افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: دختر

نوع قهرمان/قهرمانان: زن، یتیم

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۴۷ - ۱۵۰

منبع یا راوی: ابوالقاسم فقیری

کتاب مرجع: قصه‌های مردم فارس


توضیح نویسنده

آب در افسانه‌ها یکی از عناصر تغییر شکل است. در قصه «آه» و روایت‌های مختلف آن هنگامی که کمک قهرمان به روی قهرمان آب می‌ریزد او تغییر شکل یافته از دیگ خارج می‌شود. در قصه آهووک هم پسر پس از خوردن آب ششمین چشمه به آهویی تبدیل می‌شود. این قصه نثری ساده و روان دارد که با لهجه مردم فارس آمیخته شده است


خواهر و برادر یتیمی بودند. روزی تصمیم گرفتند که به شهر دیگری بروند. شاید وضع زندگیشان بهتر شود. رفتند و رفتند خسته و تشنه شدند. به قافله‌ای رسیدند. آب خواستند قافله‌دار گفت: ما هم آب نداریم ولی اگر بالاتر بروید آنجا هفت چشمه است شش چشمه برای حیوانات و چشمه هفتم برای آدمی‌زاد است. خواهر و برادر رفتند تا به چشمه‌ها رسیدند برادر که طاقتش طاق شده بود خود را داخل چشمه ششم انداخت و آب آن را خورد. یک مرتبه عطسه ای زد و به صورت آهویی درآمد. خواهر از درختی که کنار چشمه‌ها بود بالا رفت و آنجا خوابید. آهووک هم پایین درخت خوابید. صبح پسر پادشاه آمد سرچشمه اسبش را آب بدهد. دید اسب آب نمی‌خورد. سرش را بالا کرد و دختر را دید. یک دل نه صد دل عاشق او شد. هرچه به دختر گفت بیا پایین نیامد شاهزاده رفت و هفت نفر را فرستاد تا درخت را ببرند و دختر را پایین بیاورند. آن هفت نفر آمدند و شروع کردند به اره کردن درخت. کارشان تمام نشده بود که شب شد و آنها رفتند که فردا برگردند. آهوک آمد و جایی را که اره کشیده بودند زبان زد درخت به حال اولش برگشت. صبح آن هفت نفر آمدند و از دیدن درخت تعجب کردند، خبر به شاهزاده بردند. شاهزاده پیرزن جادوگری را مأمور کرد تا دختر را پایین بیاورد و برای او ببرد. پیرزن یک دیگ و چند تکه لباس و مقداری داروی بیهوشی برداشت و رفت سرچشمه. آتشی درست کرد و دیگ را وارونه روی آن گذاشت و با کاسه آب روی آن ریخت دختر که از بالای درخت او را می دید، گفت: دیگ را وارونه گذاشته‌ای و برای این که به پیرزن کمک کند از درخت پایین آمد. لباس‌های پیرزن را شست. پیرزن گفت بیا سرت را بجورم. تا دختر سرش را روی زانوی پیرزن گذاشت پیرزن او را بیهوش کرد و بردش پیش شاهزاده. شاهزاده با دختر عروسی کرد و آهووک را هم برد پیش خودشان روزی شاهزاده می‌خواست به سفر برود به دختر گفت: «من پنج دختر عمو دارم و چون با هیچ‌کدام از آنها عروسی نکردم با من دشمن هستند وقتی من برگشتم یک نارنج از بالای در به داخل می‌اندازم تا تو بفهمی که من آمده‌ام. در را به روی هیچ کس باز نکن.» شاهزاده رفت. دختر عموها که حرف‌های شاهزاده را شنیده بودند نارنج به داخل انداختند. دختر در را باز کرد. آنها داخل رفتند و دختر را به بهانه گردش بیرون بردند به سر چاهی رفتند یکی از دختر عموها سرش را داخل چاه کرد و گفت من بهترم یا زن پسر پادشاه؟ چاه گفت: زن پسر پادشاه. پرسید کجاش بهتره؟ چاه گفت: لباس تنش لباس از تن دختر درآوردند و یکی از دختر عموها تنش کرد. بعد دختر را به چاه انداختند و آن که لباس دختر را پوشیده بود رفت به قصر شاهزاده و در را بست. شاهزاده وقتی برگشت دید زنش تغییر کرده گفت چرا این طور شدی؟ گفت: از بس تنهایی کشیدم. دختر عمو که می‌ترسید آهووک راز او را بر ملا کند به شاهزاده گفت که او را بکشد و خودش رفت و چاقو را آورد. آهووک فرار کرد و رفت سرچاه گفت: دده جون. دختر گفت: جون دده. آهووک گفت: آبشون گرم، چاقوشون تیز ببرند سر آهووک فقیر. دختر گفت: خدا بزرگه. آهووک را گرفتند. تا خواستند سرش را ببرند باز فرار کرد و رفت سرچاه. بار سوم شاهزاده دنبال آهووک رفت و حرف‌های او را با خواهرش شنید و ماجرا را فهمید. دختر را از چاه درآورد و هر کدام از پاهای دختر عمو را به یک شتر بست و آنها را در دو جهت مختلف حرکت داد دختر عموی بدجنس تکه تکه شد. قسمتی از متن قصه «یکی بود یکی نبود جل از خدای ما هیشکی نبود. هر که بنده خدان بگه یا خدا، یا خدا. خواهر و برادری بودند که پدر و مادر نداشتند و در شهری که زندگی می‌کردند تنها و غریب بودند. روزی خواهر به برادر گفت: برادر بلند شو شاید خدا خواست زندگیمون بهتر شد»


Previous
Previous

آهوی لنگ

Next
Next

آه دختر کوچک بازرگان