افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی


موجود افسانه ای: دیوهای سفید و سیاه

نام قهرمان/قهرمانان: احمد لمتی

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، مرد تنبل

نام ضد قهرمان: دیوهای سفید

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۷۵ - ۱۷۷

منبع یا راوی: منیرو روانی‌پور

کتاب مرجع: افسانه‌ها و باورهای جنوب


توضیح نویسنده

این قصه در کتاب «افسانه‌ها و باورهای جنوب» نوشتهٔ منیرو روانی‌پور چاپ شده است. روایت دیگری است از «تنبل» افسانه‌های مردم که با استفاده از تیزهوشی خود و نابخردی دشمنانش، سرانجام کامیاب می‌شود. نثر قصه ساده و روان است.


احمد لمتی (احمد تنبل- از زیرنویس قصه) مردی بود تنبل که دست به هیچ کاری نمی‌زد. بالاخره زنش از دست او عاصی شد و او را از خانه بیرون کرد. احمد لمتی رفت و رفت تا به بیابانی رسید. دید لش خری افتاده است و کمی آن طرف‌تر چوب و چماق روی زمین است. از ترس جانش روی چوب و چماق نوشت: «هزار تا کشتم، دوهزار تا زخمی، سه‌هزار تا فراری...» بعد از آن، کنار خر خوابید و چوب و چماق را بالای سرش گذاشت. بعد از مدتی دیوی از آنجا رد می‌شد. دید مردی خوابیده؛ خواست او را بخورد چشمش افتاد به نوشتهٔ روی چوب و چماق. از ترس پا به فرار گذاشت. رفت و به رئیس دیوها گفت. رئیس دیوها به چند نفر دستور داد که بروند و بدون آنکه باعث ناراحتی مرد شوند او را بیاورند. چند دیو سفید راه افتادند و رفتند و احمد لمتی را با خود آوردند. احمد لمتی که فهمیده بود دیوها از او می‌ترسند، تا رسید دستور خوراک داد. پس از خوردن، حمام گرم خواست. دیوها هم دستورهای او را اجرا می‌کردند. رئیس دیوهای سفید گفت: «این مرد برای جنگ به دردمان می‌خورد.» به احمد گفت که پس فردا با دیوهای سیاه جنگ دارند. روز جنگ احمد گفت پاهای مرا محکم به اسب ببندید و دست‌هایم را آزاد بگذارید. احمد به این ترتیب جلو لشکر دیوهای سفید راه افتاد. جهان دید که لشکر دیوهای سیاه می‌آیند. خیلی ترسید و از ترس به کندهٔ درختی آویزان شد تا اسب را نگه دارد. اما کندهٔ درخت پوسیده بود و از ریشه درآمد. دیوهای سیاه که دیدند مردی در جلوی لشکر دشمن درختی را کنده و می‌آید ترسیدند و گریختند. دیوهای سفید پیروز به خانه برگشتند. احمد را که از ترس زیر خود را خراب کرده بود و آن را به جای «عرق مردی» به دیوها جا زده بود، به حمام فرستادند. رئیس دیوهای سفید به دیگران گفت: «این مرد خطرناک است و بهتر است او را بکشیم.» احمد این حرف‌ها را شنید. نیمه‌های شب یک کنده در رخت‌خواب گذاشت و خودش گوشه‌ای پنهان شد. دیوها سنگ بزرگی آوردند و انداختند روی رخت‌خواب احمد و فرار کردند. احمد از جایی که پنهان شده بود درآمد و با صدای بلند گفت: «کمی کمرم نرم شد.» دیوها که این را شنیدند خیلی ترسیدند و فرار کردند. احمد آمد و کلیدها را برداشت. درهای اتاق را باز کرد. کسانی را که دیوها زندانی کرده بودند آزاد کرد و هرچه دیوها ثروت داشتند، برداشت و با خود به خانه برد. قسمتی از متن قصه: «مردی بود به نام احمد لمتی که تنبل بود. و همیشه در گوشه‌ای برای خودش توی سرا می‌نشست و تکان نمی‌خورد. وقتی آفتاب بالا می‌آمد زنش به او گفت: «بیا زیر سایه بشین.» ولی احمد تکان نمی‌خورد و می‌گفت: «سایه خودش می‌آید.»


Previous
Previous

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد

Next
Next

پادشاه آسمان ها