Ash & Fatemeh اَش و فاطمه

Ash & Fatemeh | اَش و فاطمه | بانو و اش | مریم و خرس

Illustration by Farima Keshavarz

اَش
'اَش'موجودی اساطیری در باور مردمان الیکایی است که با جثه‌ای بسیار بزرگ و پُر مو، در رشته کوه های البرز و در شمال گرمسار زندگی می‌کند. اَش در گویش الیکایی به معنای خرس است و به دلیل جثه بزرگ و ترسناکی خرس،این نام را بر اَش گذاشته‌اند.

اَش و فاطمه

افسانه ای در این رابطه در میان مردمان الیکایی نقل می‌شود که: در ییلاقات شمالی گرمسار یکی ازخانوار عشایر الیکایی که در آنجا بودند دختر زیبا رویی به نام فاطمه داشتند .برای فاطمه از همان کودکی گردنبندی که کُهومیرکا در آن آویزان بود بر گردنش انداختند؛ و این گردنبند همیشه بر گردن فاطمه قرار داشت.(کُهومیرکا یا کُهومورگ، مهره‌ای که در باور طبری تبار ها به عنوان دفع چشم زخم استفاده میشود). تا اینکه فاطمه بزرگ شد و بانویی با کمالات شد. اَش با وجود پلیدی عاشق فاطمه شده بود و در تکاپوی ربودن فاطمه بود. روزی از روز ها که موقعیت برای اَش مهیا شد، فاطمه را ربود و به غار تاریک خود برد و فاطمه را در غار زندانی و مجبور به زندگی در کنار خود کرد. سال ها گذشت و فاطمه با اَش زندگی کرد و صاحب دو کودک که نیمی از تن آن ها از آدم و نیم دیگرشان از اَش بود، شد. از قضا روزی که پدر فاطمه در نزدیکی آن غار در حال چرای گوسفندان بود، یک بز، کم کم از گله جدا و به داخل غار رفت. فاطمه به بز کمی خوراک داد و بز رفت. روز ها گذشت و بز به این کار عادت کرد. با گذشت رفت و آمد زیاد بز به غار، وقتی فاطمه مطمئن شد که بز هر روز می‌آید، روزی گردنبند خود را به گردن بز انداخت که خانواده خود را مطلع کند. هنگامی که بز به بَره(محل دوشیدن شیر گوسفندان) آمد تا شیرش را بدوشند، خانواده فاطمه با دیدن گردنبند وی بسیار متحیر و از موضوع باخبر شدند. فردای آن روز خانواده فاطمه، بز را رها کردند و به دنبال بز به راه افتادند که فاطمه را بیابند. هنگامی که وی را یافتند، در غیاب اَش، فاطمه در حال چانه گرفتن خمیر بود. بنابراین خمیر را رها و به سمت چادر رفتند. وقتی اَش به داخل غار آمد و با آن صحنه روبه رو شد، تا چند روز در مقابل چادر عشایری خانواده فاطمه بدون اینکه خود را نشان بدهد، ندا میرساند《یال ونگ ونگ،خمیر ترش ترش،فاطمه هوووو،بیو معنی:(کودک در حال سر و صدا[گریه]،خمیر ترش شده،فاطمه،بیا). چندین روز اَش این کار را تکرار کرد، و وقتی دید که فاطمه اعتنایی نمی‌کند، از سر پلیدی، آن دو کودک را از وسط به دو نیم کرد و آن دو نیمی که چهره انسان داشتند را جلوی چادر عشایری خانواده فاطمه پرتاب کرد.

نگارش: زینب هاشمی

'Ash' is a mythical creature in the belief of people in Alika (A village in Mazandaran province, located in northern Iran). It is a huge, appalling creature with hair all over its body and it lives in Alborz mountain and the northern part of Garmsar (Northern part of Iran). In the Alikaii dialect, 'Ash' means 'bear'. The reason why they named it 'Ash' is because of the bear's huge body and its scariness. There's also a story among people in Alika.
The story is about a family in the countryside of Garmsar that had a beautiful daughter named 'Fatemeh'. When Fatemeh was born, her family put a 'kahoo mirkaa' necklace around her neck (A voodoo used by Tabari people). Years passed and Fatemeh turned into a grown woman. Ash, despite his evil nature, fell in love with her and decided to kidnap her. One day when Ash had a chance, he kidnapped Fatemeh and took her to his dark cave. He locked her up and forced her to live there with him. Years passed and Fatemeh gave birth to two kids that were half-human. One day when Fatemeh's father took his sheep to graze near Ash's cave, one of the goats entered the cave. When Fatemeh saw the goat she gave it food and sent it back. Days passed and the goat got used to the treatment. After Fatemeh was sure that the goat would come every day, she put her kahoo mirkaa necklace around its neck to inform her family of her whereabouts. When the goat went back to get its milk, Fatemeh's family noticed the necklace and were shocked. They followed the goat the next day and entered the cave to find their daughter. When they saw her, she was making dough. After seeing her family she left the dough and went home with them.
When Ash returned and realized what had happened, he spent days near the tent where Fatemeh and her family lived and without showing himself, sang 'Yāl vang vang, khamir torsh torsh, Fatemeh Hō, biu' that translates to 'the kids are crying, the dough has turned sour, Fatemeh, come back'. When he realized that Fatemeh was not going to pay attention to him, he cut his kids in half and threw the part of their faces that were human in front of their tent.

Translation: Sarah Mohebbi Moghadam

 

Visual Description

Compare With

هادس و پرسیفون/ دیو و دلبر

Related Creatures

References

منابع
@ali_akbar_ghandali :منبع شفاهی

Previous
Previous

Div-e Tas be dast دیوِ تاس‌به‌دست

Next
Next

Mehrizad مهرایزد