افزوده شده به کوشش: آستیاژ


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: مرد فقیر

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد

نام ضد قهرمان: پادشاه

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۱۶-۱۵

منبع یا راوی: حسین داریان

کتاب مرجع: گنجینه های ادب آذربایجان - ص ۵۷


توضیح نویسنده

قصه ای است درباره به مکافات رسیدن ستمگران. قصه همه از آدمیان هستند. نثر قصه ساده است.


روزی مرد فقیری اسب خود را زین کرد تا برود و برای عید بچه هایش چیزی پیدا کند. هوا سرد بود و برف زیادی باریده بود مرد در میان راه به پسری برخورد و دید که یک خورجین پول و طلا دارد خورجین پسر را گرفت و خواست او را بکشد. پسر هر چه التماس کرد فایده نداشت عاقبت گفت: پس اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم مرد اجازه داد. پسر نماز خواند و سپس دعا کرد من خونم را هدیه میکنم به خدای آسمانها خدای آسمانها هدیه کند به خدای زمین مرد پسر را کشت و پولهایش را برد به خانه و سر و سامانی به زندگی خود داد. یک روز در زمستان مرد دوباره به راه افتاد اتفاقاً از همان راهی که پسر را کشته بود عبور میکرد دید در جایی که پسر را کشته درخت انگوری سبز شده و انگورهایش برق میزند انگورها را چید و برای این که پیش پادشاه ارج و قربی پیدا کند، روی طبقی گذاشت و به قصر پادشاه برد. وقتی پادشاه در پوش طبق را باز کرد. دید روی آن دست و پای بریده ای گذاشته اند. از مرد پرسید اینها چیست؟ مرد که بسیار ترسیده بود ناچار همه ماجرا را گفت. به دستور پادشاه سر مرد را بریدند تا به سزای اعمالش برسد.


Previous
Previous

احمد لمتی

Next
Next

پاداش