افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: آه | اژدها

نام قهرمان/قهرمانان: دختر کوچک پادشاه

نوع قهرمان/قهرمانان: زن، دختر کوچک پادشاه

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۴۳ - ۱۴۶

منبع یا راوی: منیرو روانی‌پور

کتاب مرجع: افسانه‌ها و باورهای جنوب


توضیح نویسنده

از قصه‌های سحر و جادو است. از این قصه روایت‌های دیگری نیز آورده‌ایم. ساختار کلی همه آنها یکی است فقط در فرعیات تفاوت‌هایی دارند. آه یکی از بن مایه‌های قصه‌های ایرانی است که پیرامون آن قصه‌هایی گفته شده است. قصه آه دختر کوچک بازرگان در کتاب «افسانه‌ها و باورهای جنوب» ضبط شده است


بازرگانی بود که شش دختر داشت روزی می‌خواست به سفر برود. هر یک از دخترها از او چیزی خواست. دختر کوچک‌تر از پدرش خواست که برای او یک دسته گل بیاورد. بازرگان به سفر رفت هنگام بازگشت نزدیک منزل به یادش آمد دسته گلی را که دختر کوچکش خواسته بود فراموش کرده است بیاورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشید در همین موقع مردی کوتاه قد حاضر شد و گفت من آه هستم بگو چه می‌خواهی؟ مرد بازرگان ماجرای خود را گفت. آه گفت به شرطی دسته گل را برایت می‌آورم که وقتی دختر بیست ساله شد او را به من بدهی. بازرگان پذیرفت. آه یک دسته گل به او داد. سال‌ها گذشت و دختر بیست ساله شد. یک روز وقتی بازرگان در کوچه‌ای می‌رفت آه را دید. آه دختر را از او خواست بازرگان گفت برای این که دختر از دست من ناراحت نشود بهتر است او را بدزدی. پس از سه روز دختر را دزدید و به قصری بزرگ برد. دختر شروع کرد به گریه کردن ولی فایده‌ای نداشت. روزها دو کنیز می‌آمدند و به او خدمت می‌کردند شب هم آه می‌آمد یک استکان چای به او می‌داد و دختر بلافاصله به خواب می‌رفت. یک روز دختر تصمیم گرفت چای را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه می‌گذرد. شب از فرصتی استفاده کرد و چای را از پنجره بیرون ریخت انگشت پایش را هم برید و روی آن نمک ریخت و خود را به خواب زد. نیمه‌های شب دید جوانی تنومند و بسیار زیبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمانش را باز کرد و به این ترتیب راز مرد جوان که ارباب آه بود بر ملا شد. آنها فردای آن شب با یکدیگر عروسی کردند و برای گردش به دشتی رفتند که پر از درخت سیب بود. پسر سیب می‌چید. دختر دید برگ سیبی روی شانه پسر افتاده. با دست به شانه پسر زد تا برگ بیفتد. ناگهان سر جوان از تنش جدا شد و گوشه‌ای افتاد. دختر گریه و زاری کرد و آه کشید. آه ظاهر شد و به او گفت باید بگردی و چسبی پیدا کنی که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند. دختر رفت و رفت تا به شهری رسید در آن شهر کلفت بازرگانی شد. دید همه آنها عزا دارند. پرس‌و‌جو کرد و فهمید که پسر بازرگان چند روزی است که گم شده. دختر از غصه شوهرش شب‌ها خوابش نمی‌برد. یک شب صدایی شنید. نگاه کرد دید یکی از کلفت‌ها کلیدی برداشت و بیرون رفت. دختر به دنبال کلفت راه افتاد و فهمید که او پسر بازرگان را زندانی کرده تا مجبورش کند با او عروسی کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسرش را پیدا کرد و از دختر خواست تا با پسرش عروسی کند. دختر نپذیرفت و از خانه بازرگان رفت تا چسب را پیدا کند. دختر پیش آسیابانی مشغول کار شد. اژدهایی بود که همیشه به ده حمله می‌کرد و مردم را اذیت می‌کرد. مردم بسیار ناراحت بودند اما نمی‌دانستند چه کنند. روزی دختر گفت من می‌توانم اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چاله‌ای کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هیزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. اژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدنش فرو رفت. دختر بیرون آمد و دستور داد هیزم‌ها را آتش بزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسیار خوشحال شدند و از دختر خواستند آن جا بماند و با آسیابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آن جا رفت. رفت و رفت تا به شهر دیگری رسید در خانه مرد ثروتمندی کلفت شد. زن این مرد هر شب سر شوهرش را می‌برید و بعد می‌رفت با دزدان دریایی به عیش‌ونوش می‌پرداخت و نزدیکی‌های سحر بر می‌گشت و با چسبی سر مرد را به تنش می‌چسباند. دختر پی به راز زن برد و همه چیز را برای مرد گفت. یک شب وقتی زن سر شوهرش را برید و خارج شد دختر سر مرد را به تنش چسباند و با کمک مرد به دزدان دریایی حمله کرد. زن را هم دستگیر کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد چسب را از او گرفت و رفت به جایی که شوهرش افتاده بود سر شوهرش را به تنش چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سال‌ها به خوبی و خوشی زندگی کردند


Previous
Previous

آهووک

Next
Next

آه