بوذرجمهر و خزانه دار انوشیروان
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناطی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بوذرجمهر
نوع قهرمان/قهرمانان: وزیر انوشیروان
نام ضد قهرمان: خزانهدار
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۱۲—۴۱۱
منبع یا راوی: ل.پ.الول ساتن
کتاب مرجع: قصههای مشدی گلین خانم - ص ۳۵۹
توضیح نویسنده
روایتی است از بوذرجمهر وزیر انوشیروان عادل، که چگونه کشور را به بهترین شکل اداره میکرد و هیچ فرد گرسنهای در مملکت وجود ندارد. خزانهدار که به بوذرجمهر حسادت میکند، علیه او دسیسهای بر پا میکند اما این دسیسه با درایت انوشیروان و بوذرجمهر برملا میشود.
انوشیروان عادل وزیری داشت به نام بوذرجمهر که در سیاست و عقل لنگه نداشت. این وزیر دارای پنج پسر و پنج دختر بود. یک روز دختر کوچک وزیر که خیلی عزیز کرده بود، آمد پیش پدرش و گفت: «من در بازار یک گل الماس دیدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.» بوذرجمهر گفت: «ای فرزند! پول من کفاف این خرجها را نمی دهد.» دختر گفت: «تو وزیر انوشیروان و عقل او هستی، چه طور برای یک گل الماس پول نداری. اگر تا سه روز دیگر، آن را برایم نخری خود را میکشم.» فردا بوذرجمهر به نزد انوشیروان رفت. انوشیروان دید بوذرجمهر خیلی ناراحت است. علّت را پرسید. بوذرجمهر آن چه را بین خود و دخترش گذشته بود برای او گفت. و بعد اضافه کرد که: «شما خوب است یک مقدار به معاش من مدد برسانی تا بتوانم جواب بچه هایم را بدهم.» انوشیروان خزانه دار را صدا زد و گفت: «در این ماه هر چه بوذرجمهر پول خواست به او بده.» بوذرجمهر رفت. خزانهدار شاه گفت همه چیزها در دست بوذرجمهر است. مالیات در دست اوست. هست و نیست سلطان در دست اوست. آن وقت برای این که خودش را به شما پاک نشان دهد، میگوید پول یک گل الماس را ندارم.» انوشیروان در فکر فرو رفت و با خود گفت: «سلطان هم باید یک خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد.» در آن زمان انوشیروان یک زنجیر به در بارگاه نصب کرده بود که یک سرش به زنگی وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعیتی با او حرفی داشت، زنجیر را تکان میداد. زنگ صدا میکرد و انوشیروان برای شنیدن حرفهای رعیت نزد او میآمد. انوشیروان با خودش فکر کرد: «شاید محافظین نمیگذارند کسی به زنجیر نزدیک شود.» بوذرجمهر را خواست و گفت: «امروز بگو جار بزنند که من بار عام مینشینم و هر کس میخواهد بیاید.» جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشیروان بوذرجمهر را دنبال نخود سیاه فرستاد. آن وقت رو به جمعیت کرد و گفت: «هر کس از وزیر من، بوذرجمهر، گله و شکایتی دارد بدون واهمه بگوید.» از هیچ کس صدا در نیامد. انوشیروان با عصبانیت گفت: «هیچ کس شکایتی ندارد؟» همه مردم فریاد زدند: «شکایتی نداریم.» پیرمردی بلند شد و گفت: «یک نفر در این شهر هست که روزی یک بار برای من آذوقه میآورد. دو روز است که نیامده، من از او شکایت دارم.» انوشیروان گفت: «ببین میان جمعیت هست؟» پیرمرد گفت: «نگاه کرده ام. اگر بود یقهاش را میگرفتم و میپرسیدم که چرا نیامده.» انوشیروان فرستاد دنبال بوذرجمهر. وقتی بوذرجمهر آمد پیرمرد گفت: «قربان این همان شخص است.» سلطان خزانهدار را خواست و به او گفت: «ای حرام زاده بخیل، هیچ کس از بوذرجمهر شکایتی نداشت، تو میخواستی وزیری را که نمیگذارد کسی در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کنی؟ خزانهداری مثل تو به درد من نمیخورد.» بعد از بوذرجمهر پرسید: «چرا آذوقه پیرمرد را این دو روز ندادی؟» بوذرجمهر گفت: «چون میدانستم که این خزانهدار برای من مایه میگیرد، من مخصوصاً آذوقه پیرمرد را نبردم که بدانی چه طور مملکت را اداره میکنم.»