آه
افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی
موجود افسانه ای: آه
نام قهرمان/قهرمانان: دختر کوچک تاجر
نوع قهرمان/قهرمانان: زن، دختر کوچک تاجر
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۳۹ - ۱۴۲
منبع یا راوی: روایت اول: امیرقلی امینی روایت دوم: صمد بهرنگی - بهروز دهقانی
کتاب مرجع: روایت اول: سی افسانه از افسانههای محلی اصفهان - ص ۱۹۴ - ۲۰۲ روایت دوم: افسانههای آذربایجان - ص ۴۶ - ۴۷
توضیح نویسنده
افسانه در مجموعهٔ «۳۰ افسانه از افسانههای محلی اصفهان» به چاپ رسیده و از نثری ساده برخوردار است
روایت اول: تاجری سه دختر داشت. روزی میخواست برای سفر و تجارت به شهر دیگری برود. دخترها از او خواستند برایشان سوغات بیاورد. دختر بزرگ گردنبند طلا، دختر وسطی خلخال جواهرنشان و دختر کوچک تاج مروارید خواست. تاجر به سفر رفت و موقع برگشتن برای دختر اولی و دومی، چیزهایی را که خواسته بودند، خرید اما فراموش کرد سوغاتی دختر سومی را بخرد. در میان راه به یاد آن افتاد و بسیار ناراحت شد. اما کاری از او ساخته نبود. رفت و رفت تا به چشمهای رسید. وقتی در آب چشمه نگاه کرد باز به یادش آمد که برای دختر کوچکتر سوغات نخریده است. از ته دل آه کشید. در همین موقع دید یک نفر سر از آب درآورد و گفت: «چرا آه میکشی؟» مرد تاجر از او پرسید: «تو کی هستی؟» مرد گفت: «من آه هستم. هر کس سر این چشمه بیاید و آه بکشد، من حاضر میشوم.» مرد تاجر ماجرای خود را برای آه گفت. آه گفت: «من آنچه را دخترت خواسته به تو میدهم. به شرطی که پس از ۴۰ روز دختر را به من بدهی.» مرد تاجر قبول کرد. آه به زیر آب رفت و پس از چند لحظه تاج بسیار زیبایی را با خود آورد و به مرد تاجر داد. مرد تاجر به سوی شهر خود حرکت کرد. پس از ۴۰ روز آه به خانهٔ مرد تاجر آمد و دختر را با خود برد. وقتی به چشمه رسیدند، به دختر گفت: «چشمهایت را ببند و باز کن.» دختر وقتی چشمهایش را باز کرد، خود را در باغ بسیار زیبایی دید. در حین گردش چشمش به قصر باشکوهی افتاد. داخل آن شد. یک مرتبه دید پردهای کنار رفت و پسر جوان و بسیار زیبایی وارد اتاق شد. چند روزی با جوان خوش گذراندند. تا اینکه یک روز جوان میخواست از درخت میوه بچیند، دختر دید زیر بغل جوان یک تکه پنبه چسبیده است، پنبه را از زیر بغل جوان کند. ناگهان دید جوان روی زمین افتاد و سرش بریده شد و روی سینهاش قرار گرفت. ضربهای به دختر خورد و بیهوش شد. وقتی چشم باز کرد همه جا بیابان بود. دختر رفت و رفت تا به درختی در پای چشمهای رسید. از درخت بالا رفت و روی شاخهٔ آن نشست. کم کم به خواب رفت. وقتی بیدار، شنید دو گنجشک با هم حرف میزنند. از حرفهای گنجشکها فهمید برگ درختی که رویش نشسته دوای درد دیوانگی است و ترکههایش هم برای چسباندن سر بریده شده خوب است. فوری مقداری برگ و چند ترکه از درخت چید و به راه افتاد. رفت تا رسید به خانهٔ پیرزنی. از او خواهش کرد تا راهش دهد. خانهٔ پیرزن در قلعهای قرار داشت. دختر دید همهٔ مردم قلعه سیاه پوشند. علت آن را از پیرزن پرسید. زن گفت: «دختر کلانتر این قلعه کور است و مردم برای همین ماتم زده هستند.» نیمههای شب دختر دید که چراغ اتاق دختر کلانتر روشن شد. دختر کنجکاو شد و رفت پشت در اتاق دختر کلانتر و از لای در نگاه کرد. دید دختر کلانتر از داخل یک جعبه حُقهای بیرون آورد. در حقه را باز کرد و میلی را داخل آن کرده و سپس به چشمهایش مالید. چشمهایش روشن شد. بعد دوباره حقه را توی جعبه گذاشت و در آن را قفل کرد و از اتاق خارج شد و از قلعه بیرون رفت. دختر وارد اتاق شد و حقه را از داخل جعبه برداشت و به اتاق خود رفت و خوابید. سحر بیدار شد و منتظر ماند تا دختر کلانتر برگشت و رفت سراغ جعبه. دختر کلانتر دید حقه نیست. ناراحت شد اما کاری نمیتوانست بکند. این بود که گرفت و خوابید. صبح دختر، توسط پیرزن، نزد کلانتر رفت و گفت: «من میتوانم چشمهای دختر تو را خوب کنم.» کلانتر کسانی را فرستاد دخترش را بیاورند. دختر میل را داخل حقه کرد و دست کلانتر داد تا داخل چشمهای دخترش کند. کلانتر این کار را کرد. دختر کلانتر که چشمهایش سالم بود، آنها را باز کرد و گفت که خوب شده است. مردم خوشحال شدند و جشن گرفتند. دختر از کلانتر اجازه گرفت و از قلعه خارج شد. رفت و رفت تا هنگام شب به قلعهای رسید. داخل شد، دید همه عزادارند. علت آن را از پیرمردی پرسید. پیرمرد گفت: «حاکم قلعه یک پسر دارد، این پسر دیوانه شده برای همین مردم عزا گرفتهاند.» دختر گفت: «من او را خوب میکنم.» به حاکم خبر دادند. حاکم دستور داد پسر را حاضر کنند. دختر از برگهایی که همراهش بود چند دانه دم کرد و سه فنجان از آن را به پسر داد. پسر سه تا عطسه کرد و خوب شد. مردم همه خوشحال شدند. که میخواست دختر را برای پسرش بگیرد. دختر قبول نکرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا نزدیکیهای شب به قلعهٔ دیگری رسید. دید خیلی شلوغ است. پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: پسر تاجر این قلعه دچار بیماری جو شده و هرچه برایش میپزند او میخورد ولی باز هم گرسنه است.» دختر آن روز در قلعه ماند. مادر پسر تاجر میخواست به عروسی برود. از دختر خواهش کرد مواظب پسرش باشد. وقتی مادر پسر رفت دختر هرچه ظرف آب در آن اطراف بود خالی کرد. غذای بسیار شوری تهیه کرد و به پسر داد. پسر غذاها را خورد، تشنهاش شد و هرچه دنبال آب گشت، نیافت. تا اینکه حالش به هم خورد و استفراغ کرد و جانوری به اندازهٔ یک گربه از دهانش بیرون پرید. بعد از آن حال پسر کم کم خوب شد. زن تاجر وقتی فهمید، خیلی خوشحال شد و خواست دختر را برای پسرش عقد کند. دختر قبول نکرد و گفت: «من باید بروم.» رفت و رفت تا رسید به همان چشمهای که با آه به آنجا رفته بود. آهی کشید و آه از توی چشمه بیرون آمد. آه که دختر را دید او را تهدید کرد. دختر به او قول داد که جوان را زنده کند. آه گفت: «چشمهایت را ببند و باز کن.» وقتی دختر چشمهایش را باز کرد دید بالای سر جوان است. سر جوان را به گردنش وصل کرد با ترکهای که از آن درخت کنده بود، و همراهش بود به پهلوی پسر زد. پسر عطسهای کرد و برخاست. دختر همه ماجراها را برای جوان گفت. از آن به بعد با همدیگر زندگی کردند و به خوشی روزگار گذراندند. روایت دیگری از این قصه نیز با نام قصه آه در کتاب «افسانههای آذربایجان» چاپ شده است. صمد بهرنگی و بهروز دهقانی راویان قصههای این کتاب هستند. البته در ماجراهای فرعی و جزئیات، این دو روایت با یکدیگر فرق دارند