد ولی اول کچل باید پول پیدا کند و خانه و زندگی درست کند بعد بیاید به خواستگاری دختر من». وقتی کچل این خبر را شنید بسیار خوشحال شد و برای پیدا کردن پول راه بیابان را در پیش گرفت. رفت و رفت تا آنکه در میان راه درویشی دید. درویش از کچل پرسید: «کجا می روی؟ نوکر من می شوی؟» کچل گفت: «البته که می شوم». درویش گفت: «روزی چقدر مزد می خواهی؟» کچل گفت: «هر چه بدهی». درویش او را به دنبال خود راه انداخت. رفتند و رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که آب زلالی داشت. بعد از اینکه کنار چشمه نان و پنیر و مغز گردو خوردند، درویش به کچل گفت: «تو همین جا بنشین تا منبروم سری به خانه ام بزنم و برگردم». بعد وردی زیر لب خواند و داخل چشمه شد و یک دفعه غیبش زد. بعد از ساعتی سرو کله درویش از توی آب بیرون آمد و به کچل گفت: «زود باش راه بیفت». کچل وردی که درویش به او یاد داده بود خواند، بنا به گفته درویش چشمش را بست و دستش را به او داد. چیزی نگذشت که درویش گفت حالا چشمهایت را باز کن. وقتی کچل چشمهایش را باز کرد، باغی دید مثل بهشت و دختری مثل ماه شب چهارده روی تختی زیر درخت ها نشسته بود. درویش کچل را به دست دختر سپرد و کتابی هم به او داد و گفت: «من به شکار چهل روزه می روم. تو باید تا برگشتن من این کتاب را به کچل یاد بدهی. طوری که بتواند هم بخواند و هم بنویسد». دختر گفت: «اطاعت می شود». درویش دور خود چرخید و از نظر ناپدید شد. کچل در مدت کوتاهی همه آنچه را در کتاب بود از دختر یاد گرفت. روزی دختر به کچل گفت: «اگر پدرم بفهمد که تو این کتاب را خوب یاد گرفته ای روزگارت را سیاه می کند. وقتی پدرم برگشت و درباره این کتاب از تو سؤال کرد همه را وارونه جواب بده». پس از چهل روز درویش آمد و از دختر پرسید: «کچل خوب یاد گرفت یا نه؟» دختر گفت: «این دیگر چه آدم کودنی و خرفتی است. اصلا هیچ چیز حالیش نمی شود». درویش انگشتش را گذاشت روی حرف الف و از کچل پرسید: «این چیست؟» کچل گفت: «ب». باز درویش حرف دیگری پرسید و کچل اشتباه جواب داد. درویش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: «تو آن کسی که من فکر می کردم نیستی و به درد ما نمی خوری. برو به سلامت». کچل که همه چیز آن کتاب را یاد گرفته بود از باغ بیرون آمد و به طرف خانه خودشان روانه شد. وقتی به خانه رسید پول را به مادرش داد و گفت: «عمله بنّا خبر کن و خانه ای بساز». بعد از خانه بیرون رفت و شب برگشت. به مادرش گفت: «ننه من فردا صبح به شکل شتری در می آیم. تو مهار مرا بگیر، به بازار ببر و به صد تومان بفروش نه کمتر و نه بیشتر». صبح مادرش همین کار را کرد. آفتاب که غروب کرد مادر کچل دید پسرش به خانه برگشت. فردای آن شب کچل به شکل یک اسب در آمد و مادرش او را به بازار برد تا به قیمت هزار تومان بفروشد. تاجری چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد. پرسید: «پیرزن قیمت اسبت چند است؟» گفت: «هزار تومان». تاجر گفت: «من صد تا اسب دارم و هیچ کدام را بیشتر از سی چهل تومان نخریده ام. اسب تو بیشتر از صد تومان نمی ارزد». پیرزن گفت: «این اسبی است که در ظرف یک ساعت به هر جایی از دنیا بخواهی می رود و بر می گردد». تاجر گفت: «اگر اینطور باشد من آن را به دو هزار تومان می خرم». بعد پیرزن را به خانه برد به زنش گفت: «خاگینه درست کن». زن تاجر خاگینه پخت. تاجر آن را توی قابلمه گذاشت و نامه ای نوشت و داد به دست یکی از نوکرهایش و به او گفت: «این قابلمه و نامه را ببر به شهر روم برای برادرم. جواب نامه را هم بگیر و بیاور». نوکر سوار اسب پیرزن شد. هنوز خوب روی زین جا نگرفته بود که خودش را در شهر غریبی دید. پرسید: «این جا کجاست؟» گفتند: «شهرروم». نوکر به نشانی برادر تاجر رفت و قابلمه خاگینه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابی به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در یک چشم بهم زدن نزد اربابش رسید. تاجر هزار و پانصد تومان به پیرزن داد و اسب را صاحب شد. چند روزی گذشت. روزی تاجر به طویله رفت تا اسب را ببیند. دید اسب پوزه اش را به سوراخی روی دیوار می مالد. کم کم پوزه اش باریک شد و رفت توی سوراخ. بعد سر و بعد گردن و کمر اسب توی سوراخ جا گرفت. تاجر و نوکرش هر چه نقلا کردند اسب را نگهدارند نتوانستند. کم کم اسب داخل سوراخ شد و بعد ناپدید گشت. کچل بعد از چند روز به خانه برگشت و مادرش از دلواپسی در آمد. کچل به مادرش گفت: «من فردا به شکل قوچی در می آیم. تو مرا به بازار ببر و بفروش اما مواظب باش که زنجیر مرا نفروشی». صبح فردا پیرزن سر زنجیر قوچ را بدست گرفت و راهی بازار شد. در آنجا درویش قوچ را دید. به پیرزن گفت: «قوچ را چند می فروشی؟» پیرزن گفت: «بیست تومان». درویش گفت: «بیا این بیست تومان را بگیر و سر زنجیر را به دست من بده». پیرزن گفت: «زنجیر را لازم دارم. فروشی نیست». بعد از مدتی اصرار، درویش برای زنجیر ده تومان پیشنهاد کرد و پیرزن گول خورد و سر زنجیر را به دست او داد. درویش غضبناک و ناراحت رفت تا رسید به همان چشمه و از آنجا توی باغ سر در آورد و تا دختر را دید گفت: «ای دختر بدجنس گیسو بریده. تو به من دروغ گفتی حالا به هر دوی شما می فهمانم که کسی نمی تواند به من دروغ بگوید. برو و آن کارد را بیاور». دختر رفت و به جای کارد سبو آورد. درویش عصبانی شد و سر زنجیر را ول کرد تا خودش برود و کارد بیاورد. در این موقع قوچ به شکل کبوتر در آمد و پرواز کرد. درویش هم به شکل باز در آمد و او را دنبال کرد. چیزی نمانده بود که باز به کبوتر برسد، که کبوتر به شکل دسته گلی در آمد و افتاد جلوی بازرگانی که کنار حوض خانه اشان نشسته بود. باز به شکل درویشی در آمد و در خانه بازرگان را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت: «این دسته گل قشنگی است. به جای آن صد تومان به تو می دهم». درویش قبول نکرد. دختر هم عصبانی شد و دسته گل را به سوی درویش پرت کرد. دسته گل همینکه به زمین خورد تبدیل به مشتی ارزن شد. درویش هم به صورت یک خروس در آمد و شروع کرد به خوردن ارزنها. غیر از یک دانه ارزن که لای برگهای یک گل افتاده بود، بقیه را خورد. در این موقع آن یک دانه ارزن به شکل شغالی در آمد و خروس را بلعید. دختر و خدمتکارانش با تعجب به این چیزها نگاه می کردند. بازرگان تا شغال را دید گفت: «شغال را بگیرید». خدمتکارها شغال را گرفتند. در این موقع شغال به شکل اولی خود یعنی چوپان کچل در آمد. مرد بازرگان بعد از اینکه ماجرای کچل را شنید گفت: «من خودم وسیله عروسی تو را با دختر کدخدا فراهم می کنم».بعد از چند روز، بساط عروسی کچل چوپان و دختر کدخدا بر پا شد. و از روز بعد کچل با سرمایه ای که داشت، از چوپانی دست کشید و مشغول کاسبی شد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد