بوته گل محمدی و هفت سرو

افزوده شده به کوشش: پرنیا قناطی


موجود افسانه ای: سرو و بوته گل محمدی سخن‌گو

نام قهرمان/قهرمانان: هفت برادر

نوع قهرمان/قهرمانان: برادران دختر

نام ضد قهرمان: بازرگان

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۰۹-۴۰۷

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی 

کتاب مرجع: افسانه‌های شمال - ص ۲۵۰


توضیح نویسنده

این قصه را عیناً (با اندکی تغییر در رسم الخط) از کتاب «افسانه‌های شمال» می‌نویسیم. قصه، درباره بازرگانیست که از همسر باردارش می‌خواهد در صورت دختر دار شدن او را بکشد. قصه به چگونگی نجات دختر توسط برادرانش و پشیمان شدن بازرگان از رفتارش در انتهای ماجرا می‌پردازد.


بازرگانی هنگام رفتن به تجارت به زنش گفت:  - ای زن تو حامله‌ای و ممکن است قبل از برگشتن من بزایی، اگر پسر زاییدی که هیچ، ولی اگر دختر آوردی او را بکش.  این را گفت و به سفر رفت.  زن بازرگان قبل از این هفت شکم پسر زاییده بود و این هشتمین شکمش بود که از قضا دختر به دنیا آورد. هفت پسر با التماس از مادرشان خواستند که او را نکشد و خواهرشان را از او گرفتند و به پیرزنی که در همسایگی‌شان بود، سپردند. دختر یک ساله شد که مرد بازرگان از سفر برگشت و سراغ نوزاد را گرفت و به او گفتند:  - دختر بود و به حرفت او را کشتیم.  او قبول کرد و هنوز چند وقت نگذشته بود که یکی از همسایه‌ها به بازرگان خبر داد:  - بچه‌ات دختر بود، هنوز زنده است و نزد پیرزنی در همسایگی نگه‌داری می شود.  بازرگان سخت برآشفت و با عصبانیت به خانه آمد و بنای ناسزا را گذاشت و گفت:  ای زن! چرا به من دروغ گفتی و دختر را نکشتی، الآن می روم و او را می‌کشم. هفت برادر که این چنین دیدند سراسیمه برخاستند و به خانه پیرزن رفتند و قبل از این که پدرشان سر برسد، خواهرشان را گرفتند و فرار کردند.  بازرگان هم به دنبالشان افتاد، شب شد، آنها را گم کرد و برگشت. آن شب، شب سردی بود، هفت برادر برای این که سرما به خواهرشان آسیبی نرساند، گردا گردش حلقه زدند. خواهر بوته گل محمدی شد و برادرها هفت سرو سبز برگردش. مدتی گذشت. بازرگان دوباره به راه افتاد. رفت و هر چه گشت اثری از آن‌ها نیافت. تا این که روزی در بازگشت به همان هفت سرو سبز و بوته گل محمدی رسید. کمی به درخت‌ها و بوته گل نگاه کرد و سپس دست دراز کرد تا گلی بچیند. اما بوته گل خودش را کنار کشید و گفت:  - هفت برارک* / هفت برارک / بابا اومده، گل ببره / گل هادم** / گل ندم؟  - هفت سرو سبز با صدای بلند گفتند:  -گل نده! گل نده.  بازرگان این گفتگو را شنید، مویان شد و به خانه آمد و به زنش گفت:  - آن‌ها بچه‌های من بودند و به من گل ندادند. تو برو.  زن به آن نشانی که بازرگان داده بود راه افتاد و به بوته گل محمدی و هفت سرو سبز رسید. جلو رفت تا گلی بچیند. بوته گل محمدی خودش را کنار کشید و گفت:  - هفت برارک، هفت برارک / ننه اومده / ننه اومده / به سیر گل‌ها اومده گل بچینه، گل هادم / گل ندم؟  هفت سرو سبز گفتند:  ننه زحمت کشیده، گل هادم، گل هادم.  زن با گل برگشت و بازرگان از دیدن گل‌ها سخت به گریه افتاد و زنش به او گفت:  - تو پاک گناه کاری، باید از مال و ثروتت آن قدر به مردم ببخشی تا تو را ببخشند.  بازرگان چنین کرد و پول و مال غذا و لباس به مردم فقیر و بیچاره داد. او در دل از کرده‌هایش پشیمان بود. هفت سرو سبز و بوته گل محمدی هم به صورت اولشان درآمدند و به خانه برگشتند.  بازرگان از دیدارشان شاد شد و جشن و چراغانی به پا کرد.

برادر (از زیر نویس قصه)* 

بدهم (از زیر نویس قصه)** 


Previous
Previous

بوذرجمهر و خزانه دار انوشیروان

Next
Next

بِنه‌کی